گنجور

 
عطار

شنودم من از آن داننده استاد

که چون عبادی اندر نزع افتاد

درآمد پیش او عباسه ناگاه

ز پای افتاده دیدش بر سر راه

ز سیلاب اجل مدهوش گشته

ز پاسخ بلبلش خاموش گشته

بدو گفت ای لطیف نغز گفتار

زفانت در سخن گفتن شکر بار

تو تا پیش سخن‌گویان نشستی

همه دست سخن‌گویان ببستی

چرا گشتی چنین خاموش بیکار ؟

چو بود آن حرص بسیارت به گفتار