گنجور

 
نظامی

لعل پیوند این علاقه دُر

کز گهر کرد گوش گیتی پر

گفت چون هفت گنبد از می و جام

آن صدا باز داد با بهرام

عقل در گنبد دماغ سرش

داد ازین گنبد روان خبرش

کز صنم خانه‌های گنبد خاک

دور شو‌، کز تو دور باد هلاک

گنبد مغز شاه جوش گرفت

کز فسون و فسانه گوش گرفت

دید کاین گنبد بساط نورد

از همه گنبدی برآرد گرد

هفت گنبد بر آسمان بگذاشت

او رهِ گنبد دیگر برداشت

گنبدی کز فنا نگردد پست

تا قیامت برو بخفتد مست

هفت موبد بخواند موبد زاد

هفت گنبد به هفت موبد داد

در زد آتش به هر یکی ناگاه

معنی آن شد که کردش آتشگاه

سروبن چون به شصت سال رسید

یاسمن بر سر بنفشه دمید

از سر صدق شد خدای‌پرست

داشت از خویشتن‌پرستی دست

روزی از تخت و تاج کرد کنار

رفت با ویژگان خود به شکار

در چنان صید و صید ساختنش

بود بر صید خویش تاختنش

لشگر از هر سویی پراکندند

هر یکی گور و آهو افکندند

میل هر یک به گور صحرایی

او طلبکار گور تنهایی

گور جست از برای مسکن خویش

آهو افکند لیک از تن خویش

گور و آهو مجوی ازین گل شور

که‌آهو‌ش آهو‌ست و گورش گور

عاقبت گوری از کناره دشت

آمد و سوی گورخان بگذشت

شاه دانست کان فرشته پناه

سوی مینو‌ش می‌نماید راه

کرد بر گور مرکب انگیزی

داد یکران تند را تیزی

از پی صید می‌نمود شتاب

در بیابان و جای‌های خراب

پر گرفته نوند چار پرش

وز وشاقان یکی دو بر اثرش

بود غاری در آن خرابستان

خوش‌تر از چاه یخ به تابستان

رخنهٔ ژرف داشت چون چاهی

هیچکس را نه بر درش راهی

گور در غار شد روان و دلیر

شاه دنبال او گرفته چو شیر

اسب در غار ژرف راند سوار

گنج کیخسروی رساند به غار

شاه را غار پرده‌دار شده

و او هم‌آغوش یار غار شده

وان وشاقان به پاسداری شاه

بر در غار کرده منزلگاه

نه ره آن‌که در خزند به غار

نه سرِ باز پس شدن به شکار

دیده بر راه مانده با دم سرد

تا ز لشگر کجا برآید گرد

چون زمانی بران کشید دراز

لشگر از هر سویی رسید فراز

شاه جستند و غار می‌دیدند

مهره در مغز مار می‌دیدند

آن وشاقان ز حال شاه جهان

باز گفتند آنچه بود نهان

که چو شه بر شکار کرد آهنگ

راند مرکب بدین کریچهٔ تنگ

کس بدین داوری نشد یاور

وین سخن را نداشت کس باور

همه گفتند کاین خیال بد است

قول نابالغان‌ِ بی‌خرد است

خسرو پیلتن به نام خدای

کی در این تنگنای گیرد جای

و آگهی نه که پیل آن بستان

دید خوابی و شد به هندوستان

بند بر پیلتن زمانه نهاد

پیل بند زمانه را که گشاد

بر نشان‌ دادن‌ِ خلیفهٔ تخت

می‌زدند آن وشاقگان را سخت

ز آه آن طفلگان دردآلود

گردی از غار بردمید چو دود

بانگی آمد که شاه در غارست

باز گردید شاه را کارست

خاصگانی که اهل کار شدند

شاه جویان درون غار شدند

غار بن بسته بود و کس نه پدید

عنکبوتیان بسی‌، مگس نه پدید

صدره از آب دیده شستندش

بلکه صد باره باز جستندش

چون ندیدند شاه را در غار

بر در غار صف زدند چو مار

دیده‌ها را به آب تر کردند

مادر شاه را خبر کردند

مادر آمد چو سوخته جگری

وز میان گم شده چنان پسری

جست شه را نه چون کسان دگر

کو به جان جست و دیگران به نظر

گل طلب کرد و خار در بر یافت

تا پسر بیش جست‌، کمتر یافت

زر فرو ریخت پشته پشته چو کوه

تا کنند آن زمین گروه گروه

چاه کند و به گنج راه نیافت

یوسف خویش را به چاه نیافت

زان زمین‌ها که رخنه کرد عجوز

مانده آن خاک رخنه رخنه هنوز

آن شناسندگان که دانندش

غار بهرام گور خوانندش

تا چهل روز خاک می‌کندند

در جهان گورکن چنین چندند

شد زمین کنده تا دهانه آب

کسی آن گنج را ندید به خواب

آن‌که او را بر آسمان رخت است

در زمین باز جستنش سخت است

در زمین جرم و استخوان باشد

و آسمانی بر آسمان باشد

هر جسد را که زیر گردون است

مادری خاک و مادری خون است

مادر خون بپرورَد در ناز

مادر خاک ازو ستانَد باز

گرچه بهرام را دو مادر بود

مادر خاک مهربان‌تر بود

کانچنانش ستد که باز نداد

ساز چاره به چاره‌ساز نداد

مادر خون ز جور مادر خاک

کرد خود را به درد و رنج هلاک

چون تبش برزد از دماغش جوش

آمد آواز هاتفیش به گوش

کی به غفلت چو دام و دد پویان

شیر مرغان غیب را جویان

به تو یزدان ودیعتی بسپرد

چونکه وقت آمد آن ودیعت برد

بر وداع ودیعت دگران

خویشتن را مکُش چو بی‌خبران

باز پس گرد و کار خویش بساز

دست کوتاه کن ز رنج دراز

چون ز هاتف چنین شنید پیام

مهر برداشت مادر از بهرام

رفت و آن دل که داشت در بندش

کرد مشغول کار فرزندش

تاج و تختش به وارثان بسپرد

هر که زو وارثی بماند نمرد

ای ز بهرام گور داده خبر

گور بهرام جوی ازین بگذر

نه که بهرام گور با ما نیست

گور بهرام نیز پیدا نیست

آن چه بینی که وقتی از سر زور

نام داغی نهاد بر تن گور

داغ گورش مبین به اول بار

گور داغش نگر به آخر کار

گرچه پای هزار گور شکست

آخر از پایمال گور نرست

خانه خاکدان دو در دارد

تا یکی را برد یکی آرد

ای سه گز خاک و پهنی تو گزی

چار خُم در دکان رنگرزی

هر نواله که معده تو پزد

خلطی آن را به رنگ خود برَزَد

از سر و پای تا به گردن و گوش

هست ازین چار خلط عاریه پوش

بر چنین رنگ‌های عاریه‌ساز

چه نهی دل که داد باید باز

غایبانی که روی‌بسته شدند

از چنین رنگ و بوی رسته شدند

تا قیامت قیام ننماید

کس رخ بسته باز نگشاید

ره ره خوف و شب شب خطرست

شحنه خفته‌ست و دزد بر گذر‌ست

خاکسار‌ان به خاک سیر شوند

زیر دستان به دست زیر شوند

چون تو باری ز دست بالایی

زیر هر دستْ خون چه پالایی‌؟

آسمان زیر دست خواهی‌، خیز‌!

پای بالا نِه‌، از زمین بگریز

می‌رو و هیچ گونه باز مبین

تا نیفتی از آسمان به زمین

انجم آسمان حمایل تست

چیستند آن همه وسایل تست

تنگی جمله را مجال تویی

تنگلوشای این خیال تویی

هر یک از تو گرفته تمثالی

تو چه‌گیری ز هر یکی فالی

آنچه آنها کند‌، تویی آن نور

و‌آنچه اینها خَرَد‌، تویی زان دور

جز یکی خط که نقطه پرور تست

آن دگر حرف‌ها ز دفتر تست

آفرین را تویی فرشته پاس

و آفریننده را دلیل شناس

نیک‌مردی بین که بد نشوی

با ددانی نگر که دد نشوی

آنچه داری حساب نیک و بدست

و آنچه خواهی ولایت خردست

یا دری زن که قحط نان نبود

یا چنان شو که کس چنان نبود

دیده کاو در حجاب نور افتد

ز آسمان و فرشته دور افتد

چاشنی گیر آسمان زمی‌ست

میزبان فرشته آدمی‌ست

روی ازین چار سوی غم برتاب

چند ازین خاک و باد و آتش و آب

حجره‌ای با چهار دود آهنگ

بر دل و دیده چون نباشد تنگ‌؟

دو دری شو چو کوی طرار‌ان

چار بندی چو بند عیاران

پیش از آن که‌ت برون کنند ز ده

رخت بر گاو و بار بر خر نه

ره به جان رو که کالبد کُند است

بار کم کن که بارگی تند است

مرده‌ای را که حال بد باشد

میل جان سوی کالبد باشد

وانکه داند که اصل جانش چیست

جان او بی جسد تواند زیست

تا نپنداری ای بهانه بسیچ

کاین جهان و آن جهان و دیگر هیچ

طول و عرض وجود بسیارست

وانچه در غور ماست این غارست

هست چند آفریده زینها دور

کاگهی نیستشان ز ظلمت و نور

آفرینش بسی است‌، نیست شکی

و آفریننده هست‌، لیک یکی

نقش این هفت لوح چار سرشت

ز ابتدا جز یکی قلم ننبشت

گر نه هفت ار چهار صد باشد

زیر یک داد و یک ستد باشد

اولین نقطه و آخرین پرگار

از یکی و یکی نگردد کار

در دویی ها مبین و در وصلش

در یکی بین و در یکی اصلش

هر دویی اول از یکی شد راست

هم یکی ماند چون دویی برخاست

هر که آید در این سپنج سرای

بایدش باز رفتن از سر پای

در وی آهسته رو که تیزهش‌ست

دیر‌گیر است‌، لیک زود‌کش‌ست

گرچه در داوری زبون‌کش نیست

از حسابش کسی فرامش نیست

گر کنی صد هزار باره چست

نخوری بیش از آنکه روزی توست

حوضه‌ای دارد آسمان یخبند

چند ازین یخ فقع گشایی‌؟ چند‌؟

در هوایی کزان فسرده شوی

پیش از آن زنده شو که مرده شوی

آنکه چون چرخ گِردِ عالم گشت

عاقبت جمله را گذاشت و گذشت

عالم ِ هیچکس به هیچش کشت

چرخ پیچان به چرخ پیچش گشت

از غرض‌های این جهانی خویش

باز برخور به زندگانی خویش

تا چو شمشیر و تیر جان آهنج

هرچه زانت برد نداری رنج

از جهان پیش از آنکه در گذری

جان ببر تا ز مرگ جان ببری

خانه را خوار کن خورش را خُرد

از جهان جان چنین توانی برد

در دو چیز است رستگاری مرد

آنکه بسیار داد و اندک خورد

هر که در مهتری گذارَد گام

زین دو نام‌آور‌ی برآرَد نام

هیچ بسیار خوار پایه ندید

هیج کم ده به پایگه نرسید

دِرّهٔ محتسب که داغ‌نِه است

از پی دوغ کم‌دهانِ ده است

در چنین ده کسی دها دارد

که بهی را به از بها دارد

در جهان خاص و عام هر دو بسی‌ست

نه که خاص این جهان ز بهر کسی‌ست

چه توان دل در آن عمل بستن

کو به عزل تو باشد آبستن

هر عمارت که زیر افلاک است

خاک بر سر کنش که خود خاک است

بگذر از دام اوی و دیر مباش

منبرت دار شد دلیر مباش

زنده رفتن به دار بر هوس است

زنده بر دار یک مسیح بس است

گر زمینی رسد به چرخ برین

هم زمینش فرو کشد به زمین

گر کسی بر فلک رساند تاج

هفت کشور کشد به زیر خراج

بینی‌اش ناگهان شبی مرده

سر فرو برده‌، درد‌سر برده

خاک بی خسف لاابالی نیست

گنج دانش ز مار خالی نیست

رطبی کو که نیستش خاری‌؟

یا کجا نوش‌مهره بی ماری‌؟

حکم هر نیک و بد که در دهر‌ست

زهر در نوش و نوش در زهر‌ست

که خورد‌؟ نوش پاره‌ای در پیش

کز پی آن نخورد باید نیش‌؟

نیش و نوش جهان که پیش و پس است

در دَم و در دُم‌ ِ یکی مگس است

نبود در حجاب ظلمت و نور

مهره خر ز مهر عیسی دور

کیست کاو بر زمین فرازد تخت‌؟

کاخرش هم زمین نگیرد سخت‌؟

یارب آن ده که آرد آسانی

ناورد عاقبت پشیمانی

بر نظامی در کرم بگشای

در پناه در تو سازش جای

اولش داده‌ای نکو‌نامی

آخرش ده نکو سرانجامی