فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۷
... نهانش همی کرد خواهم تباه
چه بینید این را چه دانید راه
بدو گفت فرزانه کای شهریار ...
... فرستاده شهریاران کشی
به غمری برد راه و بیدانشی
کس اندیشه زین گونه هرگز نکرد
به راه چنین رای هرگز مگرد
بر مهتران زشت نامی بود ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۹
... سپینود گفت ای سرافراز مرد
تو بر خیره از راه دانش مگرد
بهین زنان جهان آن بود ...
... شود شاه و لشکر بدان جایگاه
که بی ره نماید بران بیشه راه
اگر رفت خواهی بدانجای رو ...
... به زن گفت بر ساز و با کس مگوی
نهادیم هر دو سوی راه روی
هرانکس که بودند ایرانیان ...
... به یزدان سپرده تن و جان خویش
بدانگه که بهرام شد سوی راه
چنین گفت با زن که ای نیک خواه ...
... همی بود تا تازه شد جشنگاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو برساخت شنگل که آید به دشت ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱
... بیامد ز قنوج خود با سپاه
ببستند آذین به راه و به شهر
همی هرکس از کار برداشت بهر ...
... به کردار سیمین سپر گشت ماه
چو پیراهن شب بدرید روز
پدید آمد آن شمع گیتی فروز ...
... سپینود را پیش او برد شاه
بیاموختش دین و آیین و راه
بشستش به دین به و آب پاک ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۲
... یکی پهلوی نامه از خط شاه
فرستاده آورد و بنمود راه
فرستاده چون نزد شنگل رسید ...
... بیامد به درگاه او هفت شاه
که آیند با رای شنگل به راه
یکی شاه کابل دگر هند شاه ...
... چنین گفت با شاه ایران به راز
که با دخترم راه دیدار ساز
بفرمود تا خادمان سپاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۳
... گسی کردشان شاد و خشنود شاه
سه منزل همی راند با او به راه
نبد هم بدین هدیه همداستان ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۴
چو باز آمد از راه بهرامشاه
به آرام بنشست بر پیش گاه ...
... نوشتند پاسخ که از داد شاه
نگردد کسی گرد آیین و راه
بشد رای و اندیشه کشت و ورز ...
... وگر بر زمین گورگاهی بود
وگر نابرومند راهی بود
که ناکشته باشد به گرد جهان ...
... نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیونی برافگند هر سو به راه
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۵
... بخندید زان نامه بیدار شاه
هیونی برافگند پویان به راه
به نزدیک شنگل فرستاد کس ...
... چو لوری بیامد به درگاه شاه
بفرمود تا برگشادند راه
به هریک یکی گاو داد و خری ...
... سگ و کبک بفزود بر گفت شاه
شب و روز پویان به دزدی به راه
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
... قباد از پس پشت پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
که پیروز را پاک فرزند بود ...
... به نامه ز هر کارش آگاه کرد
بسی هدیه با نامه همراه کرد
سواری سراینده و سرفراز ...
... که بستد نیایش ز بهرامشاه
که جیحون میانجیست ما را به راه
یکی مرد بینادل و چرب گوی ...
... همی بر سر نیزه پیش سپاه
بیارم چو خورشید تابان به راه
بدان تا هر آنکس که دارد خرد ...
... وزان روی سرگشته پیروز شاه
همی راند چون باد لشکر به راه
وزین روی پر بیم دل خوشنواز ...
... همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه جوی و همه راه جوی
که تا چون گریزند ز ایران زمین ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
... گنهکار کردی به یزدان تنت
شود مویه گر بر تو پیراهنت
به شاه آنک تو کردی ای بیوفا ...
... بکش میهن آورد چندان سپاه
که بر چرخ خورشید گم کرد راه
برین همنشان روز بگذاشتند
همی راه را خانه پنداشتند
چو آگاهی آمد سوی خوشنواز ...
... چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه
طلایه همی گشت بر هر دو سوی ...
... به دوزخ فرستیم هر دو روان
اگر بازجویی ز راه ردی
بدانی که آن کار بد ایزدی ...
... ز هیتال و چین دست بر سر گرفت
ز راه اندر ایوان شاه آمدند
گشاده دل و نیک خواه آمدند ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
... که از من مدارید چیزی نهفت
شما را سوی من گشادست راه
به روز سپید و شبان سیاه ...
... چو آورد لشکر به نزدیک شاه
هم اندر زمان برگشادند راه
چو دیدش جهاندار بنواختش ...
... چو بر نامه بر مهر بنهاد شاه
بیاورد شاپور لشکر به راه
گزین کرد پس هرکه بد نامدار ...
... سوی شاه هیتال کردند روی
ز اندیشگان خسته و راه جوی
بر این گونه سرگشته آن هفت مرد ...
... بدان ده یکی هفته از بهر ماه
همی بود و هشتم بیامد به راه
بر شاه هیتال شد کیقباد ...
... ز روزی که تاج کیی برنهاد
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه ...
... گناه بزرگان ببخشید شاه
ز خون ریختن کرد پوزش به راه
ببخشید جاماسب را همچنین ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۲ - داستان مزدک با قباد
... بدیشان چنین گفت مزدک که شاه
نماید شما را به امید راه
دوان اندر آمد بر شهریار ...
... بباشید تا بامداد پگاه
نمایم شما را سوی داد راه
برفتند و شبگیر باز آمدند ...
... بر او انجمن شد فراوان سپاه
بسی کس به بیراهی آمد ز راه
همی گفت هر کاو توانگر بود ...
... یکی خط دستش بباید ستد
که سر بازگرداند از راه بد
بپیچاند از راستی پنج چیز ...
... تو چون چیره باشی بر این پنج دیو
پدید آیدت راه کیهان خدیو
از این پنج ما را زن و خواسته است ...
... که از دین کسری چه داری به یاد
چنین گفت مزدک که این راه راست
نهانی نداند نه بر دین ماست
همانگه ز کسری بپرسید شاه
که از دین به بگذری نیست راه
بدو گفت کسری چو یابم زمان ...
... به جان برگزینم گزین ورا
چو راه فریدون شود نادرست
عزیر مسیحی و هم زند و است ...
... به آیین به ایوان شاه آمدند
سخن گوی و جوینده راه آمدند
دلارای مزدک سوی کیقباد ...
... به کسری سپردش همانگاه شاه
ابا هرکه او داشت آیین و راه
بدو گفت هر کاو بر این دین اوست
مبادا یکی را به تن مغز و پوست
بدان راه بد نامور صدهزار
به فرزند گفت آن زمان شهریار ...
... از آن پس بکشتش به باران تیر
تو گر باهشی راه مزدک مگیر
بزرگان شدند ایمن از خواسته ...
... نهادند بر تخت زر شاه را
ببستند تا جاودان راه را
چو موبد بپردخت از سوگ شاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان
... از اندیشه دل کس آگاه نیست
به تنگی دل اندر مرا راه نیست
اگر پادشا را بود پیشه داد ...
... نخواهد به دیوانگی بر گوا
بکژی تو را راه نزدیکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری کزو پیشدستی کنی ...
... بدانید و سرتاسر آگاه بید
همه ساله با بخت همراه بید
که ما تاجداری به سر برده ایم ...
... هر آنکس که آید بدین بارگاه
ببایست کاری نیابند راه
نباشم ز دستور همداستان ...
... فروزنده تاج و خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار بر داوران داورست ...
... سه یک بود یا چار یک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
زده یک بر آن بد که کمتر کند ...
... کسی را کند ارج این بارگاه
که با داد و مهرست و با رسم و راه
چو بیداردل کارداران من ...
... پلنگ و جفاپیشه مردم یکیست
هر آنکس که او راه یزدان بجست
بآب خرد جان تیره بشست ...
... بدو گفت شاه ای هشیوار مرد
تو هرگز ز راه درستی مگرد
تن خویش را چون محابا کنی ...
... جهانی به درگاه بنهاد روی
هر آنکس که بد بر زمین راه جوی
خروشی برآمد ز درگاه شاه
که هر کس که جوید سوی داد راه
بیاید بدرگاه نوشین روان ...
... به چوگان و بر دشت نخچیرگاه
بر ما شما را گشادست راه
به خواب و به بیداری و رنج و ناز ...
... به زرین عمود و به زرین کلاه
فرستادگان برگرفتند راه
به درگاه شاه جهان آمدند ...
... تویی آفریننده هور و ماه
گشاینده و هم نماینده راه
جهان آفریدی بدین خرمی ...
... گزندی که آید به ایران سپاه
ز کشور به کشور جزین نیست راه
بسی پیش ازین کوشش و رزم بود
گذر ترک را راه خوارزم بود
کنون چون ز دهقان و آزادگان ...
... اگر شاه بیند به رای بلند
به ما برکند راه دشمن ببند
سرشک از دو دیده ببارید شاه ...
... چو ایمن شد از دشت لشکر براند
ز دریا به راه الانان کشید
یکی مرز ویران و بیکار دید ...
... جهانی پر از اسب و پیل و سپاه
به راه اندر آگاهی آمد به شاه
که گشت از بلوجی جهانی سیاه ...
... ز گفتار دهقان برآشفت شاه
به سوی بلوج اندر آمد ز راه
چو آمد به نزدیک آن مرز و کوه ...
... برآنگونه گرد اندر آمد سپاه
که بستند ز انبوه بر باد راه
همه دامن کوه تا روی شخ ...
... چو آگاه شد لشکر از خشم شاه
سوار و پیاده ببستند راه
از ایشان فراوان و اندک نماند ...
... نوا خواست از گیل و دیلم دوصد
کزان پس نگیرد یکی راه بد
یکی پهلوان نزد ایشان بماند
چو بایسته شد کار لشکر براند
ز گیلان به راه مداین کشید
شمار و کران سپه را ندید ...
... همانگه بیامد به نزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه
بپرسید زو شاه و شادی نمود ...
... کزویست پیروزی و دستگاه
که بیرون شد از راه گردان سپهر
اگر جنگ جوید وگر داد و مهر ...
... نبد بر زمین پشه را جایگاه
نه اندر هوا باد را ماند راه
ز جوشن سواران وز گرد پیل ...
... ازو خواست پیروزی و دستگاه
نمودن دلش را سوی داد راه
پرستندگان را ببخشید چیز ...
... بدارید چندانک باید سپاه
بدان تا نیابد بداندیش راه
درفش مرا تا نبیند کسی ...
... ز بی مایگان وز پرمایگان
اگر یک تن از راه من بگذرند
دم خویش بی رای من بشمرند ...
... به روز سپید و شب تیره فام
همی گرد لشکر بگشتی به راه
همی داشتی نیک و بد را نگاه ...
... بد و نیک را خوار نگذاشتی
ز لشکر کسی کو به مردی به راه
ورا دخمه کردی بران جایگاه ...
... که رفتی بر دشمن چاره جوی
اگر یافتندی سوی داد راه
نکردی ستم خود خردمند شاه ...
... به کردار خورشید بد رای شاه
که بر تر و خشکی بتابد به راه
ندارد ز کس روشنایی دریغ ...
... بگرد حصار اندر آمد سپاه
ندیدند جایی به درگاه راه
برو ساخت از چار سو منجنیق ...
... برآورد زان شارستان رستخیز
همه برگرفتند راه گریز
خروش آمد از کودک و مرد و زن ...
... سپاهی بیامد به پیش سپاه
بشد بسته بر گرد و بر باد راه
شده نامور لشکری انجمن ...
... تبیره برآمد ز درگاه شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
ازان دز و آن شارستان مرد و زن ...
... به انطاکیه در خبر شد ز شاه
که با پیل و لشکر بیامد به راه
سپاهی بران شهر شد بی کران ...
... به شهر اندر آمد سراسر سپاه
پیی را نبد بر زمین نیز راه
سه جنگ گران کرده شد در سه روز ...
... به چنگ آمدش گنج چون دید رنج
اسیران و آن گنج قیصر به راه
به سوی مداین فرستاد شاه ...
... ز بس بر زن و کوی و بازارگاه
تو گفتی نماندست بر خاک راه
بیامد یکی پرسخن کفشگر ...
... پیامی فرستاد نزدیک شاه
گرانمایگان برگرفتند راه
چو مهراس داننده شان پیش رو ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۲ - داستان نوشزاد با کسری
... هنرمند و زیبای شاهنشهی
چو دوزخ بدانست و راه بهشت
عزیز و مسیح و ره زردهشت ...
... بدان گه که باز آمد از روم شاه
بنالید زان جنبش و رنج راه
چنان شد ز سستی که از تن بماند ...
... که گر شادی از مرگ هرگز ممیر
پسر کو ز راه پدر بگذرد
ستم کاره خوانیمش ار بی خرد ...
... همانا که صدریش کسری بدی
پسر سر چرا پیچد از راه اوی
نشست که جوید ابر گاه اوی ...
... ازان که آمد از پور کسری پدید
نگهبان مرز مداین ز راه
سواری برافگند نزدیک شاه ...
... پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ ...
... نهادند برنامه بر مهر شاه
فرستاده برگشت پویان به راه
چو از ره سوی رام برزین رسید ...
... بگشتی ز دین کیومرثی
هم از راه هوشنگ و طهمورثی
مسیح فریبنده خود کشته شد ...
... اگر فر یزدان برو تافتی
جهود اندرو راه کی یافتی
پدرت آن جهاندار آزادمرد ...
... به خاک اندرآمد سر و افسرش
ز پرده برهنه بیامد به راه
برو انجمن گشته بازارگاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۳ - داستان بوزرجمهر
... ستاره زند رای با چرخ و ماه
سخنها پراگنده کرده به راه
روانهای روشن ببیند به خواب ...
... بگفت آن کجا دید در خواب شاه
بدان موبدان نماینده راه
گزارنده خواب پاسخ نداد ...
... گزارنده خواب دانا کسی
به هر دانشی راه جسته بسی
که بگزارد این خواب شاه جهان ...
... نهاده بران دفتر از مهر چهر
عنانرا بپیچید موبد ز راه
بیامد بپرسید زو خواب شاه ...
... هنوز این گرانمایه بیدار بود
که با او به راه اندرون یار بود
نگه کرد و پیسه یکی مار دید ...
... بجایی رسد در بزرگی بلند
وزان بیشه پویان به راه آمدند
خرامان به نزدیک شاه آمدند ...
... ز بیگانه پردخته کن جایگاه
برین رای ما تا نیابند راه
بفرمای تا پیش تو بگذرند ...
... نوشتند نامش به دیوان شاه
بر موبدان نماینده راه
فروزنده شد نام بوزرجمهر ...
... دوان وشب و روز با کار کرد
بود راه روزی برو تارو تنگ
بجوی اندرون آب او با درنگ ...
... دگر گفت مردم نگردد بلند
مگر سر بپیچد ز راه گزند
چو باید که دانش بیفزایدت ...
... شود پیش و سستی نیارد به کار
ز نادان که گفتیم هفتست راه
یکی آنک خشم آورد بی گناه ...
... چو دانا بود برمهان برمهست
بدو گفت گر راه دانش نجست
بدین آب هرگز روان را نشست ...
... ورا دشمن ودوست یکسان شود
دگر گفت کان کو ز راه گزند
بگردد بزرگست و هم ارجمند ...
... به چیز کسان برگمارد دو چشم
بهشتم به نادان نماینده راه
سپردن به کاهل کسی کارگاه ...
... اگر آشکارست و گر در نهان
همان آرزو را پدیدست راه
که پیدا کند مرد را دستگاه ...
... کدامست با درد و رنج و گزند
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
که راهی درازست با بیم و باک
خرد باشدت زین سخن رهنمون ...
... چودانی که هستی سرشته ز خاک
فرامش مکن راه یزدان پاک
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن ...
... به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
که دل را بیارای و بنمای راه
زمن راستی هرچ دانی بگوی ...
... پرستیدن شهریار زمین
نجوید خردمند جز راه دین
نباید به فرمان شاهان درنگ ...
... به شهری که هست اندرو مهرشاه
نیابد نیاز اندران بوم راه
بدی از تو از فر او بگذرد ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۴ - داستان مهبود با زروان
... کند تیز برکار آن پارسا
ببد گفت از ایشان ندید ایچ راه
که کردی پرآزار زان جان شاه ...
... چو برسم بخواهد جهاندار شاه
خورشها ببین تا چه آید به راه
نگر تابود هیچ شیر اندروی ...
... ز گفتارها دل بیاراستی
سراینده بسیار همراه کرد
به افسانه ها راه کوتاه کرد
دبیران و زروان و دستور شاه
برفتند یک روز پویان به راه
سخن رفت چندی ز افسون و بند ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۵ - رزم خاقان چین با هیتالیان
... چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه
ز تنگی ببستند بر باد راه
درخشیدن تیغهای سران ...
... ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ
تو گفتی ندانند راه گریغ
همه چهره اژدها داشتند ...
... چوشاپور وچون یزدگرد دبیر
همان بخردان نماینده راه
نشستند یک سر بر تخت شاه ...
... به نیروی یزدان سرماه را
بسیجیم یک سر همه راه را
به سوی خراسان کشم لشکری ...
... دمادم به لشکر گه آمد سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بدرگاه شد یزدگرد دبیر ...
... بفرمود نامه بخاقان چین
فغانیش راهم بکرد آفرین
یکی لشکری از مداین براند ...
... بپیچید خاقان چو آگاه شد
به رزم اندرون راه کوتاه شد
به اندیشه بنشست با رای زن ...
... بپوشد درم آتش نام وننگ
گماند کزو بگذری راه نیست
و گر در زمانه جز او شاه نیست ...
... یکی رای شایسته افگند بن
چنین گفت با کاردان راه جوی
که این را چه بیند خردمند روی ...
... وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه
فرستاد وهیتال بستد ز راه
بران کینه رفتم من از شهر چاج ...
... چو هریک برفتی برشاه خویش
سخن داشتی یارهمراه خویش
بگفتی که چون شاه نوشین روان ...
... نباید که باشد به یزدان دلیر
چوایشان گرفتند راه پلنگ
تو پیروز گشتی برایشان به جنگ ...
... بخوبی برفتند ز ایوان شاه
ستایش کنان برگرفتند راه
رسیدند پس پیش خاقان چین ...
... بیامد برتخت او رهنمای
فرستاده گان راهمه پیش خواند
ز کسری فراوان سخنها براند ...
... چپ و راست گفتند و آراستند
چنین گفت خاقان که اینست راه
که مردم فرستیم نزدیک شاه ...
... ردان را پسند آمد این رای شاه
به آواز گفتند کاین است راه
ز لشکر سه پرمایه را برگزید ...
... به فر شهنشاه شد نیک خواه
همی راه جوید به نزدیک شاه
هرآنکس که دارد ز گردان خرد ...
... چودانست خاقان که او تاو شاه
ندارد به پیوند او جست راه
نباید بدین کار کردن درنگ ...
... چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راه جوی
فرستاد فرزند را نزد شاه
سپاهی همی رفت با او به راه
پرستنده پنجاه و خادم چهل ...
... همه مهربان و همه دوستار
ببستند آذین به شهر و به راه
درم ریختند از بر تخت شاه
به آموی و راه بیابان مرو
زمین بود یک سر چو پر تذرو ...
... زآیین که بستند بر شهر و دشت
براهی که لشکر همی برگذشت
وز ایران همه کودک و مرد و زن
به راه بت چین شدند انجمن
ز بالا بر ایشان گهر ریختند ...
... که نام وی و اختر شاه بود
که هم تخت و هم بخت همراه بود
وزان پس بزرگان شدند انجمن ...
... چنان گشت ز انبوه درگاه شاه
که بستند برمور و بر پشه راه
همه برنهادند سر برزمین ...
... به شهری کجا برگذشتی سپاه
نیازارد زان کشتمندی به راه
نجستی کسی ازکسی نان وآب ...
... به منزل رسیدند نزدیک شاه
فرستاده قیصر آمد به راه
ابا هدیه و جامه و سیم و زر ...
... جهانی به فرمان شاه آمدند
ز کژی و تاری به راه آمدند
کسی کو بره بر درم ریختی ...
... کز آنکس کند مزد او خواستار
وگر فام خواهی بیاید ز راه
درم خواهد از مرد بی دستگاه ...
... بدر بر نخواهد جز از راستان
هرآنکس که نپسندد این راه ما
مبادا که باشد به درگاه ما ...
... چنین گفت کانکو بود بیگناه
نبردست آهرمن او را ز راه
بپرسیدش از کژی و راه دیو
ز راه جهاندار کیهان خدیو
بدو گفت فرمان یزدان بهیست
که اندر دوگیتی ازو فرهیست
دربرتری راه آهرمنست
که مرد پرستنده را دشمنست ...
... کسی کو بود برخرد پادشا
روان را ندارد به راه هوا
سخن نشنو ازمرد افزون منش ...
... چنین گفت کان کو به فرمان دیو
نپردازد از راه کیهان خدیو
ده اند اهرمن هم به نیروی شیر ...
... خرد باد جان تو را رهنمون
که راهی درازست پیش اندرون
ز شمشیر دیوان خرد جوشنست ...
... برین همنشانست پرهیز نیز
که نفروشد او راه یزدان به چیز
بدو گفت زین ده کدامست شاه
سوی نیکویها نماینده راه
چنین داد پاسخ که راه خرد
ز هر دانشی بی گمان بگذرد ...
... که گردد بدو مرد جوینده مه
چنین داد پاسخ که هر کو ز راه
نگردد بود با تنی بیگناه ...
... چنین داد پاسخ که ای را سه روی
بسازد خردمند با راه جوی
یکی آنک اندیشد از روز بد ...
... کزو نگسلد یاد کرد خدای
همان دوری از کژی و راه دیو
بترس از جهانبان و کیهان خدیو ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۶ - داستان درنهادن شطرنج
... شتروار بارست با او هزار
همی راه جوید بر شهریار
همانگه چو بشنید بیدار شاه ...
... چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار
ببینی چویابی به بازیش راه
رخ و پیل و آرایش رزمگاه ...
... فرستاده را پایگه ساختند
رد وموبدان نماینده راه
برفتند یک سر به نزدیک شاه ...
... یکی گفت وپرسید و دیگر شنید
نیاورد کس راه بازی پدید
برفتند یکسر پرآژنگ چهر ...
... کنون رای قنوج گوید که شاه
ندارد یکی مرد جوینده راه
شکست بزرگ است بر موبدان ...
... هشیوار دستور در پیش شاه
به رزم اندرونش نماینده راه
مبارز که اسب افگند بر دو روی ...
... فرستد همه رای هندی به گنج
ور ایدون کجا رای با راهنمای
بکوشند بازی نیاید به جای ...
... به پیمان کند رای قنوج بار
کند بار همراه با بار ما
چنینست پیمان و بازار ما ...
... بدو داد پس نامه خسروی
ز شطرنج وز راه وز رنج رای
بگفت آنچه آمد یکایک به جای ...
... ز بازی و از مهره و رای شاه
وزان موبدان نماینده راه
به نامه دورن آنچه کردست یاد ...
... چو آگاهی آمد ز دانا به شاه
که با کام و با خوبی آمد ز راه
ازان آگهی شاد شد شهریار ...
... ببر در گرفتش جهاندار شاه
بپرسیدش از رای وز رنج راه
بگفت آنکجا رفت بوزرجمهر ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۷ - داستان طلخند و گو
... نه تاج و کمر بستن و تخت را
سران راهمه سر پر از گرد بود
ز جمهورشان دل پر از درد بود ...
... برآمد خروش از در هر دو شاه
یکی را نبود اندر آن شهر راه
نخستین بیاراست طلخند جنگ ...
... سرگنجهای پدر بر گشاد
سپه راهمه ترگ وجوشن بداد
همه شهر یکسر پر از بیم شد ...
... نهادند برکوهه پیل زین
توگفتی همی راه جوید زمین
همه دشت پر زنگ وهندی درای ...
... تو را سر بپیچد ز دستور بد
زآسانی و رای وراه خرد
مگوی ای برادر سخن جز بداد ...
... یکی کنده سازیم گرد سپاه
برین جنگجویان ببندیم راه
ز دریا بکنده در آب افگنیم ...
... بدان تا هرآنکس که بیند شکست
ز کنده نباشد ورا راه جست
ز ماهرک پیروز گردد به جنگ ...
... همه باد بر سوی طلخند گشت
به راه و به آب آرزومند گشت
ز باد و ز خورشید و شمشیر تیز
نه آرام دید و نه راه گریز
بران زین زرین بخفت و بمرد ...
... که چون پادشا را ببیند سپاه
پر از درد و گریان پیاده به راه
بکاهدش نزد سپاه آبروی ...
... وزان جایگه تیز لشکر براند
به راه و به منزل فراوان نماند
چو شاهان گزیدند جای نبرد ...
... به تلخی همی روز بگذاشتی
چوازراه برخاست گرد سپاه
نگه کرد بینادل از دیده گاه ...
... دریغ آمدش برز و بالای گو
بدو گفت مادر که بنمای راه
که چون مرد بر پیل طلخند شاه ...
... ز دریا و از کنده وزرمگاه
بگوییم با مرد جوینده راه
سواران بهر سو پراگند گو ...
... به آواز گفتی که شاها بگرد
ازان پس ببستند بر شاه راه
رخ و اسب و فرزین و پیل و سپاه ...
... سپه دید افگنده چین در بروی
ز اسب و ز کنده بر و بسته راه
چپ و راست و پیش و پس اندر سپاه ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۸ - داستان کلیله ودمنه
... کنون من بدستوری شهریار
بپیمایم این راه دشوار خوار
بسی دانشی رهنمای آورم ...
... شتروار سیصد بیاراست شاه
فرستاده برداشت آمد به راه
بیامد بر رای ونامه بداد ...
... دلش گشت سوزان ز تشویر شاه
هم ازنامداران هم از رنج راه
وزان خواسته نیز کاورده بود ...
... گیاچوکلیله ست ودانش چوکوه
کتابی بدانش نماینده راه
بیابی چوجویی توازگنج شاه ...
... بروآفرین کرد وشد نزد شاه
بکردار آتش بپیمود راه
بیامد نیایش کنان پیش رای ...
... به مهرست تا درج درگنج شاه
برای وبدانش نماینده راه
به گنجور فرمان دهد تا زگنج ...
... کلیله بیاورد گنجور شاه
همی بود او را نماینده راه
هران در که ازنامه برخواندی ...
... هرآنکس که او پوشش شاه یافت
ببخت و بتخت مهی راه یافت
دگر آنک با جامه شهریار ...
... ازین دو یکی نیز جاوید نیست
ببودن تو را راه امید نیست
نگه کن کنون کار بوزرجمهر ...
فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۹ - داستان کسری با بوزرجمهر
... که گفت این تو راگفت بوزرجمهر
مرا اندرین دانش او داد راه
که بیند همی این جهاندار شاه ...
... بگویش که چون بینی اکنون تنت
که از میخ تیزست پیراهنت
پرستنده آمد بداد آن پیام ...
... چو چشمم ازین رنج ها تیره گشت
نگه کن که پیشت که آید به راه
ز حالش بپرس ایچ نامش مخواه
به راه آمد از خانه بوزرجمهر
همی رفت پویان زنی خوب چهر ...
... سخن هرچ بر چشم او بد نهفت
چنین گفت پرسنده را راه جوی
که بپژوه تا دارد این ماه شوی ...
... نگر تا چه اندیشه افگند بن
بیامد دژم روی تازان به راه
چو بردند جوینده را نزد شاه ...
... یکی انجمن درج در پیش شاه
به پیش بزرگان جوینده راه
به نیروی یزدان که اندیشه داد ...
... بزرگی و دانایی و زور دست
همان بخرد و موبد راه جوی
گو بر منش کو بود شاه جوی ...
... سپاس از خداوند خورشید و ماه
روان را به دانش نماینده راه
نداند جز او آشکارا و راز ...
... به شبگیر برزین بشد با سپاه
ستاره شناسی بیامد ز راه
چنین گفت کای مرد گردن فراز ...