گنجور

 
۳۵۸۱

عطار » اسرارنامه » بخش بیستم » بخش ۳ - الحکایه و التمثیل

 

... میان راه مرغ نیم بسمل

بدان سان پر زد آن مسکین بی بار

زهی عشق و زهی دردوزهی کار ...

... بسوی او فرو انداز گویی

اگرچه ننگ باشد از چنین بار

غریبی نبود از شاهان چنین کار ...

... بخاک افتاد و می افتاد در خویش

ز چشمش اشک ریزان شد چو باران

همی لرزید چون برگ چناران ...

... فغان می کرد وز هر سوی می رفت

چو باران اشگ او برروی می رفت

چو برقی چون در آن صحرا بمانده

چو باران اشگ بر صحرا بمانده

دلش از صحن این صحرا برون بود ...

... چه سازم چون کنم چون کارم افتاد

خرم در گل بخفت و بارم افتاد

بآخر مدت ده سال پیوست ...

عطار
 
۳۵۸۲

عطار » اسرارنامه » بخش بیستم » بخش ۴ - الحکایه و التمثیل

 

... چو من اشتر بدین سوراخ سوزن

برو از جان خود برگیر این بار

که اشتر گربه افتادست این کار ...

عطار
 
۳۵۸۳

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و یکم » بخش ۱ - المقاله الحادیه و العشرون

 

... که تا اهلی بیابی در میانه

کسی را امتحان ناکرده صد بار

مگردانش بر خود صاحب اسرار ...

... بخر یک نکته ی آنکس به گنجی

کسی را کز تو عزت یافت یک بار

به نادانی مکن خوارش فلک وار ...

... مبادت هیچ با نادان سر و کار

که تا زو ناردت جان کاستن بار

کسی کاو کار بد گوید که چون کن ...

... نظر از روی نامحرم نگه دار

مشو از یک نظر در زیر صد بار

مکن غیبت مده بیهوده دشنام ...

... که خود اندیشه داری از عدد بیش

مخور حسرت ز غم های کهن بار

که نبود این سخن ها را بن و بار

چو عیسی باش خندان و شکفته ...

... مدان زنهار خصم خرد را خوار

که شهری شعله ای سوزد به یک بار

ز بهر خلق نیکویی رها کن ...

عطار
 
۳۵۸۴

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و دوم » بخش ۱ - المقاله الثانیه و العشرون

 

... بالماس زفان در می چکانی

ترا زبید بعالم بار نامه

که بر تو ختم شد اسرار نامه ...

... ولیکن اصل معنی بکر ماند

خردمندا بیا باری سخن بین

که می گوید سخنهای کهن بین ...

عطار
 
۳۵۸۵

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و دوم » بخش ۵ - الحکایه و التمثیل

 

... دری می کوفتم من در همه حال

کنون خواهد گشاد آن در به یک بار

از آن می گریم از حسرت چنین زار ...

عطار
 
۳۵۸۶

عطار » اسرارنامه » بخش بیست و دوم » بخش ۷ - الحکایه و التمثیل

 

... بدو گفت ای لطیف نغز گفتار

زفانت در سخن گفتن شکر بار

تو تا پیش سخن گویان نشستی ...

عطار
 
۳۵۸۷

عطار » خسرونامه » بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم

 

... اگرچه خاک آمد خاکسارش

ز ره برداشت از بادی غبارش

چه گویم گر زمین گر آسمانست ...

... کفی خاک از در او آدم آمد

غباری از ره او عالم آمد

خداوند جهان و نور جان اوست ...

... چه افزود اندران کوه و چه کم شد

ازانجا کاین همه آمد بصد بار

بدانجا باز گرددآخر کار ...

... اگردریا نبینم خشمم آید

ز باران قطره گر پیدا نماید

چو در دریا رود دریا نماید ...

... ندارم هیچ جز بیچارگی من

ز کار افتادهام یکبارگی من

مرا گر دست گیری جای آن هست ...

عطار
 
۳۵۸۸

عطار » خسرونامه » بخش ۲ - در نعت سیدالمرسلین خاتم النبیین صلی اللّه علیه و آله و سلم

 

... جهان تاریک بود از کفر کفار

ز نور او منور شد بیکبار

برون آمد ز پرده همچو خورشید ...

... عدوی توبتی از سنگ دارد

عجب نبود که بروی سنگ بارد

چو خصمت کرد جنگ سنگ آغاز ...

... اگر تو میبری این دو کمان را

نه از انگشت تو بر ماه یکبار

دو قوس آمد بزاغ شب پدیدار ...

... ایاز اینجایگه سلطانش آنجا

نشست القصه پیش صفه بار

همه مقصود او حاصل بیکبار

سخن از جسم و از جانش برون گفت ...

... چه خواهد خواند این خواندن تمامش

دلش چون غرق قرآن بود و اخبار

درین منصب چه خواهد کرد اشعار ...

... سبکسارم کن ای پشت و پناهم

که از صد ره گران بار گناهم

عطار
 
۳۵۸۹

عطار » خسرونامه » بخش ۱۲ - سبب نظم كتاب

 

... رفیقی داشتم عالی ستاره

دلی چون آفتاب وشعر باره

ز شعر من چو بیتی گوش کردی

ز مهرم خویش را بیهوش کردی

چو کردی بار دیگر آن تفکر

چو صوفی رقص کردی از تحیر ...

عطار
 
۳۵۹۰

عطار » خسرونامه » بخش ۱۴ - آغاز داستان

 

... که شرح عشق گل در پیش داری

چو تو تیغ زبان داری گهربار

بیا ای ابر روحانی گهر بار

سخنگویی که برداندر سخن گوی ...

... ترا از خلق خوش نبود زیانی

چو زر ندهی مکش باری زبانی

زبانی کاب زر ازوی چکیدست ...

عطار
 
۳۵۹۱

عطار » خسرونامه » بخش ۱۵ - آغاز داستان

 

... نهادش همچو گیسو روی بر پای

شه از قندش شکر را بار می کرد

شکر می خورد و دیگر کار می کرد ...

... چو شیر و شکرش هر دو بسر شد

کنیزک یکسر از شه بارور شد

پس از یک هفته کاری بود رفته ...

... چو قیصر رفت آن زیبا کنیزک

بنازیدی به فرزند مبارک

که گر من مادر فرزند گردم

چو شاخ سبز نیرومند گردم

چو شاخ سبزم آرد میوه دربار

ز بی برگی برون آیم به یکبار

وگر بی میوه شد شاخ سرافراز

بسوزد تا بماند بارکش باز

کنون بنگر که چرخ حقه کردار ...

... کنیزک باز گشت و چون گل از خار

به پیش طاس خون آمد دگر بار

نشست و ماجرا از دل ادا کرد ...

... چو ابری بر رخ صحرا بمانده

چو باران اشک بر صحرا فشانده

ز نرگس روی آن صحرا فرو شست ...

... توانم دید خود را خاکسار ی

نیارم دید بر فرقش غباری

بشد مه مرد حلوا برد و نانش ...

عطار
 
۳۵۹۲

عطار » خسرونامه » بخش ۱۶ - آغاز داستان

 

... مثال کار عالم همچو میغست

که برقش درد و بارانش دریغست

دریغا خفته ماندی و بصد سوز

دریغا بر تو میبارد شب و روز

کنیزک چون جهان بروی بسر شد ...

... اگر من دم زنم از شرح رویش

پریشانیم بار آرد چو مویش

چو در وی یک نظر ارزید جانی ...

... ندانم تا کجا خواهد رسیدن

کنون باری بما خواهد رسیدن

چنان بیدار بختی گشت هرمز ...

... ز تف برق تیغش نامداران

سپر بر آب افکندی چو باران

چو از فتراک بگشادی کمندی ...

عطار
 
۳۵۹۳

عطار » خسرونامه » بخش ۱۷ - دیدن گل هرمز را در باغ و عاشق شدن

 

... بسی نوبت زر و زاری فرستاد

بدلبر دل بسرباری فرستاد

که سوی ما فرست آن سیمبر را ...

... خرد با عشق بسیاری بکوشید

ولیکن عشق یکباری بجوشید

همی بدرید جان آن سرو سرمست ...

... فلک آورد گردن بسته بازش

نمیآورد گل طاقت دگربار

بشورید ای خوشا شور شکر بار

دلش در بیخودی شد واقف عشق ...

... گهی راهی بهندستان بسر برد

گهی در زنگبار مویش افتاد

گهی در بند روم رویش افتاد ...

... اگر از سنگ و از آهن کنم صبر

دلم را بی قراری بارد از ابر

بآخر چون فرو شد طاس سیماب ...

... دل افتاده خرد منزل گرفته

جگر خسته بصر خونبار مانده

دهن بسته زبان بیکار مانده ...

... فلک از تف جانش گرم دل شد

برفت از هوش شکر بار سرمست

دگر باره چو بار اول از دست

گلی در خون و آتش بوده چندین ...

... پلی بستم ز خون بنگر که چون گشت

بیک باره دلم از بس که خون شد

بپل بیرون نشد از پل برون شد ...

... کنون آب از میان حوض خواهم

بگرد حوض خواهم بار گاهی

که گرد حوض خواهم گشت ماهی ...

... ازین حوضم نگونساریست در پیش

اگر از دست شد پایم بیکبار

که گشتم گرد پای حوض بسیار ...

... که گر شادیست ور غم بگذرد زود

کنون باری چرا غمناک گردیم

که میدانیم روزی خاک گردیم ...

... کباب از دل شراب از اشک سازم

چنان دل مست شد از تو بیکبار

که تا محشر نخواهد گشت هشیار ...

... چو گل بشکفتی و خوارم نهادی

چو یوسف صاع در بارم نهادی

چو گل بشنود آن از خواب برجست ...

... رگ و پی بر تنش چون زیر و بم گشت

روان شد خون زچشم سیل بارش

ز خون چشم پرخون شد کنارش ...

... چو بد مرغ دلش پریده از بام

بسوی بام زد بار دگر گام

چو مرغی برکنار بام میگشت ...

... چو شمعی تا سحر در سوز باشی

چو روز آید شوی بر رخ گهر بار

که کی باشد که شب آید پدیدار ...

... بدایه گفت دل بر میشکافم

که گویی زیر بار کوه قافم

چو کوه قاف با من در کمر شد ...

... همه کام دلت باشد مرادم

تو باری نیک دانی اعتقادم

نداند دید بر ماه تو دایه ...

... چناندارم دل از مهر تو پرتاب

که هر شب برجهم ده بار ازخواب

زمانی شمع بالینت فروزم ...

... چرا بامن نمیگفتی یکی راز

نبتوان گفت باری این همه جای

که شرمت باد ای بی عقل بی رای ...

... برو عیدی بکن بی روستایی

بعالم نیست طوطی را شکر بار

که پیش گاوبندی خر کنی بار

گل و بیلست او را کار پیوست ...

... بگل گفت از هوا دلگرم کردی

مرا صد باره بی آزرم کردی

ز پیش خویش صد بارم براندی

بخواری آستین بر من فشاندی ...

... چو گربه زود در بانگ آمدی تو

ترا صد بار گفتم هوش میدار

سخن در گوش گیر و گوش میدار ...

عطار
 
۳۵۹۴

عطار » خسرونامه » بخش ۱۹ - گفتار در رخصت دادن دایه گلرخ را در عشق هرمز و حیله ساختن

 

... ز گل هرمز تو در گل گیر با او

برو باری نگه کن روی هرمز

که تا خود دیدهیی آنروی هرگز ...

... همان بهتر که زیر پرده آن کار

بپردازی و بیرون آیی از بار

ز بدنامی بتر چیزی دگر نیست ...

عطار
 
۳۵۹۵

عطار » خسرونامه » بخش ۲۰ - پاسخ دادن هرمز دایه را

 

... ز بی صبری ز دل رفته قرارش

زمین پرخون زچشم سیل بارش

زبان بگشاد کای دایه کجایی ...

... هزاران اشک خون آلود نوخیز

فرو بارید از مژگان سرتیز

بدانسان در دلش افتاد جوشی ...

... زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار

مشو در خون جان من بیکبار

مگرد از گل جداگر گل جفا کرد ...

... هوایت بو که آخر سرد گردد

تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار

فرو مگذار شیر آخر بیکبار

تو ای گل مشک داری دام نسرین

مشو درحلقه آن خط مشکین

برو این بار از گردن بینداز

اگر جانست جان از تن بینداز ...

... دلت گر برنشاند بر نشینی

مرا تو بیخبر گویی دگر بار

بر هرمز شو و از وی خبر آر ...

... بپاسخ گفت گل چون سوکواران

چرا بر خود نگریم همچو باران

گلم زان زار میگریم چنین من ...

... برو مردی بکن بهرخدا را

ببین بار دگر آن بیوفا را

مگر آن سنگ دل دلگرم گردد ...

... دل گلرخ برون آور ازین کار

مگر چیزی فرو افتد ازین بار

بیکباری نیاید کارها راست

بباید کرد ره را بارها راست

بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ ...

... چو زنجیری مگر در هم زند دست

چو تخمی را بکشتی بار اول

ز بی آبی بمگذارش معطل ...

عطار
 
۳۵۹۶

عطار » خسرونامه » بخش ۲۱ - دگر بار رفتن دایه پیش هرمز

 

بگل گفتا که رفتم بار دیگر

ز سر گیرم هم امشب کار دیگر ...

... چو گرگ گرسنه ماندی معطل

مگر سیری نکردت بار اول

مرا کی دیو شب همخوابه باشد ...

... میی بردایه ریخت و مست خفت او

بیامد دایه پیش گل دگر بار

دو چشمش گشته از غصه گهربار

بگل گفت از خرد بیگانهیی تو ...

... چو حلقه بر درم زد او بخواری

چو خاک ره شدم از بردباری

تو خود دانی که چون من آن شنودم ...

... مگر شوریده خوابی دیدهیی دوش

در آن اندیشهیی تا بار دیگر

روی بر بام و سازی کار دیگر ...

... چنان دل بسته او شد بیک راه

که باران بهاری ریخت بر ماه

برون افتاد چون آتش زبانش ...

... که هر مویش بعشق اقرار آورد

ببین تاکار و بار عشق چندست

که هر دم صد جهان برهم فگندست ...

عطار
 
۳۵۹۷

عطار » خسرونامه » بخش ۲۲ - آغاز عشقنامۀ خسرو و گل

 

... کنون ماهی منم سی روز هرمز

ز تو این کار برنامد بصد بار

بدست خویش باید کرد هر کار ...

... ندارد عشق من با عشق او کار

که او عاشق ترست از من بصد بار

مزن پر همچو مرغ ای دایه چندین ...

... که تا داند که بی او درچه بودی

بیکبارش میار از خاک بر تخت

که تا او نیز لختی بر تند سخت ...

... دل همچون صدف از صبر کن پر

که تا آن قطره باران شود در

کنون با هرمز آشفته آیم ...

عطار
 
۳۵۹۸

عطار » خسرونامه » بخش ۲۳ - زاری هرمز در عشق گل پیش دایه

 

... چو روزی ره بسر آمد درین کار

دل هرمز بجان آمد ازین بار

بگرد باغ درمیگشت پیوست ...

... ببازی گر نمودم زرق و دستان

چنین باری عجب نبود زمستان

ز من کینه مگیر ای سیم سینه ...

... بگفت این و ز نرگسهای مخمور

فرو بارید مروارید منثور

ز سوز عشق سروش سرنگون گشت ...

... چو دو تنگ شکر با هم نشینند

جهانی چون مگس باری ببینند

چو من در تنگ دارم هر دو شکر ...

... بمشتی دانه در دامش کشیدم

بسی دم دادمش القصه باری

چو راضی گونهیی شد بیمداری ...

عطار
 
۳۵۹۹

عطار » خسرونامه » بخش ۲۵ - خواستگاری شاه اصفهان از گل

 

... جهان از دل چو بحر آتشش ساخت

فلک یکبارگی دست خوشش ساخت

بگردون بر رسید آه گل از دل ...

... نه زان مرغست کوکاووک گیرد

چو سوسن ده زبان شد گل بیکبار

که آزادم چو سوسن من ازین کار ...

... از آن میغ و از آن رعد و از آن برق

پر از باران خونین غرب تا شرق

همه روی زمین شنگرف بگرفت ...

... ز عهد نادرست چرخ دوار

شه خوزان شکسته شد بیکبار

چو مرغ خانگی از هیبت باز ...

... دگر یک را ز تو کاری بآمیع

کنون باری در شادیت بازست

که ازتو تا بغم راهی درازست ...

... که کرده روشنی ره بر زمین گم

اگر سیماب باریدی چو باران

بماندی بر سنان نیزه داران ...

... بسرسبزی درآمد چون درختی

مبارز خواست و جولان کرد لختی

ظفر با تیغ او همپشت میشد ...

... جهان جز من جهانداری ندارد

وگر دارد چو من باری ندارد

بگفت این و گشاد از بر کمند او ...

... که تا افگنده شد افزون ز پنجاه

شفق میریخت تیغش همچو باران

وزو چون برق سوزان تیغداران ...

... جدا هر یک نثاری ساختندش

درخت دولت او بارور شد

شهنشاهیش آخر کارگر شد

جهان پرموج کار و بار او بود

زبان خلق در گفتار او بود ...

عطار
 
۳۶۰۰

عطار » خسرونامه » بخش ۲۶ - طلب کردن قیصر باج و خراج از پادشاه خوزستان و رفتن هرمز به رسولی

 

... کمر بستند بر خوی غلامان

چو ماه تیزرو بر پشت باره

شدند آن مشتری رویان سواره ...

... بسی بگریستند آن نامداران

بخندیدند پس چون گل ز باران

ندانستند تا آن گریه از چیست ...

... نبیند هیچکس سیبی بدونیم

مرا باری قرار از دل ببرده ست

به دست بیقراری در سپرده ست ...

... طمع دربست و در پیوست پیوند

دلش در بر گواهی داد صد بار

که نور چشم تست او را نگهدار ...

... گرفت از مهر دل سر در کنارش

ببارید اشک از چشم گهربار

ببوسیدش لب لعل شکر بار

وزان پس خواند مادر را بپیشش ...

... ببینندم بدین جاه و بدین قدر

ببخشش دست چون باران کنم من

مکافات نکو کاران کنم من ...

... روان گشتند با گل تا سپاهان

دمار از ما برآوردند صد بار

که ظالم باد دایم سرنگونسار ...

... چنان کو میگریست از گل بصد سوز

چو چشم نرگسین خونبار کردی

زمین باغ را گلزار کردی ...

عطار
 
 
۱
۱۷۸
۱۷۹
۱۸۰
۱۸۱
۱۸۲
۶۵۵