گنجور

 
عطار

سبویی می‌ستد رندی ز خمار

که این ساعت گرو بستان و بردار

چو خورد آن باده گفتندش گرو کو؟

گرو گفتا «منم» گفتند «نیکو

زهی نیکو گرو! برخیز و رو تو

نیرزی نیم‌جو وقت گرو تو»

اگر ارزنده‌ای داری تو با خویش

نیرزی تو به نزد کس از آن بیش

ترا قیمت به علم است و به کردار

تو همچون من در افزودی به گفتار

به قدر آن که علم و کار داری

بدان ارزی بدان مقدار داری

فشاندم دُر معنی بر تو بسیار

ولی کی کور بیند دُرّ ِ شهوار

تو چون نرگس همه چشمی‌، نه بینا

چو سیسنبر همه گوشی‌، نه شَنْوا

تو این ساعت که عقل و هوش داری

نه بنیوشی سخن‌، نه گوش داری

در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک

مگر خواهی شنودن مرده در خاک