گنجور

 
فردوسی

نگه کن که شادان برزین چه گفت

بدانگه که بگشاد راز از نهفت

بدرگه شهنشاه نوشین‌روان

که نامش بماناد تا جاودان

ز هر دانشی موبدی خواستی

که درگه بدیشان بیاراستی

پزشک سخنگوی و کنداوران

بزرگان وکارآزموده سران

ابر هر دری ناموَر مهتری

کجا هر سری را بُدی افسری

پزشک سراینده برزوی بود

به نیرو رسیده سخنگوی بود

ز هر دانشی داشتی بهره‌ای

به هر بهره‌ای در جهان شهره‌ای

چنان بد که روزی به هنگام بار

بیامد بر نامور شهریار

چنین گفت کای شاه دانش‌پذیر

پژوهنده و یافته یادگیر

من امروز در دفتر هندوان

همی‌ بنگریدم به روشن روان

چنین بُد نبشته که بر کوه هند

گیاییست چینی چو رومی پرند

که آن را چو گرد آورد رهنمای

بیامیزد و دانش آرد بجای

چو بر مُرده بپراگند بی‌گمان

سخنگوی گردد هم اندر زمان

کنون من بدستوری شهریار

بپیمایم این راه دشوار خوار

بسی دانشی رهنمای آورم

مگر کین شگفتی بجای آورم

تن مرده گر زنده گردد رواست

که نوشین‌روان بر جهان پادشاست

بدو گفت شاه این نشاید بُدن

مگر آزمون را بباید شدن

ببر نامهٔ من برِ رای هند

نگر تا که باشد بت‌آرای هند

بدین کار با خویشتن یارخواه

همه یاری از بختِ بیدار خواه

اگر نوشگفتی شود در جهان

که این گفته رمزی بود درنهان

ببر هرچ باید به نزدیک رای

کزو بایدت بی‌گمان رهنمای

در گنج بگشاد نوشین‌روان

ز چیزی که بُد درخور خسروان

ز دینار و دیبا و خز و حریر

ز مهر و ز افسر ز مشک و عبیر

شتروار سیصد بیاراست شاه

فرستاده برداشت آمد به راه

بیامد برِ رای و نامه بداد

سرِ بارها پیش او برگشاد

چو برخواند آن نامهٔ شاه رای

بدو گفت کای مرد پاکیزه رای

ز کسری مرا گنج بخشیده نیست

همه لشکر و پادشاهی یکیست

ز داد و ز فرّ و ز اورند شاه

وزان روشنی بخت و آن دستگاه

نباشد شگفت از جهاندار پاک

که گر مردگان را برآرد ز خاک

برهمن بکوه اندرون هرک هست

یکی دارد این رای را با تو دست

بت‌آرای و فرخنده دستور من

هم آن گنج و پرمایه گنجور من

بد و نیک هندوستان پیش تست

بزرگی مرا در کم و بیش تست

بیاراستندش به نزدیک رای

یکی نامور چون ببایست جای

خورشگر فرستاد هم خوردنی

همان پوشش نغز و گستردنی

برفت آن شب و رای زد با ردان

بزرگان قنّوج با بخردان

چو برزد سر از کوه رخشنده روز

پدید آمد آن شمع گیتی‌فروز

پزشکان فرزانه را خواند رای

کسی کو بدانش بُدی رهنمای

چو برزوی بنهاد سر سوی کوه

برفتند با او پزشکان گروه

پیاده همه کوهساران بپای

بپیمود با دانشی رهنمای

گیاها ز خشک و ز تر برگزید

ز پژمرده و آنچ رخشنده دید

ز هرگونه دارو ز خشک و ز تر

همی بر پراگند بر مرده بر

یکی مرده زنده نگشت از گیا

همانا که سست آمد آن کیمیا

همه کوه بسپرد یک یک بپای

ابر رنج او بر نیامد بجای

بدانست کان کار آن پادشاست

که زنده است جاوید و فرمانرواست

دلش گشت سوزان ز تشویر شاه

هم از نامداران هم از رنج راه

وزان خواسته نیز کاورده بود

ز گفتار بیهوده آزرده بود

ز کارِ نبشته ببُد تنگدل

که آن مرد بیدانش و سنگدل

چرا خیره بر باد چیزی نبشت

که بد بار آن رنج گفتار زشت

چنین گفت زان پس بران بخردان

که‌ ای کاردیده ستوده ردان

که دانید داناتر از خویشتن

کجا سرفرازد بدین انجمن

به پاسخ شدند انجمن همسخن

که داننده پیرست ایدر کهن

به سال و خرد او ز ما مهترست

به دانش ز هر مهتری بهترست

چنین گفت برزوی با هندوان

که ای نامداران روشن‌روان

برین رنجها بر فزونی کنید

مرا سوی او رهنمونی کنید

مگر کان سخنگوی دانای پیر

بدین کار باشد مرا دستگیر

ببردند برزوی را نزد اوی

پراندیشه دل سر پر از گفت و گوی

چو نزدیک او شد سخنگوی مرد

همه رنج‌ها پیش او یاد کرد

ز کار نبشته که آمد پدید

سخن‌ها که از کاردانان شنید

بدو پیر دانا زبان برگشاد

ز هر دانشی پیش او کرد یاد

که من در نبشته چنین یافتم

بدان آرزو تیز بشتافتم

چو زان رنج‌ها برنیامد پدید

ببایست ناچار دیگر شنید

گیا چون سخن‌دان و دانش چو کوه

که همواره باشد مر او را شکوه

تن مرده چون مرد بیدانشست

که دانا به هر جای با رامشست

به دانش بود بی‌گمان زنده مرد

چو دانش نباشد ب گِردش مگرد

چو مردم ز دانایی آید ستوه

گیا چون کلیله‌ست و دانش چو کوه

کتابی به دانش نماینده راه

بیابی چو جویی تو از گنج شاه

چو بشنید برزوی زو شاد شد

همه رنج بر چشم او باد شد

بر او آفرین کرد و شد نزد شاه

به کردار آتش بپیمود راه

بیامد نیایش‌کنان پیش رای

که تا جای باشد تو بادی به جای

کتابیست ای شاه گسترده کام

که آن را به هندی کلیله‌ست نام

به مهرست تا درج در گنج شاه

به رای و به دانش نماینده راه

به گنجور فرمان دهد تا ز گنج

سپارد به من گر ندارد به رنج

دژم گشت زان آرزو جان شاه

بپیچید برخویشتن چندگاه

به برزوی گفت این کس از ما نجُست

نه اکنون نه از روزگار نخست

ولیکن جهاندار نوشین‌روان

اگر تن بخواهد ز ما یا روان

نداریم ازو باز چیزی که هست

اگر سرفرازست اگر زیردست

ولیکن بخوانی مگر پیش ما

بدان تا روان بداندیش ما

نگوید به دل کان نبشتست کس

بخوان و بدان و ببین پیش و پس

بدو گفت برزوی کای شهریار

ندارم فزون ز آنچ گویی مدار

کلیله بیاورد گنجور شاه

همی‌بود او را نماینده راه

هران دُر که از نامه برخواندی

همه روز بر دل همی‌راندی

ز نامه فزون ز آنک بودیش یاد

ز برخواندی نیز تا بامداد

همی‌بود شادان دل و تن درست

بدانش همی جان روشن بشست

چو زو نامه رفتی به شاه جهان

دری از کلیله نبشتی نهان

بدین چاره تا نامهٔ هندوان

فرستاد نزدیک نوشین‌روان

بدین گونه تا پاسخ نامه دید

که دریای دانش بر ما رسید

ز ایوان بیامد به نزدیک رای

بدستوری بازگشتن به جای

چو بگشاد دل رای بنواختش

یکی خلعت هندویی ساختش

دو یاره بهاگیر و دو گوشوار

یکی طوق پرگوهر شاهوار

هم از شارهٔ هندی و تیغ هند

همه روی آهن سراسر پرند

بیامد ز قنّوج برزوی شاد

بسی دانشِ نو گرفته به یاد

ز ره چون رسید اندر آن بارگاه

نیایش کنان رفت نزدیک شاه

بگفت آنچ از رای دید و شنید

بجای گیا دانش آمد پدید

بدو گفت شاه‌ ای پسندیده مرد

کلیله روان مرا زنده کرد

تو اکنون ز گنجور بستان کلید

ز چیزی که باید بباید گزید

بیامد خرد یافته سوی گنج

به گنجور بسیار ننمود رنج

درم بود و گوهر چپ و دست راست

جز از جامهٔ شاه چیزی نخواست

گرانمایه دستی بپوشید و رفت

بر گاه کسری خرامید تفت

چو آمد به نزدیک تختش فراز

برو آفرین کرد و بردش نماز

بدو گفت پس نامور شهریار

که بی بدره و گوهر شاهوار

چرا رفتی ای رنج دیده ز گنج

کسی را سزد گنج کو دید رنج

چنین پاسخ آورد برزو بشاه

که ای تاج تو برتر از چرخ ماه

هرآنکس که او پوشش شاه یافت

به بخت و به تخت مهی راه یافت

دگر آنک با جامهٔ شهریار

ببیند مرا مرد ناسازگار

دل بدسگالان شود تار و تنگ

بماند رخ دوست با آب و رنگ

یکی آرزو خواهم از شهریار

که ماند ز من در جهان یادگار

چو بنویسد این نامه بوزرجمهر

گشاید برین رنج برزوی چهر

نخستین در از من کند یادگار

به فرمان پیروزگر شهریار

بدان تا پس از مرگ من در جهان

ز داننده رنجم نگردد نهان

بدو گفت شاه این بزرگ آرزوست

بر اندازهٔ مرد آزاده‌خوست

ولیکن به رنج تو اندر خورست

سخن گرچه از پایگه برترست

به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت

که این آرزو را نشاید نهفت

نویسنده از کلک چون خامه کرد

ز برزوی یک در سرِ نامه کرد

نبشت او بران نامهٔ خسروی

نبود آن زمان خط جز پهلوی

همی‌بود با ارج در گنج شاه

بدو ناسزا کس نکردی نگاه

چنین تا بتازی سخن راندند

ورا پهلوانی همی‌خواندند

چو مامون روشن روان تازه کرد

خور روز بر دیگر اندازه کرد

دل موبدان داشت و رای کیان

ببسته به هر دانشی بر میان

کلیله به تازی شد از پهلوی

بدین سان که اکنون همی‌بشنوی

بتازی همی‌بود تا گاه نصر

بدانگه که شد در جهان شاه نصر

گرانمایه بوالفضل دستور اوی

که اندر سخن بود گنجور اوی

بفرمود تا پارسی و دری

نبشتند و کوتاه شد داوری

وزان پس چو پیوسته رای آمدش

بدانش خرد رهنمای آمدش

همی‌خواست تا آشکار و نهان

ازو یادگاری بود در جهان

گزارنده را پیش بنشاندند

همه نامه بر رودکی خواندند

بپیوست گویا پراگنده را

بسفت اینچنین در آگنده را

بدان کو سخن راند آرایشست

چو ابله بود جای بخشایشست

حدیث پراگنده بپراگند

چو پیوسته شد جان و مغز آگند

جهاندار تا جاودان زنده باد

زمان و زمین پیش او بنده باد

از اندیشه دل را مدار ایچ تنگ

که دوری تو از روزگار درنگ

گهی بر فراز و گهی بر نشیب

گهی با مراد و گهی با نهیب

ازین دو یکی نیز جاوید نیست

به بودن تو را راه امید نیست

نگه کن کنون کار بوزرجمهر

که از خاک بر شد به گردان سپهر

فراز آوریدش به خاک نژند

همان کس که بردش به ابر بلند