گنجور

 
نظامی

بیا ساقی از سر بنه خواب را

می ناب ده عاشق ناب را

میی کاو چو آب زلال آمده‌ست

به هر چار مذهب حلال آمده‌ست

دلا تا بزرگی نیاری به دست

به جای بزرگان نشاید نشست

بزرگیت باید در این دسترس

به یاد بزرگان برآور نفس

سخن تا نپرسند لب بسته دار

گهر نشکنی تیشه آهسته‌ دار

نپرسیده هر کاو سخن یاد کرد

همه گفته خویش را باد کرد

به بی‌دیده نتوان نمودن چراغ

که جز دیده را دل نخواهد به باغ

سخن گفتن آنگه بود سودمند

کز آن گفتن آوازه گردد بلند

چو درخورد گوینده ناید جواب

سخن یاوه کردن نباشد صواب

دهن را به مسمار بر دوختن

به از گفتن و گفته را سوختن

چه می‌گویم ای نانیوشنده مرد‌؟

ترا گوش بر قصهٔ خواب و خورد

چه دانی که من خود چه فن می‌زنم‌؟

دهل بر در خویشتن می‌زنم

متاع گران‌مایه دارم بسی

نیارم برون تا نخواهد کسی

خریدار دُر چون صدف دیده دوخت

بدین کاسدی دُر نشاید فروخت

مرا با چنین گوهری ارجمند

همی حاجت آید به گوهر‌پسند

نیوشنده‌ای خواهم از روزگار

که گویم بدو راز آموزگار

بکاوم به الماس او کان خویش

کنم بسته در جان او جان خویش

زمانه چنین پیشه‌ها پر دهد

یکی دُر ستاند یکی دُر دهد

دلی کو که بی جان‌خراشی بوَد‌؟

کمندی که بی دور‌باشی بود‌؟

مگر مار بر گنج از آن رو نشست

که تا رایگان مهره ناید به دست

اگر نخل خرما نباشد بلند

ز تاراج هر طفل یابد گزند

به شحنه توان پاس ره داشتن

به خاکستر آتش نگه داشتن

ازین خوی خوش کاو سرشت من است

بسی رخنه در کار و کشت من است

دگر رهروان کاین کمر بسته‌اند

به خوی بد از رهزنان رسته‌اند

بدان تا گریزند طفلان راه

چو زنگی چرا گشت باید سیاه

به راهی که خواهم شدن رخت‌کَش

ره‌آورد من بس بوَد خوی خَوش

به خوی خوش آموده بِه گوهرم

بدین زیستم هم بدین بگذرم

چو از بهر هر کس دری سفتنی‌ست

سرودی هم از بهر خود گفتنی‌ست

ز چندین سخن‌گو سخن یاد دار

سخن را منم در جهان یادگار

سخن چون گرفت استقامت به من

قیامت کند تا قیامت به من

منم سَروْپیرای باغ سخُن

به خدمت میان‌بسته چون سرو‌بُن

فلک‌وار دور از فسوس همه

سرآمد، ولی پای‌بوس همه

چو برجیس در جنگ هر بدگمان

کمان دارم و برندارم کمان

چو زُهره درم در ترازو نهم

ولی چون دهم بی‌ترازو دهم

نخندم بر اندوه کس برق‌وار

که از برق من در من افتد شرار

به هر خار چون گل صلا‌یی زنم

به هر زخم چون نی نوایی زنم

مگر کاتش است این دل سوخته

که از خار خوردن شد افروخته

چو دریا شوم دشمنی عیب‌شوی

نه چون آینه دوستی عیب‌گوی

به خواهنده آن بخشم از مال و گنج

که از باز دادن نیایم به رنج

نمایم جو و گندم آرم به جای

نه چون جو‌فروشانِ گندم‌نمای

پس و پیش چون آفتابم یکی‌ست

فروغم فراوان فریب اندکی‌ست

پسِ هیچ پشتی چنان نگذرم

که در پیش رویش خجالت برم

ز بدگوی بد گفته پنهان کنم

به پاداش نیکش پشیمان کنم

نگویم بداندیش را نیز بد

کزان گفته باشم بداندیش خَود

بدین نیکی آرندم از دشت و رود

ز نیکان و از نیکنامان درود

وزین حال اگر نیز گردان شوم

زیارتگه نیک‌مردان شوم

شوم بر درم‌ریز خود دُرفشان

کنم سرکشی لیک با سرکشان

ز بی آلتی وانماندم به کنج

جهان باد و از باد ترسد ترنج

ز شاهان گیتی در این غار ژرف

که را بود چون من حریفی شگرف‌؟

که دیده‌ست بر هیچ رنگین گُلی‌

ز من عالی آوازه‌تر بلبلی‌؟

به هر دانشی دفتر آراسته

به هر نکته‌ای خامه‌ای خواسته

پذیرفته از هر فنی روشنی

جداگانه در هر فنی یک‌فنی

شکر دانم از هر لب انگیختن

گلابی ز هر دیده‌ای ریختن

کسی را که در گریه آرم چو آب

بخندانمش باز چون آفتاب

به دستم در از دولت خوش‌عنان

طبرزد چنین شد طبرخون چنان

توانم درِ زهد بردوختن

به بزم آمدن مجلس افروختن

ولیکن درخت من از گوشه‌ رُست

ز جا گر بجنبد، شود بیخ‌سُست

چهله چهل گشت و خلوت هزار

به بزم آمدن دور باشد ز کار

به هنگام سیل آشکارا شدن

نشاید ز ری تا بخارا شدن

همان به که با این چنین باد سخت

برون ناورم چون گل از گوشه رخت

به خود کم شوم خلق را رهنمای

همایون ز کم دیدن آمد همای

سرم پیچد از خفتن و تاختن

ندانم جز این چاره‌ای ساختن

گه از هر سخن بر تراشم گُلی

بر آن گل زنم ناله چون بلبلی

اگر بِه ز خود گلبنی دیدمی

گل سرخ یا زرد ازو چیدمی

چو از ران خود خورد باید کباب

چه گردم به دریوزه چون آفتاب‌؟

نشینم چو سیمرغ در گوشه‌ای

دهم گوش را از دهن توشه‌ای

ملالت گرفت از من ایام را

به کنجِ ارم بردم آرام را

درِ خانه را چون سپهر بلند

زدم بر جهان قفل و بر خلق بند

ندانم که دور از چه‌سان می‌رود

چه نیک و چه بد در جهان می‌رود

یکی مرده‌شخصم به مردی روان

نه از کاروانی و در کاروان

به صد رنج دل یک نفس می‌زنم

بدان تا نخسبم جرس می‌زنم

ندانم کسی کاو به جان و به تن

مراد و ستر دارد از خویشتن

ز مهر کسان روی برتافتم

کسِ خویش هم خویش را یافتم

بر عاشقان نیک اگر بد شوم

همان به که معشوق خود خود شوم

گرم نیست روزی ز مهر کسان

خدایست رزاق و روزی‌رسان

در حاجت از خلق بربسته به

ز دربانی آدمی رسته به

مرا کاشکی بودی آن دسترس

که نگذارمی حاجت کس به کس

در این مَندل‌ِ خاکی از بیم خون

نیارم سر آوردن از خط برون

بدین حال و مندل کسی چون بوَد‌؟

که زندانی‌ِ مندل‌ِ خون بود‌؟

در خلق را گل براندوده‌ام

درین در بدین دولت آسوده‌ام

چهل روز خود را گرفتم زمام

کادیم از چهل روز گردد تمام

چو در چار بالش ندیدم درنگ

نشستم در این چار دیوار تنگ

ز هر جو که انداختم در خَراس

دُری باز دادم به جوهر‌شناس

هزار آفرین بر سخن‌پروری

که بر سازد از هر جُوی جوهری

تر و خشکی اشک و رخسار من

به کهگل براندود دیوار من

تن اینجا به پَست ‌ِجوین ساختن

دل آنجا به گنجینه پرداختن

به بازی نبردم جهان را به سر

که شغلی دگر بود جز خواب و خَور

نخفتم شبی شاد بر بستری

که نگشادم آن شب ز دانش دری

ضمیرم نه زن، بلکه آتش‌زن است

که مریم‌صفت بکرِ آبستن است

تقاضای آن شوی چون آیدش‌؟

که از سنگ و آهن برون آیدش

بدین دل‌فریبی سخن‌های بکر

به سختی توان زادن از راه فکر

سخن گفتنِ بکر جان سفتن است

نه هر کس سزای سخن گفتن است

به دُری سفالینهٔ سفته گیر

سرودی به گرمابه در گفته گیر

بیندیش از آن دشت‌های فراخ

کز آواز گردد گلو شاخ شاخ

چو بر سکه شاه زر می‌زنی

چنان زن که گر بشکند نشکنی

جهودی مسی را زراندود کرد

دکان غارتیدن بدان سود کرد

نه انجیر شد نام هر میوه‌ای

نه مثل زُبیده‌ست هر بیوه‌ای

دو هندو برآید ز هندوستان

یکی دزد باشد دگر پاسبان

من از آب این نقرهٔ تابناک

فرو شستم آلودگی‌های خاک

ازین پیکر آنگه گشایم پرند

که باشد رسیده چو نخل بلند

چو در میوهٔ نارسیده رسی

بجنبانیش، نارسیده‌کسی

کند سوقی‌ای سیب را خانه‌رس

ولی خوش نیاید به دندان کس

شود نرم از افشردن انجیرِ خام

ولی چون خوری خون برآید ز کام

شکوفه که بیگه نخندد به شاخ

کند میوه را بر درختان فراخ

زمینی که دارد بر و بوم سست

اساسی برو بست نتوان درست

به رونق توانم من این کار کرد

به بی‌رونقی کار ناید ز مرد

چو در دانه باشد تمنای سود

کدیور در آید به کشت و درود

غله چون شود کاسد و کم‌بها

کند برزگر کار کردن رها

ترنم‌شناسانِ دستان‌نیوش

ز بانگ مغنی گرفتند گوش

ضرورت شد این شغل را ساختن

چنین نامهٔ نغز پرداختن

که چون در کتابت شود جای‌گیر

نیوشنده را زان بود ناگزیر

به نقشی که نزد کلان نیست خرد

نمودم بدین داستان دستبرد

از این آشناروی‌تر داستان

خنیده نیامد بر‌ِ راستان

دگر نامه‌ها را که جویی نخست

به جمهور ملت نباشد درست

نباشد چنین نامه تزویر خیز

نبشته به چندین قلم‌های تیز

به نیروی نوک چنین خامه‌ها

شرف دارد این بر دگر نامه‌ها

از آن خسروی می که در جام اوست

شرف‌نامهٔ خسروان نام اوست

سخنگوی پیشینه دانای طوس

که آراست روی سخن چون عروس

در آن نامه کان گوهر سفته راند

بسی گفتنی‌های ناگفته ماند

اگر هرچه بشنیدی از باستان

بگفتی، دراز آمدی داستان

نگفت آنچه رغبت‌پذیر‌ش نبود

همان گفت کز وی گزیرش نبود

دگر از پی دوستان زله کرد

که حلوا به تنها نشایست خَورد

نظامی که در رشته گوهر کشید

قلم‌دیده‌ها را قلم درکشید

به ناسفته دُری که در گنج یافت

ترازوی خود را گهرسنج یافت

شرف‌نامه را فرخ‌آوازه کرد

حدیث کهن را بدو تازه کرد