گنجور

 
نظامی

شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار

یک‌سواره برون شدی به شکار

صید کردی و شادمانه شدی

چون شدی شاد‌، سوی خانه شدی

چون شد آن‌روز غم عنان‌گیر‌ش

رغبت آمد به سوی نخجیر‌ش

یک‌تنه سوی صید رفت برون

تا ز دل هم به خون بشوید خون

کرد صیدی چنانکه بودش رای

غصه را دست بست و غم را پای

چون ز صید پلنگ و شیر و گراز

خواست تا سوی خانه گردد باز

در تک و تاب زانکه تاخته بود

مغزش از تشنگی گداخته بود

گرد بر گرد آن زمین بشتافت

آب تا بیش جست‌، کمتر یافت

دید دودی چو اژدهای سیاه

سر برآورده در گرفتن ماه

کوهه بر کوهه پیچ‌پیچ‌کنان

بر صعود فلک بسیچ‌کنان

گفت آن دود گرچه ز‌آتش خاست

از فروزنده‌ش آب باید خواست

چون بر آن دود رفت گامی چند

خرگهی دید برکشیده بلند

گلهٔ گوسفند سُم تا گوش

گشته در آفتاب یخنی جوش

سگی آویخته ز شاخ درخت

بسته چون سنگ دست و پایش سخت

سوی خرگاه راند مرکب تیز

دید پیری چو صبح مهر‌انگیز

پیر چون دید میهمان‌، برجَست

به پرستش‌گر‌ی میان دربست

چون زمین میهمان‌پذیر‌ی کرد

و آسمان را لگام‌گیری کرد

اولش پیشکش درود آورد

وانگه از مرکبش فرود آورد

هر چه در خانه داشت ما‌حضر‌ی

پیشش آورد و کرد لابه‌گر‌ی

گفت شک نیست کاین چنین خوانی

نیست درخورد چون تو مهمانی

لیک از آبادی این‌طرف دورست

خوان اگر بینوا‌ست معذور‌ست

شه چو نان‌پارهٔ شبان را دید

شربتی آب خورد و دست کشید

گفت نان آنگهی خورم که نخست

زانچه پرسم خبردهی به درست

کاین سگ بسته مستمند چراست‌؟

شیر‌ِ خانه است‌، گرگ‌ بند چراست‌؟

پیر گفت ای جوان زیبا‌روی

گویمت آنچه رفت موی به موی

این سگی بود پاسبان گله

من بدو کرده کار خویش یله

از وفاداری و امینی او

شاد بودم به همنشینی او

که‌ز گله دور داشتی همه سال

دزد را چنگ و گرگ را چنگال

من بدو داده حرز خانهٔ خویش

خوانده او را نه سگ‌، شبانهٔ خویش

و او به دندان و چنگ دشمن‌سوز

بازوی آهنین من شب و روز

گر من از دشت رفتمی سوی شهر

گله از پاس او گرفتی بهر

ور شدی شغل من به شهر دراز

گله را او به خانه بردی باز

چند سالم یتاق‌دار‌ی کرد

راست‌باز‌ی و راست کار‌ی کرد

تا یکی روز بر صحیفهٔ کار

گله را نقش بر زدم به شمار

هفت سر گوسفند کم دیدم

غلطم در حساب ترسیدم

بعد یک هفته چون شمردم باز

هم کم آمد‌، به کس نگفتم راز

پاس می‌داشتم به رای و به هوش

در خطای کسم نیامد گوش

گرچه می‌داشتم به شب‌ها پاس

نشدم هیچ شب حریف‌شناس

وانک آگاه‌تر به کار از من

پاسبان‌تر هزار بار از من

باز چون کردم آن شمار درست

هم کم آمد چنانکه روز نخست

همه شب خاطرم به غم می‌بود

کز گله گوسفند کم می‌بود

ده ده و پنج پنچ می‌پرداخت

چون یخی کاو به آفتاب گداخت

تا به حدی که عامل صدقات

آنچه ماند از منش ستد به زکات

اوفتادم من بیابانی

از گله‌صاحبی به چوپانی

نرم کرد آن غم درشت مرا

در جگر کار کرد و کشت مرا

گفتم این رخنه گر ز چشم بد است

دست‌کار کدام دام و دد است‌؟

با سگی این چنین که شیری کرد

کیست کاین آشنا دلیری کرد‌؟

تا یکی روز بر کنارهٔ آب

خفته بودم درآمدم از خواب

همچنان سر نهاده بر سر چوب

دست و پایی کشیده بی آشوب

ماده‌گرگی ز دور دیدم چست

کامد و شد سگش برابر سست

خواند سگ را به سگ‌زبانی خویش

سگ دویدش به مهربانی پیش

گرد او گشت و گرد می‌افشاند

گه دم و گه دبوس می‌جنباند

عاقبت بر سرین گرگ نشست

کام دل راند و رفت کار از دست

آمد و خفت و آرمید تنش

مُهر حق‌السکوت بر دهنش

گرگ چون رشوه داده بود ز پیش

جست حق‌القدوم خدمت خویش

گوسفند‌ی قوی که سَر‌گَله بود

پایش از بار دنبه آبله بود

برد و خوردش به کمترین نفسی

وین چنین رشوه خورده بود بسی

سگ ملعون به شهوتی که براند

گله‌ای را به دست گرگ بماند

گله‌ای را که کارسازی کرد

در سر‌ِ کار عشق‌بازی کرد

چند نوبت معاف داشتمش

او خطا کرد و من گذاشتمش

تا هم آخر گرفتمش با گرگ

بستمش بر چنین خطا‌ی بزرگ

کردمش در شکنجه زندانی

تا کُند بنده بنده‌فرمانی

سگ من گرگ راه‌بند من است

بلکه قصاب گوسفند من است

بر امانت خیانتی بر‌دوخت

و‌آن امینی به خائنی بفروخت

رخصت آن شد که تا نخواهد مرد

از چنین بند جان نخواهد برد

هر که با مجرمان چنین نکند

هیچ‌کس بر وی آفرین نکند

شاه بهرام از‌آن سخن‌دانی

عبرتی برگرفت پنهانی

این سخن رمز بود‌، چون دریافت

خورد چیزی و سوی شهر شتافت

گفت با خود کزین شبانهٔ پیر

شاهی آموختم‌، زهی تدبیر‌!

در نمودار آدمیت من

من شبانم گله رعیت من

این که دستور تیزبین منست

در حفاظ گله امین منست

چون نماند اساس کار درست

از امین رخنه باز باید جست

تا بگوید که این خرابی چیست

اصل و بنیاد این خرابی کیست

چون به شهر آمد از گماشتگان

خواست مشروح بازداشتگان

چون در آن روزنامه کرد نگاه

روز بر وی چو نامه گشت سیاه

دید سرگشته یک جهان مجروح

نام هر یک نبشته در مشروح

گفته در شرح‌های ماتم و سور

کشتن از شه‌، شفاعت از دستور

نام شه را به جور بد کرده

نیک‌نامی به نام خود کرده

شاه دانست کان چه شیوه‌گر‌ی‌ست

دزد خانه به قصد خانه‌بَر‌ی‌ست

چون سگی کاو گله به گرگ سپرد

شیون انگیخت با شبانهٔ کرد

خود سگان در سگی چنین باشند

بخروشند چونکه بخراشند

مصلحت دید بازداشتنش

روزکی دَه فرو گذاشتنش

گفت اگر مانمش به منصب خویش

کس به رفعش قلم نیارد پیش

چون ز حشمت کنم درش را دور

در شب تیره به نماید نور

بامداد‌ان که روز روشن گشت

شب تاریک فرش خود بنوشت

صبح یک‌زخمهٔ دو شمشیر‌ی

داد مه را ز خون خود سیری

بارگه بر سپهر زد بهرام

بار خود کرد بر خلایق عام

مهتران آمدند از پس و پیش

صف کشیدند بر مراتب خویش

راست‌روشن درآمد از در کاخ

رفت بر صدرگاه خود گستاخ

شه در او دید خشمناک و درشت

بانگ برزد چنانکه او را کشت

کای همه مُلک من خراب از تو

رفته رونق ز ملک و آب از تو

گنج خود را به گوهر آکندی

گوهر و گنج من پراکندی

ساز و برگ از سپه گرفتی باز

تا سپه را نه برگ ماند و نه ساز

خانهٔ بندگان من بردی

پای در خون هرکس افشردی

از رعیت به‌جای رسم و خراج

گه کمر خواستی و گاهی تاج

حق نعمت گذاشتی از یاد

نیست شرمت ز من‌، که شرمت باد

هست بر هر کسی به ملت خویش

کفر نعمت ز کفر ملت پیش

حق نعمت شناختن در کار

نعمت افزون دهد به نعمت‌خوار

از تو بر من چه راست روشن گشت

راستی رفت و روشنی بگذشت

لشگر و گنج را رساندی رنج

تا نه لشگر به جای ماند و نه گنج

چه گمان برده‌ای‌ که وقت شراب

غافلانه مرا رباید خواب

رخنه سازی تو دست‌مستان را

بشکنی پای زیر‌دستان را

بهر من باد خاک اگر بهرام

تیغ فرمش کند چو گیرد جام

گر ز خود غافلم به باده و رود

نیستم غافل از سپهر کبود

زین سخن صد هزار چنبر ساخت

همه در گردن وزیر انداخت

پس بفرمود تا زبانی‌یی زشت

سوی دوزخ دواندش ز بهشت

از عمامه‌، کمند کردند‌ش

در کشیدند و بند کردند‌ش

پای در کنده‌، دست در زنجیر

این چنین کس وَزِر بود نه وزیر

چون بدان قهرمان در آمد قهر

شه منادی روانه کرد به شهر

تا ستمدیدگان در آن فریاد

داد خواهند و شه دهدشان داد

چون شنیدند جمله خیل و سپاه

سر نهادند سوی حضرت شاه

شه به زندانیان چنین فرمود

کز دل دردناک خون آلود

هرکسی جرم خود پدید کند

بند خود را بدان کلید کند

بندیان ز بند جسته برون

آمدند از هزار شخص فزون

شاه از آن جمله هفت شخص گزید

هر یکی را ز حال خود پرسید

گفت با هر یکی‌، گناه تو چیست‌

از کجایی و دودمان تو کیست‌