گنجور

 
عطار

شنودم من که موشی در بیابان

مگر دید اشتری را بی نگه‌بان

مهارش سخت بگرفت و دوان شد

که تا اشتر بآسانی روان شد

چو آوردش بسوراخی که بودش

نبودش جای آن اشتر چه سودش

بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت

من اینک آمدم کو جایگاهت

ترا چون نیست از سستی سرخویش

بدین عدت مرا آری بر خویش

کجا آید برون تنگ روزن

چو من اشتر بدین سوراخ سوزن

برو از جان خود برگیر این بار

که اشتر گربه افتادست این کار

برو دم درکش ای موش سیه سر

که نتوانی شد اشتر را سیه گر

برو ای مور خود را خانهٔ جوی

سخن در خورد خود از دانهٔ گوی

ترا ای مور ازآن دل خوش فتادست

که کیک تو عماری کش فتادست