گنجور

 
۳۴۲۱

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۷ - نشستن بهرام روز یکشنبه در گنبد زرد و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم دوم

 

... تاج زر برنهاد چون خورشید

بست چون زرد گل به رعنایی

کهربا بر نگین صفرایی ...

... تا یکی خوشدلیش در صد شد

خرمی را در او نهاد بنا

به نشاط می و نوای غنا ...

... عز نصره خدایگان ملوک

هرکه جز بندگیت رای کند

سر خود را سبیل پای کند ...

... در فروشش بها به جان گفته

لب چو مرجان ولیک لؤلؤ بند

تلخ پاسخ ولیک شیرین خند ...

... زان رخ و زلف و خال خیره شدم

گر تو نیز آن جمال و دلبندی

بنگری فارغم که بپسندی

شاه فرمود کاورد نخاس ...

... گنبد سیم را به سیم خرید

در یک آرزو به خود در بست

کشت ماری وز اژدهایی رست ...

... آشکارا ستیز و پنهان دوست

جز در خفت و خیز کان دربست

هیچ خدمت رها نکرد از دست ...

... کاتشی در دو مهربان افتاد

پای شه در کنار آن دلبند

در خزیده میان خز و پرند ...

... چاره ای کاو علاج را شاید

به تو آن چاره ساز بنماید

مگر این طفل رستگار شود ...

... نبرد با کسی به سر ماهی

هرکه را چون چراغ بنوازد

باز چون شمع سر بیندازد ...

... با من از مهر بر نزد نفسی

همه در بند کار خود بودند

نیک پیش آمدند و بد بودند ...

... گرد غیرت نشست بر رخ ماه

از ره و رسم بندگی نگذشت

یک سر موی از آنچه بود نگشت ...

... به خدا و به جان تو سوگند

که ازین قفل اگر گشایی بند

قفل گنج گهر بیندازم

با به افتاد شاه در سازم

شاه از آنجا که بود دربندش

چون که دید اعتماد سوگندش ...

... تا همان پیرزن دوا بشناخت

پیرزن وارم از دوا بنواخت

به دروغم مزوری فرمود ...

نظامی
 
۳۴۲۲

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۸ - نشستن بهرام روز دوشنبه در گنبد سبز و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم سوم

 

... خواب غمزش به سحرکاری خویش

بسته خواب هزار عاشق بیش

لب چو برگ گلی که تر باشد ...

... ماه تنها خرام از آن آواز

بند برقع به هم کشید فراز

پی تعجیل برگرفت به پیش ...

... جست بادی ز بادهای نهفت

باز بنگر که بوالفضول چه گفت

گفت برگو که بادجنبان چیست ...

... گفت بازم ز حجت افکندی

نقش تا چند بر قلم بندی

ابر چون سیل هولناک آرد ...

... سوی این آبخور شتاب کنند

مرد صیاد راه بسته بود

با کمان در کمین نشسته بود ...

... کند از صید زخم خورده کباب

بندها را چنین گشای گره

تا نیوشنده بر تو گوید زه ...

... چرک تن را چرا در او ریزی

هرکه آبی خورد که بنوازد

در وی آب دهن نیندازد ...

... گوهر زشت خویش کرد پدید

جامه بر کند و جمله بر هم بست

خویشتن گرد کرد و در خم جست

چون درون شد نه خم که چاهی بود

تا بن چه دراز راهی بود

با اجل زیرکی به کار نشد ...

... وانهمه مردی ای نه مرد و نه زن

وان نمودن که بنگرم پیشی

کارها را به چابک اندیشی ...

... زان کهن سکه ها که بود نخست

مهر بنهاد و مهر ازو برداشت

همچنان سر به مهر خود بگذاشت ...

... با زر و زینت و عمامه او

جمله دربندم و نگهدارم

به کسی که اهل اوست بسپارم ...

... هم از آنها خورم که او خورده ست

همچنان آن نورد را در بست

چونکه در بسته شد گرفت به دست

رهروی در گرفت و راه نوشت ...

... داد ز خواب و خورد خود را بهر

آن عمامه به هر کسی بنمود

که خداوند این که شاید بود ...

... سوی آن خانه شد که یافت خبر

در زد آمد شکرلبی دلبند

باز کرد آن در رواق بلند

گفت کاری و حاجتی بنمای

تا بر آرم چنانکه باشد رای ...

... در سپردم به گنج خانه خاک

رخت او هرچه بود در بستم

واینک اینک گرفته در دستم ...

... پاسخش داد که ای همایون رای

نیک مردی ز بندگان خدای

آفرین بر حلال زادگی ات ...

... رغبتش زآنچه بد یکی ده شد

بشر کان حور پیکرش بنواخت

رفت بیرون و کار خویش بساخت ...

... سبزپوشی به از علامت زرد

سبزی آمد به سرو بن در خورد

رنگ سبزی صلاح کشته بود ...

نظامی
 
۳۴۲۳

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۲۹ - نشستن بهرام روز سه‌شنبه در گنبد سرخ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم چهارم

 

... آن به رنگ آتشی به لطف آبی

به پرستاریش میان در بست

خوش بود ماه آفتاب پرست ...

... دختری داشت پروریده به ناز

دلفریبی به غمزه جادوبند

گلرخی قامتش چو سرو بلند ...

... آب گل خاک ره پرستانش

گل کمربند زیردستانش

به جز از خوبی و شکر خند ی ...

... کرد کار حصار خویش بساز

چون بدان محکمی حصاری بست

رفت و چون گنج در حصار نشست ...

... هیچ دز بانو آن ندیده به خواب

راه بربسته راه داران را

دوخته کام کامگاران را ...

... آن بصورت زن و به معنی مرد

چون شکیبنده شد در آن باره

دل ز مردم برید یکباره ...

... چون قلم را به نقش پیوستی

آب را چون صدف گره بستی

از سواد قلم چو طره حور

سایه را نقش برزدی بر نور

چون در آن برج شهربندی یافت

برج از آن ماه بهره مندی یافت ...

... بر سر صورت پرند سرشت

به خطی هرچه خوب تر بنوشت

کز جهان هر که را هوای منست ...

... سومین شرط آنکه از پیوند

چون گشاید طلسمها را بند

در این دژ نشان دهد که کدام ...

... بر در شهر شو به جای بلند

این ورق را به تاج در دربند

تا ز شهری و لشگری هرکس ...

... پیچ بر پیچ راه را بگذاشت

بر در شهر بست پیکر ماه

تا درو عاشقان کنند نگاه ...

... تا ز بس سر که شد بریده به قهر

کله بر کله بسته شد در شهر

گرد گیتی چو بنگری همه جای

نبود جز به سور شهر آرای ...

... گرد او صد هزار شیشه زهر

پیکری بسته بر سواد پرند

پیکری دلفریب و دیده پسند ...

... گر نه زین رشته باز دارم دست

سر برین رشته باز باید بست

گر دلیری کنم به جان سفتن ...

... باز گفت این پرند را پریان

بسته اند از برای مشتریان

پیش افسون آنچنان پری یی

نتوان رفت بی فسونگر ی یی

تا زبان بند آن پری نکنم

سر درین کار سرسری نکنم ...

... چاره سازی به هر طرف می جست

که ازو بند سخت گردد سست

تا خبر یافت از خردمندی

دیو بندی فرشته پیوندی

در همه توسنی کشیده لگام ...

... همه همدستی اوفتاده او

همه در بسته ای گشاده او

چون جوانمرد ازان جهان هنر ...

... زد به فتراک او چو سوسن دست

خدمتش را چو گل میان در بست

از سر فرخی و فیروزی ...

... وانکه زو خلق را رسید گزند

وان طلسمی که بست بر ره خویش

وان فکندن هزار سر در پیش ...

... کامد آن شیردل به خون خواهی

همت کارگر دران در بست

کاو بدان کار زود یابد دست ...

... کس فرستاد ماه خرگاهی

گفت کای رخنه بند راه گشای

دولتت بر مراد راهنمای ...

... من شوم زیر پرده پنهانی

پرسم او را سؤال سربسته

تا جوابم فرستد آهسته ...

... بیشتر زین سخن نیفزودند

در شبستان شدند و آسودند

بامدادان که چرخ مینا رنگ ...

... مجلس آراست شه به رسم کیان

بست بر بندگیش بخت میان

انجمن ساخت نامداران را ...

... از پس پرده گشت لعبت باز

از بناگوش خود دو لؤلؤی خرد

برگشاد و به خازنی بسپرد ...

... شد فرستاده پیش مهمان زود

وآنچه آورده بد بدو بنمود

مرد لؤلؤی خرد بر سنجید ...

... ستد آن مهره و در از سر هوش

مهره در دست بست و در در گوش

با پدر گفت خیز و کار بساز ...

... گفت اول که تیز کردم هوش

عقد لؤلؤ گشادم از بن گوش

در نمودار آن دو لؤلؤ ناب ...

... که چو گوهر مرا نیابی جفت

من که هم عقد گوهرش بستم

وا نمودم که جفت او هستم ...

... مهره ازرق آورید به دست

وز پی چشم بد در ایشان بست

من که مهره به خود برآمودم ...

... هرچه باید ز شرط نیکویی

در شکر ریز سور او بنشست

زهره را با سهیل کابین بست

بزمی آراست چون بساط بهشت ...

نظامی
 
۳۴۲۴

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۰ - نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم پنجم

 

... روز کوتاه بود و قصه دراز

زلف شب چون نقاب مشکین بست

شه ز نقابی نقیبان رست ...

... غنچه گل گشاد سرو بلند

بست بر برگ گل شمامه قند

گفت کای چرخ بنده فرمانت

و اختر فرخ آفرین خوانت ...

... نقره را قیر درکشید قلم

عیش خوش بودشان در آن بستان

باده در دست و نغمه در دستان ...

... چون رسیدم به شهر بی گه بود

شهر در بسته خانه بی ره بود

هم در آن کاروانسرا ی برون ...

... باز گفتا مگر که من مستم

بر نظر صورتی غلط بستم

او که در رهبری مرا یار ست ...

... بود ترسان دلش ز سایه خویش

شب چو نقش سیاه کاری بست

روزگار از سپیدکاری رست ...

... زو یکی مرد بود و دیگر زن

هردو بر دوش پشته ها بسته

می شدند از گرانی آهسته ...

... مردمی کن تو از برای خدا ی

راه گم کرده را به من بنمای

مرد گفت ای جوان زیبارو ی ...

... چون دهل بر کشید بانگ خروس

صبح بر ناقه بست زرین کوس

آن دو زندان گه بی کلید شدند ...

... گفت کای ره نورد خوب خرام

گوش کن سرگذشت بنده تمام

وآنچه دانست از آشکار و نهفت ...

... که ازو باد باز پس می ماند

چون قدر مایه راه بنوشتند

وز خطرگاه کوه بگذشتند ...

... دیده بگشاد بر حوالی چاه

نقش می بست بر حریر سیاه

یک درم وار دید نور سپید ...

... شکر امرود در شکر خندی

عقد عناب در گهر بندی

شهد انجیر و مغز بادامش ...

... ز آب انگور و نار آتش گون

همچو انگور بسته محضر خون

شاخ نارنج و برگ تازه ترنج

نخل بندی نشانده بر هر کنج

بوستان چون مشعبد از نیرنگ ...

... چوبدستی نهاد زود ز دست

فارغش کرد و پیش او بنشست

گفت برگوی سرگذشته خویش ...

... وامشبم کام ایمنی ز کجاست

پیر گفت ای ز بند غم رسته

به حریم نجات پیوسته ...

... دیو مردم شدند و مردم خوار

بفریبند مرد را ز نخست

بشکنندش شکستنی به درست ...

... این همه هست و نیست فرزندم

که دل خویشتن درو بندم

چون ترا دیدم از هنرمند ی

در تو دل بسته ام به فرزندی

گر بدین شادی ای غلام تو من ...

... گفت ماهان چه جای این سخن است

خار بن کی سزای سرو بن است

چون پذیرفتیم به فرزندی

بنده گشتم بدین خداوندی

شاد بادی که کردی ام شادان ...

... پیر دستش گرفت زود به دست

عهد و میثاق کرد و پیمان بست

گفت برخیز میهمان برخاست ...

... از بسی شاخ سرو و بید و خدنگ

درگهی بسته بر جناح درش

که آسمان بوسه داد بر کمرش

پیش آن صفه کیانی کاخ

رسته صندل بنی بلند و فراخ

شاخ در شاخ زیور افکنده ...

... کرده بر وی نشستگاهی چست

تخت بسته به تخته های درست

فرش هایی کشیده بر سر تخت ...

... شمع بر دست و خویشتن چو چراغ

بزمه ای خسروانه بنهادند

پیشگاه بساط بگشادند ...

... باز گفتار پیر ش آمد یاد

بند بر صرعیان طبع نهاد

و آن بتان همچنان در آن بازی

می نمودند شعبده سازی

چون زمانی نشاط بنمودند

خوان نهادند و خورد را بودند ...

... خیز تا برخوری ز پیوند ش

خوان نهاده مدار در بند ش

نازنین رفت سوی صندل شاخ ...

... لب همان لب شده ست بوسه بخواه

رخ همان رخ نظر مبند ز ماه

باده از دست ساقی یی مستان ...

... تا بدانگه که روز گشت فراخ

چون ز ریحان روز تابنده

شد دگر بار هوش یابنده

دیده بگشاد دید جایی زشت ...

... خاک در دیده خیال شده

زان بنا که اصل او خیالی بود

طرفش آمد که طرفه حالی بود ...

... این چه پیوند و این چه پرگار ی ست

دوش دیدن شکفته بستانی

دیدن امروز محنت ستانی ...

... کای گشاینده کار من بگشای

وی نماینده راه من بنمای

تو گشایی ام کار بسته و بس

تو نمایی ام ره نه دیگر کس ...

... دست خود را به من ده از سر پای

دیده برهم ببند و باز گشای

چونکه ماهان سلام خضر شنید ...

... دست خود را سبک به دستش داد

دیده در بست و در زمان بگشاد

دید خود را در آن سلامت گاه ...

نظامی
 
۳۴۲۵

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم

 

... من خود اندیشناک پیوسته

زین زبان شکسته و بسته

و آنگهی پیش راح ریحانی ...

... این دو گوهر در آب خویش انداز

گوهرم را به آب خود بنواز

شر که خشم خدای باد بر او ...

... می دهی گوهرم به ویرانی

تا به آباد شهر بستانی

چه حریفم که این فریب خورم ...

... گهری بایدم که نتوانی

کز منش هیچ گونه بستانی

خیر گفت آن چه گوهر است بگوی ...

... چون توان آب را به زر بفروش

لعل بستان و آنچه دارم چیز

بدهم خط بدانچه دارم نیز ...

... کرده مه را رسن به گردن خویش

جعد بر جعد چون بنفشه باغ

به سیاهی سیه تر از پر زاغ ...

... شب ز خالش سواد یافته بود

مه ز تابندگیش تافته بود

تنگی پسته شکرشکنش

بوسه را راه بسته بر دهنش

آن خرامنده ماه خرگاهی ...

... خانیی آب بود دور از راه

بود ازان خانی آب آن بنگاه

کوزه پر کرد از آب آن خانی ...

... که برانگیخت شاید از جایش

پیه در چشم او نهاد و ببست

وز سر مردمی گرفتش دست ...

... قایدش گشت و برد بر ره راست

تا بدانجا که بود بنگه او

مرد بی دیده بود همره او ...

... کرد چون دیدگان جگر خسته

شد ز بی دیده ای نظر بسته

گفت کز شاخ آن درخت بلند ...

... در نظرگاه دردمند فشاند

دارو و دیده را به هم دربست

خسته از درد ساعتی بنشست

دیده بر بخت کارساز نهاد

سر به بالین تخت باز نهاد

بود تا پنج روز بسته سرش

و آن طلاها نهاده بر نظرش ...

... اهل خانه ز رنج دل رستند

دل گشادند و روی بربستند

از بسی رنجها که بر وی برد ...

... چون دو نرگس گشاد سرو بلند

درج گوهر گشاده گشت ز بند

مهربان تر شد آن پریزاده ...

... لطف دستش بدو رسیده بسی

دل درو بسته بود و آن دلبند

هم درو بسته دل زهی پیوند

خیر با کرد پیر هر سحری

بستی از راه چاکری کمری

به شتربانی و گله داری ...

... نازنین خدمتش به کس نگذاشت

روی بسته پرستشی می کرد

آب می داد و آتشی می خورد ...

... خدمت گاو و گوسپند و شتر

گفت ممکن نشد که این دلبند

با چو من مفلسی کند پیوند ...

... از غریبان بسی کشیدی ناز

نور چشمم بنا نهاده تست

دل و جان هر دو باز داده تست ...

... از سر ناز و دلخوشی خفتند

صبح هرون صفت چو بست کمر

مرغ نالید چون جلاجل زر ...

... لیک شرط آن بود به دستوری

کز طمع هست بنده را دوری

این دوا را که رای خواهم کرد ...

... سود و زان سوده شربتی برساخت

سرد و شیرین که تشنه را بنواخت

داد تا شاهزاده شربت خورد ...

... آنکه زو شد مرا علاج پدید

وز وی این بند بسته یافت کلید

کار او را به ترک نتوان گفت ...

... کمر زر حمایل گهرش

کله بستند گرد شهر و سرای

شهریان ساختند شهر آرای ...

... از پس من بیاورید به باغ

او سوی باغ رفت و خوش بنشست

کرد پیش ایستاده تیغ به دست ...

... خیر بوسید و پیش او انداخت

گوهری را به گوهری بنواخت

دست بر چشم خود نهاد و بگفت ...

نظامی
 
۳۴۲۶

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۲ - نشستن بهرام روز آدینه در گنبد سپید و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم هفتم

 

... آرد آواز ارغنونش پیش

پس از آن که آفرینی آن دلبند

خواند بر تاج و بر سریر بلند ...

... تیز خاری که در گلستان بود

از پی چشم زخم بستان بود

آب در زیر سرو های جوان ...

... مرغ در مرغ برکشیده نوا

ارغنون بسته در میان هوا

سروبن چون زمردین کاخی

قمری یی بر سریر هر شاخی ...

... چار مهره به چار دیوار ش

از بنا های برکشیده به ماه

چشم بد را نبود در وی راه ...

... تازه کردی به دست نرگس جام

سبزه را دادی از بنفشه پیام

ساعتی گرد باغ برگشتی ...

... تا در آن باغ روضه یابد راه

باغ را بسته دید در چون سنگ

باغبان خفته بر نوازش چنگ ...

... دیدن باغ را بهانه نهد

شورش باغ بنگرد که ز کیست

باغ چون است و باغبان را چیست ...

... زخم برداشتند و خستندش

دزد پنداشتند و بستندش

خواجه در داده تن بدان خواری ...

... ما که لختی به چوب خستیمت

شاید ار دست و پای بستیمت

تا تو ای نقب زن درین پرگار ...

... یافتندش دران گواهی راست

مهر بنشست و داوری برخاست

صاحب باغ چون شناخته شد ...

... سعی کردند در رهایی او

دست و پایش ز بند بگشادند

بوسه بر دست و پای او دادند ...

... رخنه باغ استوار شود

خار بردند و رخنه را بستند

وز شبیخون رهزنان رستند

بنشستند پیش خواجه به ناز

باز گفتند قصه های دراز ...

... شادمان بین درآن گل افشانی

هر بتی را که دل درو بندی

مهر بر وی نهی و بپسندی ...

... غرفه ای بود برکشیده ز خشت

خواجه بر غرفه رفت و بست درش

بازگشتند رهبران ز برش ...

... نام آن سیب بر نبشته به یخ

بود در روضه گاه آن بستان

چمنی بر کنار سروستان ...

... سوی حوض آمدند نازکنان

گره از بند فوطه بازکنان

صدره کندند و بی نقاب شدند ...

... خواجه را کرد ماهی انگیزی

ساعتی دست بند می کردند

بر سمن ریشخند می کردند ...

... یا چو صرعی که ماه نو بیند

برجهد گاه و گاه بنشیند

سوی هر سرو قامتی می دید ...

... و آهو انگیز آن ختن بودند

آهوان را به یوز بنمودند

آمدند از ره شکر باری ...

... خواجه نقشی که در پسند آورد

در میان دو نقشبند آورد

این نگفته هنوز برجستند ...

... طرفه را چون به غرفه پیوستند

غرفه را طرفه بین که دربستند

خواجه زان بی خبر که او اهل است ...

... وان پری پیکر پسندیده

دل درو بسته بود نادیده

چون درو دید ازان بهی تر بود ...

... که ارغوان آمد و بهار شکفت

سروبن برکشید قد بلند

خنده گل گشاد حقه قند ...

... خواجه را جستجوی می کردند

خواجه چون بندگان روغن دزد

در رهش حجره ای گرفته به مزد ...

... تاک بر تاک شاخهای درخت

بسته بر اوج کله تخت به تخت

زیر آن تخت پادشاهی تاخت ...

... همبساطش گرو پذیر شده

چون بران شد که قلعه بستاند

آتشی را به آب بنشاند

موش دشتی مگر ز تاک بلند ...

... از ره سینه و زنخدانش

سیب و ناری خورد ز بستانش

دست بر گنج در دراز کند ...

... دور کردند از خیال بدش

بر دل بسته بند بگشادند

بی دلی را به وعده دل دادند ...

... سر زلفش گرفت چون مستان

جست بیغوله ای در آن بستان

بود در کنج باغ جایی دور ...

... برکشیده علم به دیواری

بر سرش بیشه در بنش غاری

خواجه به زان نیافت بارگهی ...

... نازنین را درو کشید به ناز

بند صدر ش گشاد و شرم نهفت

بند صدر ی دگر که نتوان گفت

خرمن گل درآورید به بر ...

... بازی یی باز کرد گنبد کوز

روبهی چند بود در بن غار

به هم افتاده از برای شکار ...

... نشنیدند ازو حکایت راست

تا ز بنگه رسید خواجه فراز

شمع را دید در میان دو گاز ...

... چابکان جهان و چالاکان

همه هستند بنده پاکان

کار ما را عنایت ازلی ...

... خواجه برزد علم به سلطانی

رست ازان بند و بنده فرمانی

ز آتش عشقبازی شب دوش ...

... ماه دوشینه را رساند به مهد

بست کابین چنانکه باشد عهد

در ناسفته را به مرجان سفت ...

نظامی
 
۳۴۲۷

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۳ - آگاهی بهرام از لشکر‌کشی خاقان چین بار دوم

 

... زنگ خورشید گشت از آینه پاک

شبنم از دامن اثیر نشست

گرمی اندام زمهریر شکست ...

... باد صبح از نسیم نافه گشای

بر سواد بنفشه غالیه سای

سرو کز سایه بادبانه زده ...

... شاخ سوسن به توتیا سودن

جعد بر جعد بسته مرزنگوش

دیلم آسا فکنده بر سر دوش ...

... گل کافور بوی مشک نسیم

چون بناگوش یار در زر و سیم

مشک بید از درخت عود نشان ...

... شاخ پر برگ بید دست گزان

گل کمر بسته در شهنشاهی

خاک چون باد در هوا خواهی ...

... گشته باریک چون بریشم چنگ

باغ چون لوح نقشبند شده

مرغ و ماهی نشاط مند شده ...

... گنبدی ز آسمان فراخته بیش

چاربندی رسید پیکی چست

راه شش طاق هفت گنبد جست ...

... یوسفانی ز گرگ و سگ بترند

گرگ را گرگ بند باید کرد

رقص روباه چند باید کرد ...

... خانه خویش مانده بر دگران

شهری و لشگری ز جان بستوه

همه آواره گشته کوه به کوه ...

نظامی
 
۳۴۲۸

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۴ - اندرز گرفتن بهرام از شبان

 

... کرد صیدی چنانکه بودش رای

غصه را دست بست و غم را پای

چون ز صید پلنگ و شیر و گراز ...

... سگی آویخته ز شاخ درخت

بسته چون سنگ دست و پایش سخت

سوی خرگاه راند مرکب تیز ...

... پیر چون دید میهمان برجست

به پرستش گر ی میان دربست

چون زمین میهمان پذیر ی کرد ...

... زانچه پرسم خبردهی به درست

کاین سگ بسته مستمند چراست

شیر خانه است گرگ بند چراست

پیر گفت ای جوان زیبا روی ...

... تا هم آخر گرفتمش با گرگ

بستمش بر چنین خطا ی بزرگ

کردمش در شکنجه زندانی

تا کند بنده بنده فرمانی

سگ من گرگ راه بند من است

بلکه قصاب گوسفند من است ...

... رخصت آن شد که تا نخواهد مرد

از چنین بند جان نخواهد برد

هر که با مجرمان چنین نکند ...

... تا بگوید که این خرابی چیست

اصل و بنیاد این خرابی کیست

چون به شهر آمد از گماشتگان ...

... بامداد ان که روز روشن گشت

شب تاریک فرش خود بنوشت

صبح یک زخمه دو شمشیر ی ...

... تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز

خانه بندگان من بردی

پای در خون هرکس افشردی ...

... از عمامه کمند کردند ش

در کشیدند و بند کردند ش

پای در کنده دست در زنجیر ...

... هرکسی جرم خود پدید کند

بند خود را بدان کلید کند

بندیان ز بند جسته برون

آمدند از هزار شخص فزون ...

نظامی
 
۳۴۲۹

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۵ - شکایت کردن هفت مظلوم

 

... وانچه بود از معاش و مرکب و چیز

همه بستد حیات و حشمت نیز

هرکس از خوبی و جوانی او

سوخت بر غبن زندگانی او

چون من انگیختم خروش و نفیر ...

... تا مرا نیز خانه غارت کرد

بند بر پای من نهاد به زور

کرد بر من سرای را چون گور ...

... کرد شخص دوم دعای دراز

در زمین بوس شاه بنده نواز

گفت باغیم در کیایی بود ...

... عاقبت چون ز کینه شد سرمست

تهمتی از دروغ بر من بست

تا بدان جرم از جنایت خویش

باغ را بستد از من درویش

وز پی آن که در تظلم گاه ...

... کای ترا سوی هرچه خواهی راه

بنده بازارگان دریا بود

روزی ام زان سفر مهیا بود ...

... عوض عقد من که برد از دست

دست و پایم به عقده ها در بست

او ز من گوهر آوریده به چنگ ...

... او در آورده در شکنج کلاه

من صدف وار مانده در بن چاه

شد سه سال این زمان که در بندم

روی شه دیده دید و خرسندم ...

... گله گیلی کشان به دامانش

سرو را لوح در دبستانش

در ولایت درم خریده من ...

... روشن و راست همچو شمع از نور

راست روشن ز بنده کردش دور

شمع را در سرای خویش افروخت ...

... راه جستم به روشنایی او

بند بر من نهاد خنداخند

یعنی آشفته را بباید بند

او عروس مرا گرفته به ناز ...

... بر عروسیش داد شیر بها

با عروسش ز بند کرد رها

شخص پنجم به شاه انجم گفت ...

... و آنکه افتاد دستگیر شدم

هیچ درمانده در نماند به بند

تا رهایی ندادمش ز گزند ...

... کدخدایی ام را ز دست گشاد

دست بر مال و ملک بنده نهاد

گفت کاین مال دست رنج تو نیست ...

... بده ارنه سرت دهم بر باد

هر معیشت که بنده داشت تمام

همه بستد بدین بهانه خام

و آخر کار دردمندم کرد

بنده خود بدم به بندم کرد

پنج سال است تا در این زندان ...

... کز نیاگان خویش گوهری ام

بنده هست از سپاهیان سپاه

پدرم بود نیز بنده شاه

خدمت شاه می کنم به درست ...

... شاه نان پاره ای به منت خویش

بنده را داده بد ز نعمت خویش

بنده آن نان به عافیت می خورد

بر در شاه بندگی می کرد

خاص کردش وزیر جافی رای

با جفا هیچکس ندارد پای

بنده صاحب عیال و مال نداشت

بجز آن مزرعه منال نداشت ...

... کز برای خدای دستم گیر

تا عیاری به عدل بنماید

بر عیالان من ببخشاید ...

... این بگفت و دوات بر من زد

اسب و ساز و سلیح من بستد

پس به دژخیم خونیان دادم ...

... تا دلم پر غم است و جان پر خون

شاه بنواختش به خلعت و ساز

جاودان باد شاه بنده نواز

چون لبش را به لطف خندان کرد ...

... نیستم جز خداپرستی کار

هر که را بنگرم رضا جویم

هر که یاد آرمش دعا گویم ...

... در من افتد شرار نفرینت

دست تو بندم از دعا کردن

دست تنها نه دست با گردن

زیر بندم کشید و باک نداشت

غم این جان دردناک نداشت ...

... در دو پایم کلید و داس افکند

بند بر دست من کمند زده

من بر افلاک دست بند زده

او فرو بسته از دعا دستم

من بر او دست مملکت بستم

او مرا در حصار کرده به فن ...

... گفت با زاهد آن توست بگیر

زاهد آن فرش داده را بنوشت

زد یکی چرخ و چرخ وار بگشت ...

... کز زمین سر بر آسمان سودند

این گروه ار چه آدمی نسبند

همه دیوان آدمی لقبند

تا می پخته یافتن در جام ...

نظامی
 
۳۴۳۰

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۶ - کشتن بهرام وزیر ظالم را

 

... بر در بارگاه دار زنند

عام را بار داد و خود بنشست

خاصگاه ایستاده تیغ به دست

سربلندان ملک را بنشاند

عدل را ناقه بر بلندی راند ...

... که آبی از دست بر رخ اندازد

من کمر بسته ام به دمسازی

از تو تیغ و ز من سراندازی ...

... بیخ دیگر خیال ها برکند

دل درو بست و شد بدو خرسند

نظامی
 
۳۴۳۱

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۷ - فرجام کار بهرام و ناپدید شدن او در غار

 

... معنی آن شد که کردش آتشگاه

سرو بن چون به شصت رسید

یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای پرست ...

... وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان

خوشتر از چاه یخ به تابستان

رخنه ژرف داشت چون ماهی ...

... کی در این تنگنای گیرد جای

و آگهی نه که پیل آن بستان

دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد

پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان دادن خلیفه تخت ...

... شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید

عنکبوتیان بسی مگس نه پدید ...

... مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت دربندش

کرد مشغول کار فرزندش ...

... چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی بسته شدند

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید

کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست ...

... دو دری شو چو کوی طراران

چار بندی چو بند عیاران

پیش از آن کت برون کنند ز ده ...

... نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه ای دارد آسمان یخبند

چند ازین یخ فقاع گشایی چند ...

... نه که خاص این جهان ز بهر کسیست

چه توان دل در آن عمل بستن

کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاکست ...

... زنده رفتن به دار بر هوسست

زنده بر دار یک مسیح بست

گر زمینی رسد به چرخ برین ...

نظامی
 
۳۴۳۲

نظامی » خمسه » هفت پیکر » بخش ۳۸ - در ختم کتاب و دعای علاء الدین کرپ ارسلان

 

... نقد این گنجه خیز رومی کار

نام شاهنشهی برو بستم

کاب گیرد ز نقش او دستم ...

... وز همه چون فلک سر آمده ای

این چنین نامه بر تو شاید بست

کز تو جای بلند نامی هست

چونکه شد لعل بسته بر تاجش

بر تو بستم ز بیم تاراجش

گر به سمع تو دلپسند شود ...

... وز درونش درونیان را مغز

حقه ای بسته پر ز در دارد

وز عبارت کلید پر دارد ...

... و آنچه بر هفت کنج خانه راز

بستم آرایشی فراخ و دراز

غرض آن شد که چشم از آرایش ...

... تنگ چشمان معنی ام هستند

که رخ از چشم تنگ بربستند

هر عروسی چو گنج سر بسته

زیر زلفش کلید زر بسته

هر که این کان گشاد زر باید ...

... در دزی چون حصار پیوندند

نامه ای بر کبوتری بندند

تا برد نامه را کبوتر شاد

بر آنکس که او رسد فریاد

من که در شهر بند کشور خویش

بسته دارم گریز گه پس و پیش

نامه در مرغ نامه بربستم

کاو رساند به شاه من رستم ...

نظامی
 
۳۴۳۳

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۱ - به نام ایزد بخشاینده

 

... سرشتی به اندازه یک دگر

چنان برکشیدی و بستی نگار

که به زان نیارد خرد در شمار ...

... ز راز تو اندیشه بی آگهی ست

به هرچ آفریدی و بستی طراز

نیازت نه ای از همه بی نیاز ...

... نباشد همی هم تو باشی به جای

کواکب تو بربستی افلاک را

به مردم تو آراستی خاک را ...

... حصار فلک برکشیدی بلند

در او کردی اندیشه را شهربند

چنان بستی آن طاق نیلوفری

که اندیشه را نیست زو برتری ...

... کزین با نیازان شوم بی نیاز

پرستنده ای کز ره بندگی

کند چون تویی را پرستندگی ...

... نبیند کسی جان پاک مرا

پژوهنده حال سربست من

نهد تهمت نیست بر هست من ...

... درین عاجزی چون نخوانم تو را

بلی کار تو بنده پروردن است

مرا کار با بندگی کردن است

شکسته چنان گشته ام بلکه خرد ...

... برون افتم از خود به پرکندگی

نیفتم برون با تو از بندگی

به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت ...

نظامی
 
۳۴۳۴

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۳ - در نعت خواجه کاینات

 

... محمد کازل تا ابد هر چه هست

به آرایش نام او نقش بست

چراغی که پروانه بینش بدوست ...

... هم آرایش ایزدی راستست

کلید کرم بوده در بند کار

گشاده بدو قفل چندین حصار ...

نظامی
 
۳۴۳۵

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۴ - در معراج پیغمبر اکرم

 

... ز ناف زمین سر به اقصی نهاد

ز بند جهان داد خود را خلاص

به معشوقی عرشیان گشت خاص

بنه بست از این کوی هفتاد راه

به هفتم فلک بر زده بارگاه ...

... به نه حجره آسمان تاخته

برون جسته زین کنده چاربند

فرس رانده بر هفت چرخ بلند

براقی شتابنده زیرش چو برق

ستامش چو خورشید در نور غرق ...

... وز آن تیز رو تر که تیر از کمان

شتابنده تر وهم علوی خرام

ازو باز پس مانده هفتاد گام ...

... ز رفرف گذشته به فرسنگ ها

در آن پرده بنموده آهنگ ها

ز دروازه سدره تا ساق عرش ...

... بدین لاغری صید فتراک تو

نظامی که در گنجه شد شهربند

مباد از سلام تو نابهرمند

نظامی
 
۳۴۳۶

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۵ - در سابقهٔ نظم شرفنامه

 

... به چندین دعای سحر خواسته

ز مهتاب روشن جهان تابناک

برون ریخته نافه از ناف خاک ...

... من از شغل گیتی بر افشانده دست

به زنجیر فکرت شده پای بست

گشاده دل و دیده بر دوخته ...

... گدازنده چون موم در آفتاب

به مومی چنین بسته بر دیده خواب

مگر جادوان از من آموختند ...

... قراضه قراضه درستا درست

به امید آن گنج دیوار بست

برانداخت دینار خود را ز دست ...

... به زاری نمود از پی زر خروش

بنالید در مرد جوهر فروش

که از ملک دنیا به چندین درنگ ...

... یکی بر صد آید نه صد بر یکی

بران کس که شد دزد بنگاه من

بس است این مثل شحنه راه من ...

نظامی
 
۳۴۳۷

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار

 

... چو دور افتد از میوه خور میوه دار

چه خرما بود نخل بن را چه خار

جوانی شد و زندگانی نماند ...

... دل باغبانان شود دردمند

ریاحین ز بستان شود ناپدید

در باغ را کس نجوید کلید

بنال ای کهن بلبل سالخورد

که رخساره سرخ گل گشت زرد ...

... چو تاریخ پنجه درآمد به سال

دگرگونه شد بر شتابنده حال

سر از بار سنگین درآمد به سنگ ...

... به گیلان ندارم سر بازگشت

در این ره چو من خوابنیده بسیست

نیارد کسی یاد که آنجا کسیست ...

نظامی
 
۳۴۳۸

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۷ - در شرف این نامه بر دیگر نامه‌ها

 

بیا ساقی از سر بنه خواب را

می ناب ده عاشق ناب را ...

... به یاد بزرگان برآور نفس

سخن تا نپرسند لب بسته دار

گهر نشکنی تیشه آهسته دار ...

... بکاوم به الماس او کان خویش

کنم بسته در جان او جان خویش

زمانه چنین پیشه ها پر دهد ...

... بسی رخنه در کار و کشت من است

دگر رهروان کاین کمر بسته اند

به خوی بد از رهزنان رسته اند ...

... منم سروپیرای باغ سخن

به خدمت میان بسته چون سرو بن

فلک وار دور از فسوس همه ...

... بر آن گل زنم ناله چون بلبلی

اگر به ز خود گلبنی دیدمی

گل سرخ یا زرد ازو چیدمی ...

... در خانه را چون سپهر بلند

زدم بر جهان قفل و بر خلق بند

ندانم که دور از چه سان می رود ...

... خدایست رزاق و روزی رسان

در حاجت از خلق بربسته به

ز دربانی آدمی رسته به ...

... که شغلی دگر بود جز خواب و خور

نخفتم شبی شاد بر بستری

که نگشادم آن شب ز دانش دری

ضمیرم نه زن بلکه آتش زن است

که مریم صفت بکر آبستن است

تقاضای آن شوی چون آیدش ...

... یکی دزد باشد دگر پاسبان

من از آب این نقره تابناک

فرو شستم آلودگی های خاک ...

... زمینی که دارد بر و بوم سست

اساسی برو بست نتوان درست

به رونق توانم من این کار کرد ...

نظامی
 
۳۴۳۹

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۸ - تعلیم خضر در گفتن داستان

 

... ز جام سخن چاشنی گیر من

چو سوسن سر از بندگی تافته

نم از چشمه زندگی یافته ...

... ز سنگش تو آسان کی آری به چنگ

همه چیز ار بنگری لخت لخت

به سختی برون آید از جای سخت ...

... نوازش کند سینه خسته را

گشایش دهد کار در بسته را

گرش ناتوانی تمنا کند ...

نظامی
 
۳۴۴۰

نظامی » خمسه » اسکندرنامه - بخش اول: شرف‌نامه » بخش ۱۰ - فرو گفتن داستان به طریق ایجاز

 

... حسابی که بود از خرد دور دست

سخن را نکردم بر او پای بست

پراکنده از هر دری دانه ای

برآراستم چون صنم خانه ای

بنا به اساسی نهادم نخست

که دیوار آن خانه باشد درست ...

... در ارتنگ این نقش چینی پرند

قلم نیست بر مانی نقش بند

چو می کردم این داستان را بسیچ ...

... ز هر نسخه برداشتم مایه ها

برو بستم از نظم پیرایه ها

زیادت ز تاریخ های نوی ...

... که بی چار حد ملک نتوان خرید

به هر تخت گاهی که بنهاد پی

نگهداشت آیین شاهان کی ...

... به فرمان او زرگر چیره دست

طلی های زر بر سر نقره بست

خرد نامه ها را ز لفظ دری ...

... دویم ره که بر بیست افزود هفت

به پیغمبری رخت بربست و رفت

از آن روز کوشد به پیغمبری ...

... به هر گردشی گرد پرگار دهر

بنا کرد چندین گرانمایه شهر

ز هندوستان تا به اقصای روم ...

... سمرقند نی کان چنان چند را

بنا کرد شهری چو شهر هری

کز آنان کند شهر کردن کری

در و بند اول که دربند یافت

به شرط خرد زان خردمند یافت

ز بلغار بگذر که از کار اوست

به ناگاه اصلش بن غار اوست

همان سد یاجوج ازو شد بلند

که بست آنچنان کوه تا کوه بند

جز این نیز بسیار بنیاد کرد

کزین بیش نتوان از او یاد کرد ...

... بر آن شغل بگماشته صد دبیر

رسن بسته اندازه پیدا شده

مقادیر منزل هویدا شده ...

... دو کشتی به هم باز پیوسته داشت

میان دو کشتی رسن بسته داشت

یکی را به لنگرگه خویش ماند

یکی را به قدر رسن پیش راند

دگر باره این بسته را پای داد

شتابنده را در سکون جای داد

گه آن را گه این را رسن تاختی ...

نظامی
 
 
۱
۱۷۰
۱۷۱
۱۷۲
۱۷۳
۱۷۴
۵۵۱