گنجور

 
۳۴۶۱

عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۱

 

... شفاعت خواه مطلق روز محشر

زهی روز قیامت روز بارت

خلایق سر به سر در انتظارت ...

... به فراشی از آن می آیدت ابر

که از خاکی تورا نبود غبارت

تورا چون حارس و چون حاجب آمد ...

... که یک شبنم دری شهوار گردد

دل عطار را گر بار دادی

دلی بیدار معنی دار گردد ...

عطار
 
۳۴۶۲

عطار » دیوان اشعار » ترجیعات » شمارهٔ ۳

 

... یک لحظه بدان شد آمد اینجا

آیا که چه کار و بار بینی

آن دم که جمال یار بینی ...

عطار
 
۳۴۶۳

عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » فی التوحید باری تعالی جل و علا

 

... باز عیسی را نگر کز پای دار

شد هزیمت از جهودان چند بار

باز بنگر تا سر پیغمبران ...

... گر گلی کز شاخ می رفتم نماند

کشته حیرت شدم یکبارگی

می ندانم چاره جز بی چارگی ...

... با دلی پر درد و جانی با دریغ

ز اشتیاقت اشک می بارم چو میغ

گر دریغ خویش برگویم ترا ...

عطار
 
۳۴۶۴

عطار » منطق‌الطیر » فی التوحید باری تعالی جل و علا » حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت

 

... خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست

جمله را گردن به زیر بار اوست

حکمت او بر نهد بار همه

وای عجب او خود نگه دار همه ...

... جمله یک ذاتست اما متصف

جمله یک حرف و عبارت مختلف

مرد می باید که باشد شه شناس ...

... آن مگو چون در اشارت نایدت

دم مزن چون در عبارت نایدت

نه اشارت می پذیرد نه بیان ...

عطار
 
۳۴۶۵

عطار » منطق‌الطیر » در نعت رسول » در نعت رسول ص

 

... جوش در وی اوفتاد از عزو ناز

در طلب بر خود بگشت او هفت بار

هفت پرگار فلک شد آشکار ...

عطار
 
۳۴۶۶

عطار » منطق‌الطیر » فی فضائل خلفا » فی‌فضیلة امیرالمؤمنین ابوبکر رضی الله عنه

 

... در همه چیز از همه برده سبق

هرچ حق از بارگاه کبریا

ریخت در صدر شریف مصطفی ...

... نیم شب هویی برآوردی بسوز

هوی او تا چین برفتی مشک بار

مشک کردی خون آهوی تتار ...

عطار
 
۳۴۶۷

عطار » منطق‌الطیر » داستان کبک » حکایت سلیمان و نگین انگشتری او

 

... هم بنا بر نیم دانگ سنگ داشت

گفت چون این مملکت وین کار و بار

زین قدر سنگ است دایم پای دار ...

... بازماند کس به ملکی هم چنین

پادشاها من به چشم اعتبار

آفت این ملک دیدم آشکار ...

عطار
 
۳۴۶۸

عطار » منطق‌الطیر » جواب هدهد » حکایت شیخ سمعان

 

... عشق او آن شب یکی صد بیش شد

لاجرم یک بارگی بی خویش شد

هم دل از خود هم ز عالم برگرفت ...

... جمع گشتند آن شب از زاری او

همنشینی گفتش ای شیخ کبار

خیز این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتش امشب از خون جگر

کرده ام صد بار غسل ای بی خبر

آن دگر یک گفت تسبیحت کجاست ...

... گر به زلفم شیخ اقرار آورد

هر دمش دیوانگی بار آورد

شیخ گفتش چون زبونم دیده ای ...

... کیسه بین کز عشق تو بردوختم

همچو باران اشک می بارم ز چشم

زآن که بی تو چشم این دارم ز چشم ...

... آن صنم را دید می در دست و مست

شیخ شد یکبارگی آنجا ز دست

دل بداد از دست از می خوردنش ...

... کآن که سر تافت او ز جانان سر نیافت

رفت پیر کعبه و شیخ کبار

خوک وانی کرد سالی اختیار ...

... باز گفتندش همه احوال شیخ

کز قضا او را چه بار آمد به بر

وز قدر او را چه کار آمد به سر ...

... جمله گفتند آنچه گفتی بیش ازین

بارها گفتیم با او پیش ازین

عزم آن کردیم تا با او به هم ...

... بود اندر خلوت از خود رفته باز

صبحدم بادی درآمد مشکبار

شد جهان کشف بر دل آشکار ...

... در میان شیخ و حق از دیرگاه

بود گردی و غباری بس سیاه

آن غبار از راه او برداشتم

در میان ظلمتش نگذاشتم ...

... منتشر بر روزگار او همی

آن غبار اکنون ز ره برخاستست

توبه بنشسته گنه برخاستست ...

... شسته بودند از ضمیرش سر به سر

جمله با یاد آمدش یکبارگی

باز رست از جهل و از بیچارگی ...

... می ندانست او که جان بی قرار

در درون او چه تخم آورد بار

کار افتاد و نبودش همدمی ...

... در زمان آن جملگی ناز و طرب

همچو باران زو فروریخت ای عجب

نعره زد جامه دران بیرون دوید ...

... توبه و چندین تک و تازت چه بود

بار دیگر عشق بازی می کنی

توبه ای بس نانمازی می کنی ...

... چون نظر افکند بر شیخ آن نگار

اشک می بارید چون ابر بهار

دیده بر عهد وفای او فکند ...

... چون شد آن بت روی از اهل عیان

اشک باران موج زن شد در میان

آخر الامر آن صنم چون راه یافت ...

عطار
 
۳۴۶۹

عطار » منطق‌الطیر » عزم راه کردن مرغان » عزم راه کردن مرغان

 

... جمله دست از جان بشسته پاک باز

بار ایشان بس گران و ره دراز

بود راهی خالی السیر ای عجب ...

عطار
 
۳۴۷۰

عطار » منطق‌الطیر » عزم راه کردن مرغان » تحیر بایزید

 

... سالها بودند مردان انتظار

تا یکی را بار بود از صد هزار

جمله مرغان ز هول و بیم راه ...

... ور کسی گوید نباید طاعتی

لعنتی بارد برو هر ساعتی

تو مکن در یک نفس طاعت رها ...

عطار
 
۳۴۷۱

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت سلطان محمود و خارکن

 

... برد حالی دست چون گل سوی خار

بار او بر خر نهاد آن سرفراز

رخش سوی لشگر خود راند باز

گفت لشگر را که پیری بارکش

با خری می آید از پس خارکش ...

... خویشتن را اعجمی ره مساز

پیرمردی ام معیل و بارکش

روز و شب در دشت باشم خارکش ...

... چادری در سر کشیدند از حیا

از چو من مسکین چه خیزد جز غبار

گر کنم عزمی بمیرم زارزار ...

... کار این ست این نه کار سرسری ست

بر درخت عشق بی برگی ست بار

هرک دارد برگ این گو سر درآر ...

عطار
 
۳۴۷۲

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرد توبه شکن

 

... توبه کرد از شرم بازآمد به راه

بار دیگر نفس چون قوت گرفت

توبه بشکست و پی شهوت گرفت ...

... دل پر آتش داشت در خونابه ای

گر غباری در رهش پیوست بود

ز آب چشم او همه بنشست بود ...

... می توانستم ولی نگرفتمت

بار دیگر چون شکستی توبه پاک

دادمت مهل و نگشتم خشم ناک ...

عطار
 
۳۴۷۳

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت مرد بت پرستی که بت را خطاب میکرد و خدا خطابش را لبیک گفت

 

... در زمین گردید و در دریا بگشت

بار دیگر گرد عالم دربگشت

هم ندید آن بنده را گفت ای خدای ...

عطار
 
۳۴۷۴

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت موسی و قارون

 

حق تعالی گفت قارون زار زار

خواند ای موسی ترا هفتاد بار

تو ندادی هیچ باز او را جواب ...

... هرک او عیب گنه کاران کند

خویش را از خیل جباران کند

عطار
 
۳۴۷۵

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی سالک ژنده‌پوش با پادشاه

 

... وانگهی بر تو نشسته ای امیر

تو شده در زیر بار او اسیر

بر سرت افسار کرده روز و شب ...

عطار
 
۳۴۷۶

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت جنید که سر پسرش را بریدند

 

... جان برآید در نخستین منزلم

گر منم میر اجل با کار و بار

چون اجل آید بمیرم زار زار ...

عطار
 
۳۴۷۷

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار نایبی در دم مرگ

 

... گفت حالم می بنتوان گفت هیچ

بار پیمودم همه عمرتمام

عاقبت با خاک رفتم والسلام ...

عطار
 
۳۴۷۸

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتگوی عیسی با خم آب

 

... گفت ای عیسی منم مردی کهن

زیر این نه کاسه من باری هزار

گشته ام هم کوزه هم خم هم طغار

گر کنندم خم هزاران بار نیز

نیست جز تلخی مرگم کار نیز ...

عطار
 
۳۴۷۹

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » گفتار جنید دربارهٔ خوشدلی

 

... زانک او را نیست تاب آفتاب

ذره گر صد بار غرق خون شود

کی از آن سرگشتگی بیرون شود ...

عطار
 
۳۴۸۰

عطار » منطق‌الطیر » عذر آوردن مرغان » حکایت خسروی که به استقبالش شهر را آراسته بودند و او فقط به آرایش زندانیان توجه کرد

 

... شد ز اسب خود پیاده زود شاه

اهل زندان را چو برخود بارداد

وعده کرد و سیم و زر بسیار داد ...

... گاه خشک و گاه تر درباخته

منتظر بنشسته نه کار و نه بار

تاروند از چاه و زندان سوی دار ...

عطار
 
 
۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۱۷۵
۱۷۶
۶۵۵