گنجور

 
نظامی

شبی چون سحر زیور آراسته

به چندین دعای سحر خواسته

ز مهتاب روشن جهان تابناک

برون ریخته نافه از ناف خاک

تهی گشته بازار خاک از خروش

ز بانگ جرس‌ها بر آسوده گوش

رقیبان شب گشته سرمست خواب

فرو برده سر صبح صادق به آب

من از شغل گیتی بر افشانده دست

به زنجیر فکرت شده پای‌بست

گشاده دل و دیده بر دوخته

به ره داشتن خاطر افروخته

که چون بایدم مطرحی ساختن

شکاری در آن مطرح انداختن

فکنده سرین را سراسیمه‌وار

چو بالین گوران به گوران نگار

سرم بر سر زانو آورده جای

زمین زیر سر آسمان زیر پای

قراری نه در رقص اعضای من

سر من شده کرسی پای من

به جولان اندیشهٔ ره نورد

ز پهلو به پهلو شده گرد گرد

تن خویش در گوشه بگذاشته

به صحرای جان توشه برداشته

گه از لوح ناخوانده عبرت‌پذیر

گه از صُحْف پیشینگان درس‌گیر

چو شمع آتش افتاده در باغ من

شده باغ من آتشین داغ من

گدازنده چون موم در آفتاب

به مومی چنین بسته بر دیده خواب

مگر جادوان از من آموختند

که از موم خود خواب را دوختند

در آن رهگذرهای اندیشناک

پراکنده شد بر سرم مغز پاک

درآمد به من خوابی از جوش مغز

در آن خواب دیدم یکی باغ نغز

کز آن باغ رنگین رطب چیدمی

و زو دادمی هر که را دیدمی

رطب چین درآمد ز نوشینه خواب

دماغی پر‌آتش دهانی پر‌آب

برآورده مؤذن به اول قنوت

که سبحان حی الذی لایموت

برآمد ز من ناله‌ای ناگهی

کز اندیشه پر گشتم از خود تهی

چو صبح سعادت برآمد پگاه

شدم زنده چون باد در صبحگاه

شب‌افروز شمعی برافروختم

وز اندیشه چون شمع می‌سوختم

دلم با زبان در سخن‌پرور‌ی

چو هاروت و زُهره به افسونگری

که بی شغل چندین نباید نشست

دگر باره طرزی نو آرم به‌دست

نوایی غریب آورم در سرود

دهم جان پیشینگان را درود

برآرم چراغی ز پروانه‌ای

درختی برآرایم از دانه‌ای

که هرک افکند میوه‌ای زان درخت

نشاننده را گوید ای نیک‌بخت

به شرطی که مشتی فرومایگان

ندزدند کالای همسایگان

گرفتم سر‌ِ تیز‌هوشان منم

شهنشاه گوهر فروشان منم

همه خوشه‌چینند و من دانه‌کار

همه خانه پرداز و من خانه‌دار

برین چار سو چون نهم دستگاه‌؟

که ایمن نباشم ز دزدان راه

که دارد دکانی در این چار سو‌؟

که رخنه ندارد ز بسیار سو‌؟

چو دریا چرا ترسم از قطره دزد‌؟

که ابرم دهد بیش ازان دست‌مزد

اگر برفروزی چو مه صد چراغ

ز خورشید باشد بر او نام داغ

شنیدم که رندی جگر تافته

درستی کهن داشت نو یافته

شنید از دبیران دینار سنج

که زر زر کشد در جهان‌، گنج گنج

به بازار شد تا به زر زر کشد

به یک مغربی مغربی درکشد

به دکان گوهر فروشی رسید

که زر بیشتر زان به یک جا ندید

فرو ریخته زر یک انبان چست

قراضه قراضه درستا درست

به امید آن گنج دیوار بست

برانداخت دینار خود را ز دست

چو دینارش از دست پرواز کرد

سوی گنج صراف سر باز کرد

فروماند مرد از زر انگیختن

وز آن یک عدد در صد آمیختن

به زاری نمود از پی زر خروش

بنالید در مرد جوهر فروش

که از ملک دنیا به چندین درنگ

درستی زر آورده بودم به چنگ

شنیدم نه از زیرکی ز ابلهی

که زر زر کشد چون برابر نهی

به گنجینهٔ این دکان تاختم

زر خود برابر برانداختم

مگر گردد آن زر بدین ریخته

خود این زر بدان زر شد آمیخته

بخندید صراف آزاد مرد

وز آمیزش زر بدو قصه کرد

که بسیار ناید بر اندکی

یکی بر صد آید نه صد بر یکی

بران کس که شد دزد بنگاه من

بس‌است این مثل شحنهٔ راه من

بسا آسیا کو غریوان بوَد

چو بینند مزدور دیوان بود

ز دزدان مرا بس شد این دست مزد

که بر من نیارند زد بانگ دزد

سیاهان که تاراج ره می‌کنند

به دزدی جهان را سیه می‌کنند

به روز آتشی برنیارند گرم

که دارد همی دیده از دیده شرم

دبیران نگر تا به‌روز سپید

قلم چون تراشند از مشک بید

نهان مرا آشکارا برند

ز گنجه است اگر تا بخارا برند

نخرند کالا که پنهان بود

که کالای دزدیده ارزان بود

ولیکن چو غیب آشکارا شود

دل دوستان بی مدارا شود

اگر دزد برده ندارد نفیر

بود دزد خود شحنهٔ دزدگیر

به ارمن گذارم که خود روزگار

به هر نیک و بد باشد آموزگار

ترازوی گردون گردش بسیچ

نماند و نماند نسنجیده هیچ