گنجور

 
نظامی

چون به تثلیث مشتری و زحل

شاه انجم ز حوت شد به حمل

سبزه خضر وش جوانی یافت

چشمهٔ آب زندگانی یافت

ناف هر چشمه رود نیلی شد

هر سبیلی به سلسبیلی شد

مشک‌بَر گشت خاک‌ ِ عودی‌پوش

نافه‌خر گشت باد ِ نافه‌فروش

اعتدال هوای نوروزی

راست‌رو شد به عالم‌افروزی

باد نوروزی از قبالهٔ نو

با ریاحین نهاد جان به گرو

رستنی سر برون زد از دل خاک

زنگ خورشید گشت از آینه پاک

شبنم از دامن اثیر نشست

گرمی اندام‌ ِ زمهریر شکست

برف کافوری از گریوه کوه

رود را ز‌آب دیده داد شکوه

سبزه گوهر زدود بینش را

داد سر‌سبزی آفرینش را

نرگس‌ تر به چشم خواب‌آلود

هر که‌را چشم بود خواب ربود

باد صبح از نسیم نافه گشای

بر سواد بنفشه غالیه سای

سرو کز سایه بادبانه زده

جعد شمشاد را به شانه زده

چشم نیلوفر از شکنجهٔ خواب

جان در انداخته به قلعهٔ آب

غنچه‌های نو از شکوفه شاخ

کرده لؤلؤ چو برگ لاله فراخ

سوسن از بهر تاج نرگس مست

شوشه زر نهاده بر کف دست

از شمایل شمامه‌های بهار

بی‌قیامت ستاره کرده نثار

شنبلید سرشک در دیده

زعفران خورده باز خندیده

کاتب الوحی گل به آب حیات

بر شقایق به خون نوشته برات

برگ نسرین به گوهر آمودن

شاخ سوسن به توتیا سودن

جعد بر جعد بسته مرزنگوش

دیلم آسا فکنده بر سر دوش

گشته هم برگ و هم گیا راضی

این به مقراضه آن به مقراضی

سنبل از خوشه‌های مشگ انگیز

بر قرنفل گشاده عطسهٔ تیز

داده خیری به شرط هم عهدی

یاسمن را خط ولیعهدی

بوی سیسنبر از حرارت خویش

عقرب چرخ را گداخته نیش

غنچه با چشم گاو‌چشم به‌ناز

مرغ با گوش پیل‌گوش به‌راز

گل کافور بوی مشک نسیم

چون بناگوش یار در زر و سیم

مشک بید از درخت عود نشان

گاه کافور و گاه مشک فشان

ارغوان و سمن برابر دید

رایتی برکشیده سرخ و سپید

ز آفت بید برگ باد خزان

شاخ پر برگِ بید دست‌گزان

گل کمر بسته در شهنشاهی

خاک چون باد در هوا‌خواهی

بلبل آواز برکشیده چو کوس

همه شب تا به وقت بانگ خروس

سرخ گل را به سبز میدانی

پنج نوبت زنان به سلطانی

بر سر سرو بانگ فاختگان

چون طرب رود دلنواختگان

نای قمری به نالهٔ سحری

خنده برده ز کام کبک دری

بانگ دراج بر حوالی کشت

کرده تقطیع بیت‌های بهشت

زند باف از بهشت نامه زند

در شب آورد و خواند حرفی چند

عندلیب از نوای تیز آهنگ

گشته باریک چون بریشم چنگ

باغ چون لوح نقشبند شده

مرغ و ماهی نشاط‌مند شده

شاه بهرام در چنین روزی

کرد شاهانه مجلس افروزی

از نمودار هفت گنبد خویش

گنبدی ز آسمان فراخته بیش

چاربندی رسید پیکی چست

راه شش طاق هفت گنبد جست

چون درآمد در آن بهشتی کاخ

شد دلش چون در بهشت فراخ

کرد بر خسرو آفرین دراز

که‌آفرین کرده بود برد نماز

گفت باز از نگار‌خانهٔ چین

جوش لشگر گرفت روی زمین

ماند پیمان شاه را فغفور

شد دگر ره ز نیک عهدی دور

چینیان را وفا نباشد و عهد

زهرناک اندرون و بیرون شهد

لشگری تیغ برکشیده به اوج

تا به جیحون رسیده موج به موج

سیلی آمد گرفت صحرا‌یی

هر نهنگی درو چو دریا‌یی

گر شه این شغل را بدارد پاس

چینیان خون ما خورند به طاس

شه چو از فتنه یافت آگاهی

در بلا دید عافیت خواهی

پیشتر زانکه در سرآید دام

دامن از می کشید و دست از جام

رای آن زد که از کفایت و رای

خصم را چون به سر در‌آرد پای

جز به گنج و سپه ندید پناه

که‌آلت نصرت است گنج و سپاه

چون سپه باز جست پنج ندید

چون به گنجینه رفت گنج ندید

هم تهی دید گنج آکنده

هم سلیح و سپه پراکنده

ماند عاجز چو شیر بی دندان

طوق زنجیر و مملکت زندان

شه شنیدم که داشت دستوری

ناخدا ترسی از خدا دوری

نام خود کرده زان جریده که خواست

راست‌روشن ولی نه روشن و راست

روشن و راستی‌اش بس باریک

راستی کوژ و روشنی تاریک

داده شه را به نام نیک غرور

واو ز تعلیق نیک‌نامی دور

تا وزارت به حکم نرسی بود

در وزارت خدای ترسی بود

راست‌روشن چو زو وزارت برد

راستی‌ها و روشنی‌ها مرد

شه چو مشغول شد به نوش و به ناز

او به بیداد کرد دست دراز

فتنه می‌ساخت مصلحت می‌سوخت

ملک می‌جست و مال می‌اندوخت

نایب شاه را به زر و به زیب

داد بر کیمیای فتنه فریب

گفت خلق آرزو طلب شده‌اند

شوخ و گستاخ و بی‌ادب شده‌اند

نعمت ما ز راه سیری‌شان

داده در کار ما دلیری‌شان

گر نمالیمشان به رای و به هوش

ملک را چشم بد بمالد گوش

مردمانی بدند و بد گهرند

یوسفانی ز گرگ و سگ بترند

گرگ را گرگ‌بند باید کرد

رقص روباه چند باید کرد‌؟

خاکیانی که زادهٔ زمی‌اند

ددگانی به صورت آدمی‌اند

ددگان بر وفا نظر ننهند

حکم را جز به تیغ سر ننهند

خوانده باشی ز درس غمزدگان

که سیاوش چه دید از ددگان

جاه جمشید خوار چون کردند

سر دارا به دار چون کردند

مالشان حوضه است و ایشان سیر

گندد آب ار به حوض مانَد دیر

آب کز خاک تیره‌فش گردد

هم به تدبیر خاک خوش گردد

شاه اگر مست‌‌، خصم هشیار‌ست

شحنه گر خفته‌‌، دزد بیدار‌ست

چون سیاست ز یاد شاه شود

پادشاهی برو تباه شود

از شهی کاو سیاست انگیزد

دشمن و دیو هر دو بگریزد

دیو باشد رعیت ِ گستاخ

چون گذاری نهند پای فراخ

جهد آن کن که از سیاست خویش

نشکنی رونق ریاست خویش

نفریبی به آشنایی کس

کسِ خود تیغِ خود شناسی و بس

شه به امید ماست باده‌پرست

من قلم دارم و تو تیغ به دست

از تو قهر آید و ز من تدبیر

هر که گویم گرفتنی است‌، بگیر

محتشم را به مال مالش کن

بی‌درم را به خون سگالش کن

نیک و بد هر دو هست بر تو حلال

از بدان جان ستان ز نیکان مال

خوار کن خلق را به جاه و به چیز

تا بمانی به چشم خلق عزیز

چون رعیت زبون و خوار بود

مُلک پیوسته برقرار بود

نایب شه ز روی سرمستی

کرد با او به جور همدستی

به جفایی که او نمودش راه

جور می‌کرد بر رعیت شاه

تا به حدی که خواری از حد برد

هیچکس را به هیچ کس نشمرد

در ستمکارگی پی افشردند

می‌گرفتند و خانه می‌بردند

در ده و شهر جز نفیر نبود

سخنی جز گرفت و گیر نبود

تا در آن مملکت به اندک سال

هیچکس را نه مِلک ماند و نه مال

همه را راست‌روشن از کم و بیش

راست و روشن ستد به رشوت خویش

از زر و گوهر و غلام و کنیز

در ولایت نماند کس را چیز

اوفتاد از کمی نه از بیشی

محتشم‌تر کسی به درویشی

خانه‌داران ز جور خانه‌بران

خانه خویش مانده بر دگران

شهری و لشگری ز جان بستوه

همه آواره گشته کوه به کوه

در نواحی نه گاو ماند و نه کشت

دخل را کس فذالکی ننوشت

چون ولایت خراب شد حالی

دخل شاه از خزانه شد خالی

جز وزیری که خانه بودش و گنج

حاصل کس نبود جز غم و رنج

شاه را چون به ساز کردن جنگ

گنج و لشگر نبود شد دلتنگ

منهیان را یکان یکان به درست

یک به یک حال آن خرابی جست

کس ز بیم وزیر عالم‌سوز

آنچه شب رفت وا نگفت به روز

هرکسی عذری از دروغ انگیخت

کاین تهی‌دست گشت‌، و‌آن بگریخت

بر زمین هیچ دخل و دانه نماند

لاجرم گنج در خزانه نماند

شد ز بی مکسبی و بی مالی

ملک شه از مؤدیان خالی

شه چو شفْقَت بَرَد‌‌، فراز آیند

بر عمل‌های خویش باز آیند

شاه را آن بهانه سیر نکرد

لیک بی‌وقت جنگ‌ِ شیر نکرد

از بدِ گنبدِ جفا پیشه

کرد چندانکه باید اندیشه

ره به سامان کار خویش نبرد

جهد خود با زمانه پیش نبرد