گنجور

 
عطار

زهی عطار از بحر معانی

بالماس زفان در می‌چکانی

ترا زبید بعالم بار نامه

که بر تو ختم شد اسرار نامه

میان چار طان گوژ رفتار

برین منوال کسی را نیست گفتار

چنانم قوت طبع است کز فکر

چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر

در اندیشه چنان مست خرابم

که دیگر می‌نیاید نیز خوابم

نیابم خواب شب بسیار و اندک

ازین پهلو همی گردم بدان یک

همی رانم معانی را ز خاطر

که یک دم خواب یابم بوک آخر

یکی را چون برانم ده درآید

بتر را گر برانم به در آید

ز بس معنی که دارم در ضمیرم

خدا داند که در گفتن اسیرم

بصنعت سحر مطلق می‌نمایم

درین شک نیست الحق می‌نمایم

بحکمت لوح گردون می‌نگارم

که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم

بمعنی موی از هم می‌شکافم

ببین گر پای داری دست بافم

جواهر بین که از دریای جانم

همی ریزد پیاپی بر زفانم

ببین این لطف لفظ و کشف اسرار

نگه کن معنی ترکیب و گفتار

اگر ما یک سخن گوئیم صد سال

همی دوشیزه ماند هم بیک حال

ز ما چندانکه گویی ذکر ماند

ولیکن اصل معنی بکر ماند

خردمندا بیا باری سخن بین

که می‌گوید سخنهای کهن بین

هرآنچ آن کهنه می‌گردد قدیدست

که لذت از جهان قسم جدیدست

چو من تا روز عالم باز بودست

ندانم تا سخن پرداز بودست

سخن را طبع عیسی فکر باید

چو مریم گر بزاید بکر ماند

ز تحسین درگذشتست این سخنها

که شوری دارد این شیرین سخنها

کسی را کآرزوی این ضعیف است

نمودار منش شعر لطیف است

ز شعر خود نمودارش نمودم

ز هر در در و اسرارش نمودم

اگر تو اهل رازی چشم کن باز

بغواصی برون گیر از سخن راز

بساط مفسلی گسترده‌ام من

بسی دیوانگیها کرده‌ام من

کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد

که بنشیند دمی با من درین درد

تو ای عطار اکنون چند ازین گفت

کنی آن گفت را پیوند ازین گفت

چنان خواهم که هم چون خاک گردی

مگر در زیر پای پاک گردی

چو خاک راه خواهی شد ازین پس

چو خاک راه شو در پای هر کس

فروتن شو خموشی گیر پیشه

درین هر دو صبوری کن همیشه

ترا می صبر باید کرد حاصل

که گفت الصبر مفتاح قلایل

صبوری کن ز حق اندیش پیوست

که با حق باشی و با خویش پیوست

گرت باید بهر دم تازه جانی

فرو مگذار یاد او زمانی

همی هر دم زدن در بیم و امید

بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید

چو هر دم می‌توانی یافت نوری

چرا دایم نباشی در حضوری

گر از صد چیز می‌یابی شرف تو

چه بهتر گر حضور آری بکف تو