فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۰ - نامه کسری به هرمزد
... که از ما به یزدان که نزدیک تر
که را نزد او راه باریک تر
چنین داد پاسخ که دانش گزین ...
... به دانش دلت را بیاراستم
به راه خداوند خورشید و ماه
ز بن دور کن دیو را دستگاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۱ - سخن پرسیدن موبد ازکسری
... فلک را گزارنده او کند
جهان راهمه بنده او کند
گر این بنده آن را نداند بها ...
... وزو ایمنی چون بود سودمند
وگر نیک دل باشی و راه جوی
بود نزد هر کس تو را آبروی ...
... چنان کن که نگشاید او بر تو دست
چو جوید کسی راه بایستگی
هنر باید و شرم و شایستگی ...
... پرستش کند پیشه و راستی
بپیچد ز بی راهی و کاستی
برین برگ واین شاخها آخت دست
هنرمند دینی و یزدان پرست
همانست رای و همینست راه
به یزدان گرای و به یزدان پناه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱۲ - وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری
... به نزدیک قیصر خرامید تفت
چو آمد بدرگه گشادند راه
فرستاده آمد بر تخت و گاه ...
... ز گفتار او تنگدل گشت شاه
بدو گفت برخوردی از رنج راه
شنیدم که هرکو هوا پرورد ...
... بشبگیر آب اندر انداختند
بکنده ببستند برشاه راه
فروماند از جنگ شاه و سپاه ...
... بروهم کنون ساروان را بخواه
هیونان بختی برافگن به راه
صد از گنج مازندران بارکن ...
... که ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران درازست راه
تهی دست و بیکار باشد سپاه ...
... فرستاده گفت این ندارم به رنج
که کوتاه کردی مرا راه گنج
بیامد بر مرد دانا به شب ...
... نگر تا چه دارد کنون آرزوی
بماناد بر ما همین راه و خوی
چو فامش بتوزی درم صدهزار ...
... درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
هم اکنون شتر بازگردان به راه
درم خواه وز موزه دوزان مخواه ...
... کمرها ز گوهر چو پروین شدست
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
پذیره شدندش فراوان سپاه ...
... کمر بسته و دل گشاده شدند
هر آنکس که پیمود با شاه راه
پیاده بشد تا در بارگاه ...
... کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
نه بی راه و از مردم نیکخوی
چه دینی چه اهریمن بت پرست ...
... بگاه بسیجیدن مرگ می
چو پیراهن شعر باشد بدی
فسرده تن اندر میان گناه
روان سوی فردوس گم کرده راه
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
تو با جام همراه مانده به دشت
زمان خواهم ازکرد گار زمان ...
... پراندیشه مرگ شد شهریار
جهان راهمی کدخدایی بجست
که پیراهن داد پوشد نخست
دگر کو بدرویش بر مهربان ...
... خرد رابکوشد که بیهش کند
دگر گفت ازآرام راه گریز
گرفتن کجا خوبتر از ستیز ...
... به رنج تن از پادشاهی منال
چویابد خردمند نزد تو راه
بماند بتو تاج و تخت و کلاه ...
... چو زین گونه بد کار آن بارگاه
نیابد بر ما کسی نیز راه
ز فرزند وز دوده ارجمند ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی هرمزد دوازده سال بود » بخش ۲ - آغاز داستان
... برآشفت وخوی بد آورد پیش
به یکسو شد از راه آیین وکیش
هرآنکس که نزد پدرش ارجمند ...
... منم بی زواری به زندان شاه
کسی را به نزدیک من نیست راه
همی خوردنی آرزوی آیدم ...
... بدو گفت موبد که فرمان شاه
بیامد نماند مرا رای و راه
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت ...
... بپیچید ازان راست گفتار اوی
مر آن درد را راه چاره ندید
بسی باد سرد از جگر برکشید ...
... همی ساخت تا چاره ای چون کند
که پیراهن مهر بیرون کند
چو پیدا شد آن چادر عاج گون ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱
... جوان شد چو برگ گل شنبلید
چنین گفت هرکو زراه خرد
بتیزی ز بی دانشی بگذرد ...
... هم اندر زمان داغ دل با سپاه
بکردار آتش بیامد ز راه
سپاهی بد از بردع و اردبیل ...
... که هرگز نیاساید از کارکرد
یکی راهمی تاج شاهی دهد
یکی را بدریا بماهی دهد ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۴
... اگر نامدارست وگر کودکیست
هرانگه که لشکر براند به راه
بود یک زمان در میان سپاه ...
... سراپرده نو به هامون کشید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به راه
ازان رو سپهبد وزین روی شاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۵
... چو بفریفت چوبینه را نره دیو
کجا بیند او راه گیهان خدیو
هرآن دل که از آز شد دردمند ...
... توپرمغزی و او پر از باد سر
چوبشنید خسرو بپیمود راه
خرامان بیامد به پیش سپاه ...
... که داننده یادآرد ازباستان
که هرگز بنادان وبی راه وخرد
سلیح بزرگی نباید سپرد ...
... بران تخت سیمین وآن مهرشاه
سرت مست شد بازگشتی ز راه
کنون نام چوبینه بهرام گشت ...
... زپیلان جنگی هزار و دویست
که گفتی که بر راه برجای نیست
هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ ...
... مبادی بگیتی جزاندر مغاک
زبی راهی وکارکرد تو بود
که شد روز برشاه ایران کبود ...
... ببایدش کشتن بفرمان شاه
فکندن تن پرگناهش به راه
چو بر شاه گیتی شود بدگمان ...
... بفرمان و رایش سرافکنده بود
بدو گفت بهرام کز راه داد
تواز تخم ساسانی ای بد نژاد ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۶
چوخواهرش بشنید کامد ز راه
برادرش پر درد زان رزمگاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۷
... توانایی و کام وگنج وسپاه
سر مرد بینا نپیچد ز راه
بدین رزمگه امشب اندر مباش ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۰
... زمن بازگشتند یکسر سپاه
ندیدند گفتی مرا جزبه راه
همی شاه خوانند بهرام را ...
... که ای شاه نیک اختر و داد وراست
یکی گرد تیره برآمد ز راه
درفشی درفشان میان سپاه ...
... دلت را ببهرام رنجه مدار
کجا گرد ما را نبیند ز راه
که دورست ز ایدر درفش سیاه ...
... ازو بازگشتند پر کینه سر
زراه اندر ایوان شاه آمدند
پراز رنج و دل پرگناه آمدند ...
... رخ خونیان گشت چون سندروس
درفش سپهبد هم آنگه ز راه
پدید آمد اندر میان سپاه
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز
گرفتند زان کاخ راه گریز
چنین تا بخسرو رسید این دومرد ...
... نکرد آن سخن بر دلیران پدید
بدیشان چنین گفت کزشاه راه
بگردید کامد بتنگی سپاه
بیابان گزینید وراه دراز
مدارید یکسر تن از رنج باز
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۱
... سکوبای مهتر بیامد برش
که از راه گردی برآمد سیاه
دران گرد تیره فراوان سپاه ...
... بدو گفت خسرو که ای نیک خواه
مرا اندرین کار بنمای راه
بدو گفت بندوی کای شهریار ...
... بدو گفت گوید جهاندار شاه
که من سخت پیچانم از رنج راه
ستوران همه خسته و کوفته
زراه دراز اندر آشوفته
بدین خانه سوکواران به رنج ...
... کنم دل زکار جهان ناامید
بیاییم با تو به راه دراز
به نزدیک بهرام گردن فراز ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۳
... که دارید که اکنون ببندد میان
بجا آورد رسم و راه کیان
بدارنده آفتاب بلند ...
... همان مایه سودمندش دهید
سرسال اگر بازناید به راه
ببایدش کشتن بفرمان شاه ...
... سراینده برنا و مرد کهن
سرانجام اگر راه جویی بداد
هیونی برافگن بکردار باد
ممان دیر تا خسرو سرفراز
بکوبد بنزد تو راه دراز
ز کار گذشته به پوزش گرای ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۴
... برتخت زرین یکی زیرگاه
نهادند و پس برگشادند راه
نشست از بر تخت بهرامشاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۵
... میان یلی لرزلرزان ببست
ابا چند تن رفت لرزان به راه
گریزان شد از بیم بهرامشاه
گرفت او ازان شهر راه گریز
بدان تا نبینند ازو رستخیز ...
... که اوچون ازین کشتن آگاه شد
همانا که با باد همراه شد
پشیمان شد از کشتن یار خویش ...
... کسی راکجا کور بد رهنمون
بماند به راه دراز اندرون
هرآنکس که گیرد بدست اژدها ...
... وزان روی بندوی و اندک سپاه
چوباد دمان بر گرفتند راه
همی برد هرکس که بد بردنی
به راهی که موسیل بود ارمنی
بیابان بی راه و جای دده
سراپرده ای دید جایی زده ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۶
... به آب فراتست بنگاه من
از انجا بدین بیشه بد راه من
بدو گفت خسروکه از خوردنی ...
... که ای پاک دل خسرو پاک دین
بپرسید زان مرد تازی که راه
کدامست و من چون شوم با سپاه ...
... چودستور باشی من ازگوشت و آب
به راه آورم گر نسازی شتاب
بدو گفت خسرو جزین نیست رای
که با توشه باشیم و با رهنمای
هیونی بر افگند تازی به راه
بدان تا برد راه پیش سپاه
همی تاخت اندر بیابان و کوه
پر از رنج و تیمار با آن گروه
یکی کاروان نیز دیگر به راه
پدید آمد از دور پیش سپاه ...
... اگر چهره بازارگان تازه نیست
بدو گفت خسرو که مهمان به راه
بیابی فزونی شود دستگاه ...
... می آورد برسان روشن گلاب
دگر باره خراد برزین ز راه
ازو بستد آن جام و شد نزد شاه ...
... ازان پس ببازارگان گفت شاه
که اکنون سپه را کدامست راه
نشست تو در خره اردشیر ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۷
... چواز دور ترسا بدید آن سپاه
برفتند پویان به آبی راه و راه
بدان باره اندر کشیدند رخت ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۸
... بابر اندر آورد برنده تیغ
جهانجوی شد سوی راه وریغ
که اوریغ بد نام آن شارستان
بدو در چلیپا و بیمارستان
ببی راه پیدا یکی دیر بود
جهانجوی آواز راهب شنود
به نزدیک دیر آمد آواز داد ...
... زنیکی دهش باد برتو درود
هم آنگاه راهب چو آوا شنید
فرود آمد از دیر و او را بدید ...
... پلیدی منی فش پرستنده ای
چوگفتار راهب بی اندازه شد
دل خسرو از مهر او تازه شد ...
... نگه کن که فرجام من چون بود
بدو گفت راهب که چونین مگوی
توشاهی مکن خویشتن شاه جوی ...
... نباید دروغ ایچ دردین تو
نه کژی برین راه و آیین تو
بسی رنج دیدی و آویختی ...
... چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت
بدو گفت راهب که پوزش مکن
بپرس از من از بودنیها سخن ...
... تو گویی که بستامم اندر نبرد
به راهب چنین گفت کینست خال
به خون بود با مادر من همال
بدو گفت راهب که آری همین
ز گستهم بینی بسی رنج و کین ...
... ازان پس چه گویی چه خواهد بدن
بدو گفت راهب که مندیش زین
کزان پس نبینی جز از آفرین ...
... بیکسو شود دانش و بخردی
به راهب چنین گفت پس شهریار
که شاداب دل باش و به روزگار ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۱۹
... فرستاده شهریار جهان
رسیدند نزدیک ایوان ز راه
پذیره فرستاد چندی سپاه ...
... نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران وز لشکر و رنج راه
چو بشنید خراد برزین برفت ...
... بفرمود قیصر که بر زیرگاه
نشیند کسی کو بپیمود راه
چنین گفت خراد برزین که شاه
مرا در بزرگی ندادست راه
که در پیش قیصر بیارم نشست ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۲۰
... بدو گفت رو پیش خسرو بگوی
که ای شاه بینا دل و راه جوی
مرا هم سلیحست و هم زر به گنج ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی خسرو پرویز » بخش ۲۱
... سواری فرستاد نزدیک شاه
یکی نامه بنوشت و بنمود راه
ز گفتار بیدار دانندگان ...