گنجور

 
فردوسی

دبیر جهاندیده را پیش خواند

بران پیشگاه بزرگی نشاند

بفرمود تا نامه پاسخ نوشت

بیاراست چون مرغزار بهشت

ز بس بند و پیوند و نیکو سخن

ازان روز تا روزگار کهن

چوگشت از نوشتن نویسنده سیر

نگه کرد قیصر سواری دلیر

سخن گوی و روشن دل و یادگیر

خردمند و گویا و گرد و دبیر

بدو گفت رو پیش خسرو بگوی

که ای شاه بینا دل و راه جوی

مرا هم سلیحست و هم زر به گنج

نیاورد باید کسی را به رنج

وگر نیستیمان ز هر کشوری

درم خواستیمی ز هر مهتری

بدان تا تواز روم با کام خویش

به ایران گذشتی به آرام خویش

مباش اندرین بوم تیره روان

چنین است کردار چرخ روان

که گاهی پناهست و گاهی گزند

گهی با زیانیم و گه سودمند

کنون تا سلیح و سپاه و درم

فراز آورم تو نباشی دژم

بر خسرو آمد فرستاده مرد

سخنهای قیصر همه یاد کرد