گنجور

 
۳۲۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مسمطات » شمارهٔ ۱ - مسمط در مدح شاه ابوالخلیل جعفر

 

... ملک را رنج دل بر باد گشته

برادر نیز بی فریاد گشته

ز بند دشمنان آزاد گشته

شه از روی برادر شاد گشته

چو شد شادان ز روی شه برادر

جهان دایم بکام شاه بادا ...

قطران تبریزی
 
۳۲۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۶۷

 

... هم بدسگال مالی هم بدسگال مالی

هم با سخا همالی هم باوفا برادر

تو بت جهان برهمن تو باد و خصم خرمن ...

قطران تبریزی
 
۳۲۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » مقطعات » شمارهٔ ۹۵

 

فراز و نشیب است روی زمین

متاز ای برادر گشاده عنان

سخن نیک بر سنج و از دل بگوی ...

قطران تبریزی
 
۳۲۴

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » بسم الله الرحمن الرحیم

 

... اما بعد چنین گوید جمع کننده این کتاب امیر عنصرالمعالی کیکاووس بن اسکندر ابن قابوس بن وشمه گیر بن زیار مولی امیرالمؤمنین با فرزند خویش گیلانشاه که بدان ای پسر که من پیر شدم و پیری و ضعیفی بر من چیره شد و منشور عزل زندگانی از موی خویش بر روی خویش کتابتی می بینم که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد پس ای پسر چون من نام خویش در دایره گذشتگان دیدم مصلحت {چنان دیدم} که پیش از آنکه نامه عزل به من رسد نامه ای اندر نکوهش روزگار و سازش کار و بیش بهرگی جستن از نیک نامی یاد کنم و ترا از آن بهره مند کنم بر موجب مهر پدری تا پیش از آنکه دست زمانه ترا نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری و فزونی یابی و نیک نامی هر دو جهان حاصل کنی و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند آنگاه از من آنچه شرط مهر پدری است آمده باشد اگر تو از گفتار من بهره نیک نجویی چون بندگان دیگر باشند بشنودن و کار بستن نیک به غنیمت دارند و اگر چه سرشت روزگار بر آن جمله آمد که هیچ فرزند پند پدر خویش را کار نبندد که آتشی در باطن جوانان است که از روی غفلت پنداشت خویش ایشان را بر آن دارد که دانش خویش برتر از دانش پیران دانند اگر چه مرا این معلوم بود مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد که خاموش باشم پس آنچه از موجب طبع خویش یافتم در هر بابی سخنی چند جمع کردم و آنچه شایسته و مختصر تر بود اندرین نامه نوشتم اگر از تو کاربستن خیزد خود پسند آمد و الا آنچه شرط پدری بود کرده باشم که گفته اند که بر گوینده بیش از گفتار نیست چون شنونده خریدار نیست جای آزار نیست

بدان ای پسر که سرشت مردم چنان آمد که تکاپو ی کنند تا اندر دنیا آنچه نصیب او آمده باشد به گرامی ترین خویش بگذارند اکنون نصیب من ازین جهان این سخن آمد و گرامی ترین من تویی چون ساز رحیل کردم آنچه نصیب من آمده بود پیش تو فرستادم تا تو خودکام نباشی و از ناشایست پرهیز کنی و چنان زندگانی کنی که سزاوار تخمه پاک توست و بدان ای پسر که ترا تخمه و نبیره بزرگ است و شریف از هر دو جانب کریم الطرفین و پیوسته ملوک جهانی جدت شمس المعالی قابوس بن وشمه گیر و نبیره ات خاندان ملوک گیلان است از فرزندان کیخسرو و ابوالمؤید بلخی خود کار او و شرح او در شاهنامه گفته است ملوک گیلان به جدان ترا زو یادگار آمد و جده تو مادرم ملک زاده مرزبان بن رستم بن شروین دخت بود که مصنف کتاب مرزبان نامه بود و سیزدهم پدرش کیوس بن قباد بود برادر نوشروان ملک عادل و مادر تو فرزند ملک غازی سلطان محمود ناصرالدین بود و جده من فرزند فیروزان ملک دیلمان بود

پس ای پسر هشیار باش و قیمت برادر خویش بشناس و از کم بودگان مباش هر چند که من نشان خوبی و روزبهی می بینم اندر تو یکی گفتار بر شر{ط} تکرار واجب است و آگاه باش ای پسر که روز رفتن من نزدیک ست و آمدن تو نیز بر اثر من زود باشد که تا امروز که درین سرای سپنجی باید که بر کار باشی و پرورشی که سرای جاودانی را شاید حاصل کنی که سرای جاودانی برتر از سرای سپنجی است و زاد او ازین سرای باید جست که این جهان چون کشتزار ی ست آنچه درو کاری دروی از بد و نیک همان بدروی و دروده خویش کس در کشت زار نخورد و آبادانی سرای فانی از سرای باقی ست و نیک مرد ان درین سرای همت شیران دارند و بد مردان فعل سگان و سگ هم آنجا که نخجیر کرد بخورد و شیر چون نخجیر صید کرد جای دیگر خورد و نخجیرگاه این سرای سپنجی است و نخجیر تو نیکی کردن پس نخجیر اینجا کن تا وقت خوردن در سرای باقی آسان بود که طریق آن سرای با بندگان طاعت خدا است عزوجل و ماننده آن کس که راه خدا جوید و طاعت خدای تعالی چون آتشی است که هر چند نکویش برافروزی برتری و فزونی جوید و مانند این کسی است که از راه خدای دور بود چون آبی بود که تا هر چند بالاش دهی فروتری جوید و نگونی پس ای عزیز من بر خویشتن واجب دان شناختن راه خدای تبارک و تعالی جل و جلاله و عم نواله و عظم شأنه و شروع کردن در راه حق جل و علا از سر اهتمام و حضور تمام چناچه مجتهدان مردانه و سالکان فرزانه درین راه قدم از سر ساخته اند بلکه از سر سر برخاسته و از خود فانی شده و پشت پا و پشت دست بر عالم فانی و باقی زده و در عالم سر و وحدت طالب و جویای واحد احد گشته و در آن پیدا ناپیدا حریق و غریق شده و از سر طوع و رغبت جان ایثار کرده زهی سعادت آن نیک بخت بنده ای که وی را این دولت دست دهد و به خلعت و تشریف شریف این درجه و مقام مستسعد و سرافراز گردد صمدا و معبودا جمیع مؤمنین و مؤمنات و مسلمین و مسلمات را توفیق راه راست کرامت فرمای و اگر بیچاره عاصی یی که از سر غفلت و جهالت زمام اختیار از دست وی بیرون رفته و قدمی چند بغیر اختیار به متابعت شیطان و هوا ء نفس اماره بی راه نهاده و از جاده شریعت و طریقت محمدی صلی الله علیه و علی آله و اصحابه اجمعین الطیبین الطاهرین بیرون افتاده از راه کرم و لطف بی چون آن بنده بیچاره ضعیف را از ضلالت و گمراهی و قید شیطان مردود لعین خلاصی بخش بخیر یا اکرم الاکرمین و یا ارحم الراحمین و پس بدان ای پسر که این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم امید که بر مصنف و خواننده و نویسنده و شنونده مبارک و میمون افتد انشاءالله و تعالی وحده العزیز

فهرست ابواب ...

عنصرالمعالی
 
۳۲۵

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و دوم: اندر امانت نگاه داشتن

 

ای پسر اگر به تو کسی امانتی دهد به هیچ حال مپذیر و چون پذرفتی نگاه دار از آنچ امانت پذیرفتن بلا بود از بهر آنک عاقبت آن از سه وجه بیرون نباشد اگر این امانت به وی باز دهی چنان کرده باشی که حق تعالی گفت در محکم تنزیل ان تؤدا الامانات الی اهلها طریق جوانمردی و معرفت آنست که امانت نپذیری و چون پذرفتی نگاه داری تا به سلامت به خداوند باز رسانی

حکایت چنان شنودم که مردی به سحرگاه به تاریکی از خانه بیرون آمد تا به گرمابه رود در راه دوستی از آن خویش بدید گفت موافقت کنی با من تا به گرمابه رویم دوست گفت تا به در گرمابه با تو همراهی کنم لیکن در گرمابه نتوانم آمد که شغلی دارم تا به نزدیک گرمابه با وی برفت بسر دو راهی رسیدند و این دوست پیش از آنک دوست را خبر دهد بازگشت و به راهی دیگر برفت اتفاق را طرار ی از پس این مرد همی آمد تا به گرمابه رود به طراری خویش از قضا این مرد بازنگریست طرار را دید و هنوز تاریک بود پنداشت که آن دوست اوست صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون کرد و بدان طرار داد و گفت ای برادر این امانت است بگیر تا من از گرمابه برآیم به من بازدهی طرار زر از وی بستاند و هم آنجا مقام کرد تا وی از گرمابه آمد روشن شده بود جامه پوشید و راست برفت طرار او را بازخواند و گفت ای جوانمرد زر خویش بازستان و پس برو که امروز من از شغل خویش بازماندم از جهت امانت تو مرد گفت این امانت چیست و تو چه بودی طرار گفت من مردی طرارم و تو این زر به من دادی تا از گرمابه برآیی مرد گفت اگر طراری چرا زر من نبردی طرار گفت اگر به صناعت خویش بردمی اگر این هزار دینار بودی نه اندیشیدمی از تو و یک جو باز ندادمی ولیکن تو به زینهار به من سپردی و در جوانمردی نباشد که به زینهار به من آمدی من بر تو ناجوانمردی کردمی شرط مروت نبودی

پس اگر مستهلک شود بر دست تو بی مراد اگر عوض باز خری نیک بود و اگر ترا دیو از راه ببرد طمع در وی کنی و منکر شوی به غایت خطا بود و اگر به خداوند حق باز رسانی بسی رنج ها که به تو رسد در نگاه داشتن آن چیز و چون رنج ها بسیار بکشی و آن چیز بدو باز دهی رنج ها بر تو بماند و آن مرد به هیچ روی از تو منت ندارد گوید چیز من بود آنجا نهادم بر تو نماند باز برداشتم و راست گویم پس رنج کشیدن بی منت بر تو بماند و مزد تو آن بود که جامه بیالاید و اگر مستهلک شود هیچ کس باور نکند و تو بی خیانت به نزدیک مردمان خاین باشی و میان اشکال تو حرمت برود و نیز کس بر تو اعتماد نکند و اگر با تو بماند حرام بود و وبالی عظیم در گردن تو بماند و درین جهان برخوردار نباشی و در آن جهان عقوبت حق تعالی حاصل شود ...

عنصرالمعالی
 
۳۲۶

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و سیوم: اندر برده خریدن و شرایط آن

 

ای پسر اگر برده خری هشیار باش که آدمی خریدن علمی است دشوار که بسیار بنده نیکو بود که چون به علم در وی نگری خلاف آن باشد و بیشتر خلق گمان برند که بنده خریدن از جمله بازرگانی هاست بدانک برده خریدن علم آن از جمله فیلسوفی است که هر کسی که متاعی خرد که آنرا نشناسد مغبون باشد و معتبر ترین شناخت آدمی است کی عیب و هنر آدمی بسیارست و یک عیب باشد که صد هزار هنر را بپوشاند و یک هنر باشد که صد عیب را بپوشاند و آدمی را نتوان شناخت الی به علم فراست و تجربت و تمامی علم فراست نبوت است که به کمال او هر کسی نرسد الا پیغامبر ی مرسل کی به فراست بتوان دانستن نیک و بد مردم از باطن اما چندانک شرط است اندر شرای ممالیک هنر او و عیب او بگویم به قدر طاقت خویش تا معلوم شود بدانک در شرای ممالیک سه شرط است یکی شناختن عیب و هنر ظاهر و باطن ایشان از فراست دیگر آنکه از علت های نهان و آشکارا آگه شدن به علامت سه دیگر دانستن جنس ها و عیب و هنر هر چیزی اما اول شرط فراست آنست که چون بنده بخری نیک تأمل کن از آنکه بندگان را مشتری از هر گونه باشد کسی بود که بر وی نگرد و به تن و اطراف ننگرد و کسی باشد که بر وی ننگرد به تن و اطراف نگرد نفیس و نعیم خواهد یا شحم و لحم اما هر کس که در بنده نگرد اول در روی نگرد که روی او پیوسته توان دیدن و تن او به اوقات بینی اول در چشم و ابرو ی او نگاه کن و آنگاه در بینی و لب و دندان پس در موی او نگر که خدای عزوجل همه آدمیان را نکویی در چشم و ابرو نهاده است و ملاحت در بینی و حلاوت در لب و دندان و طراوت در پوست روی و موی سر را مزین این همه گردانید از بهر آنک موی را از بهر زینت آفرید چنان باید که اندر تن همه نگاه کنی چون دو چشم و ابرو نیکو بود و در بینی ملاحت و در لب و دندان حلاوت و در پوست طراوت بخر و به اطراف وی مشغول مباش پس اگر این همه نباشد باید که ملیح بود و به مذهب من ملیح بی نیکویی به که نیکوی بی ملاحت و گفته اند که بنده از بهر کاری باید بباید دانست که به چه فراست باید خریدن به علامت او هر بنده ای که از بهر خلوت و معاشرت خری چنان بود که معتدل بود به درازی و کوتاهی و نرم گوشت و رقیق پوست و هموار استخوان و میگون و سیاه موی و سیاه ابرو و گشاده چشم و ابرو و بینی و باریک میان و فربه سرین باید که باشد و گرد زنخدان و سرخ لب و سپید دندان و هموار دندان و همه اعضاء درخور این که گفتم هر غلامی که چنین باشد زیبا و معاشر باشد و خوش خو و وفادار و لطیف طبع و سازگار و علامت غلام دانا و روزبه راست قامت باید معتدل موی و معتدل گوشت سپیدی لعل فام پهن کف گشاده میان انگشتان پهن پیشانی شهلا چشم گشاده روی بی حد خنده ناک روی و این چنین غلام را از بهر علم آموختن و کدخدایی فرمودن و خازنی به هر شغلی ثقة بود و علامت غلامی که ملاهی را شاید نرم گوشت و کم گوشت باید که بود خاصه بر پشت و باریک انگشتان نه لاغر و نه فربه و بپرهیز از غلامی که بر روی او گوشت بسیار بود که هیچ نتواند آموختن اما باید که نرم گوشت بود و گشاده میان انگشتان و تنک پوست و مویش نه سخت دراز و نه سخت کوتاه و نه سخت سرخ و نه سخت سیاه شهلا چشم زیر پای او هموار این چنین غلام هر پیشه ای که دقیق بود زود آموزد خاصه خنیا گر ی و علامت غلامی که سلاح را شاید ستبر موی بود و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر انگشت و ستبر استخوان و پوست و اندام او درشت بود و سخت مفاصل کشیده عروق رگ و پی همه بر تن پیدا و انگیخته و پهن کف و فراخ سینه و کتف ستبر گردن اگر او اصلع بود به باشد و تهی شکم و برچده سرین و عصب ها و ساق پای وی چون می رود برکشیده می شود بر بالا و درهم کشیده روی بباید باید که سیاه چشم بود و هر غلام که او چنین بود مبارز و شجاع و روزبه بود و علامت غلامی که خادمی سرای زنان را شاید سیاه پوست و ترش روی و درشت پوست و خشک اندام و تنک موی و باریک آواز و باریک پای و ستبر لب و پخج بینی و کوتاه انگشت منحدب قامت و باریک گردن چنین غلام خادمی سرای زنان را شاید اما نشاید که سفید پوست بود و سرخ گونه و پرهیز کن از اشقر خاصه فرود افتاده موی و نشاید که در چشمش رعونت و تری بود که چنین کس با زن دوست بود یا قواده بود و علامت غلامی که بی شرم بود عوانی و ستوربانی را شاید باید که گشاده {ابرو} و فراخ و ازرق چشم بود و پلک های چشم وی ستبر و اشقر بود و چشمش کبود و سپیدی چشم او منقط بود به سرخی دراز لب بود و دندان و فراخ دهن بود چنین غلام سخت بی شرم و ناپاک بود و بی ادب و شریر و بلا جو ی و علامت غلامی که فراشی و طباخی را شاید باید که پاک روی و پاک تن و باریک دست و پای بود و شهلا چشمی که به کبودی گراید و تمام قامت و خاموش و موی سر او میگون و فرو افتاده چنین غلام این کارها را شاید اما به شرطی که گفتم از جنس خبر باید داشت چه جنس و عیب و هنر هر یک بباید دانستن یاد کنیم بدانکه ترک نه یک جنس است و هر جنسی را طبعی و گوهری دیگرست و از جمله ایشان از همه بدخو تر قبچاق و غز بود و از همه خوش خوتر و به عشرت فرمان بردار تر ختنی و خلخی و تبتی بود و از همه شجاع تر و دلیر تر ترقای بود و تاتار ی و یغمایی و چگلی آنچ علمی بود زود معلوم کند و از همه بلاکش تر و کاهل تر و سازنده تر چگلی بود و به جمع معلوم کند که از ترک نیکویی به تفضیل و زشت بی تفضیل نخیزد و هندو به ضد اینست چنانک چون در ترک نگاه کنی سر بزرگ بود و روی پهن و چشم ها تنگ و پخج بینی و لب و دندان نه نیکو چون یک یک را بنگری به ذات خویش نه نیکو بود ولکن چون همه را به جمع نگری صورتی بود سخت نیکو و صورت هندوان به خلاف اینست چون یک یک را بنگری هر یک به ذات خویش نیکو نماید ولیکن چون به جمع بنگری چون صورت ترکان ننماید اما ترک را ذاتی و رطوبتی و صفایی و جمالی هست که هندو را نباشد اما به طراوت دست از همه جنس ها برده اند لاجرم از ترک هرچه خوبتر باشد به غایت خوب باشد و آنچ زشت باشد بغایت زشت باشد و بیشتر عیب ایشان آنست که کند خاطر باشند و نادان و شغب ناک باشند و ناراضی و بی انصاف و بدمست می بهانه و با آشوب و پر زیان باشند و به شب سخت بددل باشند و آن شجاعت که به روز دارند به شب ندارند و سخت دل باشند اما هنر ایشان آنست که شجاع باشند و بی ریا و ظاهر دشمن و متعصب به هر کاری که به وی سپاری و نرم اندام باشند به عشرت و از بهر تجمل به ازیشان هیچ جنس نیست سقلابی و روسی و آلانی قریب به طبع ترکان باشند ولیکن از ترکان بردبار تر باشند و در میان ایشان چند عیب اما آلانی به شب دلیرتر از ترک باشد و خداوند دوست تر بود اگر به فعل نزدیک تر بود لیکن همچون ترک نفیس باشند و عیب ایشان دزدی است و بی فرمانی و نهان کاری و بی شکیبایی و کیدکاری و سست کاری و خداونددشمنی و بی وفایی و گریزی اما هنرش آن باشد که نرم اندام باشد و مطبوع باشد و گرم مغز و آهسته کار و درشت زبان و دلیر و راه بر و یادگیر و عیب رومی آن بود که بدزبان و بددل بود و راه بر و سست طبع و کاهل و زودخشم و خداونددشمن و گریزپای و حریص و دینار دوست و هنرش آن بود کی خویشتن دار و مهربان و خوش بوی و کدخدای سرای و روزبه و نکو خو ی و زبان نگاه دار بود اما عیب ارمنی آن بود که بدفعل و دزد و شوخگین و گریزنده و بی فرمان و بیهوده گوی و دروغ زن و کفردوست و بددل و بی قوت و خداونددشمن و سرتاپای به عیب نزدیک تر بود که به هنر ولیکن تیزفهم و کارآموز باشند و عیب هندوان آن بود که بدزبان باشند و در خانه کنیزکان از وی ایمن نباشند اما اجناس هندو نه چون دیگر قوم باشند از بهر آنک همه خلق با یکدیگر آمیخته اند مگر هندوان و از روزگار آدم باز عادت ایشان چنین است که هیچ پیشه ور به خلاف یک دیگر پیوند نکند چنانک بقال دختر به بقال دهد و بخواهند و قصابان با قصابان و خبازان با خبازان و لشکری با لشکری و برهمن به برهمن پس درجه ایشان هر جنسی ازیشان طبعی دیگر دارند و من شرح هر یک نتوانم داد کتاب از حال خود بگردد اما بهترین ایشان هم مهربان بود و هم بخرد و راد و شجاع بود و کدخدای بود و برهمن و دانشمند بود و نوبی و حبشی بی عیب ترند و حبشی از نوبی به بود که در ستایش حبشی خبر بسیارست از پیغامبر علیه السلام این بود معرفت اجناس و هنر و عیب هر یک اکنون سهم آنست که آگاه باشی از علتهاء ظاهر و باطن به علامات و آن چنان است که در وقت خریدن غافل مباش و به یک نظر راضی مباش که به اول نظر بسیار خوب باشد که زشت نماید و بسیار زشت بود که خوب نماید دیگر آنک چهره آدمی پیوسته به رنگ خود نباشد گاه به خوبی گراید و گاه به زشتی و نیک نگاه کن در همه اندام تا بر تو چیزی پوشیده نگردد و بسیار علتهاء نهان بود که قصد آمدن کند و هنوز نیامده باشد تا چند روز بخواهد آمدن آن را علامت ها بود چنانک اگر در گونه لختی زرفامی باشد و رنگ لبش گشته بود و پژمرده باشد چشمهاش دلیل بواسیر بود و اگر پلک چشم آماس دارد دلیل استسقا بود و سرخی چشم و ممتلی بودن و رگها پیشانی دلیل صرع دموی بود و دیر جنبانیدن مژگان و لب جنبانیدن بسیار دلیل مالیخولیا کند و کژی استخوان بینی و ناهمواری بینی دلیل ناسور و بواسیر بینی باشد و موی سخت سیاه و سخت ستبر و کشن چنانک جای جای سیاه تر بود دلیل کند که موی او رنگ کرده باشند و بر تن جای جای کی نه جای داغ بود داغ بینی و وشم کرده نگاه کن تا زیر او برص نباشد و زردی چشم دلیل یرقان بود و هنگام خریدن غلام را بخوابان ستان و هر دو پهلوی وی بمال و نیک بنگر تا هیچ دردی و آماس در آن ندارد پس اگر دارد درد جگر و سپزر باشد چون این علت ها نهانی تجسس کردی از آشکارا نیز بجوی از بوی دهان و بوی بینی و ناسور و گرانی گوش و سستی گفتار و ناهمواری سخن و رفتن بر طریق و درستی و سختی بن دندان ها تا بر تو مخرقه نکنند آنگاه چون این همه که گفتم دیده باشی و معلوم گردانیده هر بنده که بخری از مردم بصلاح خر تا در خانه تو هم بصلاح باشد و تا عجمی یابی پارسی گوی مخر که عجمی را بخری به خوی خویش توانی برآوردن و پارسی گوی را نتوانی و به وقتی که شهوت بر تو غالب باشد بنده را به عرض پیش خویش مخواه که از غلبه شهوت در آن وقت زشت به چشم تو خوب نماید نخست تسکین شهوت کن و آنگاه به خریدن مشغول شو و آن بنده ای که به جای دیگر عزیز بوده باشد مخر که اگر وی را عزیز نداری یا بگریزد یا فروختن خواهد یا به دل دشمن تو شود و چون وی را عزیز داری از تو منت ندارد که خود جای دیگر هم چنان دیده باشد و بنده از جایی خر که او را در خانه بد داشته باشند که به اندک مایه نیک داشت تو از تو سپاس دارد و ترا دوست گیرد و هرچند گاهی بندگان را چیزی ببخش مگذار که پیوسته محتاج درم باشند که به ضرورت طلب درم روند و بنده قیمتی خر که گوهر هر کسی به اندازه قیمت وی بود و آن بنده ای که خواجه بسیار داشته باشد مخر که زن بسیار شوی و بنده بسیار خواجه را ستوده ندارند و آنچ خری روزافزون خر و چون بنده به حقیقت فروختن خواهد مستیز و بفروش که هر بنده و زن که طلاق و فروختن خواهد بفروش و طلاق ده که از هر دو شادمانه نباشی و اگر بنده به عمدا کاهلی کند و به قصد در خدمت تقصیر کند نه به سهو و خطا وی را روزبهی میآموز که وی به هیچ حال جلد و روزبه نشود زود فروش که خفته را به بانگی بیدار توان کرد و تن زده را به بانگ چند بوق و دهل بیدار نتوان کرد و عیال نابکار بر خود جمع مکن که کم عیالی دوم توانگری است خدمتگار چندان دار که نگریزد و آن را که داری بسزا نکو دار که یک تن را ساخته داری به بود که دو تن را ناساخته و مگذار که در سرای تو بنده برادرخوانده گیرد و کنیزکان با ایشان خواهر خواندگان گردند که آفت آن بزرگ باشد بر بنده و آزاد خویش بار به طاقت او نه تا از بی طاقتی بی فرمانی نکند و خود را به انصاف آراسته دار تا آراسته آراستگان باشی بنده باید که برادر و خواهر و مادر و پدر خواجه خویش را داند و بنده نخاس فرسوده مخر که بنده باید که از نخاس چنان ترسد که خر از بیطار بنده ای که به هر وقت و به هر کاری فروختن خواهد از خرید و فروخت خویش باک ندارد دل بر وی منه که از وی فلاح نیابی و زود به دیگری بدل کن و چنان طلب کن که گفتم تا مراد به حاصل آید

عنصرالمعالی
 
۳۲۷

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب بیست و هشتم: اندر دوست گزیدن و رسم آن

 

بدان ای پسر که مردم تا زنده باشند ناگریز باشد از دوستان که مرد بی برادر به که دوستان از آنکه حکیمی را گفتند دوست بهتر یا برادر گفت برادر نیز دوست به {بیت

برادر برادر بود دوست به

چو دشمن بود بی رگ و پوست به}

پس اگر اندیشه کنی از کار دوستان نثار داشتن و هدیه فرستادن و مردمی کردن ازیرا که هر که از دوستان بیندیشد دوستان نیز از وی بیندیشند پس مردم همیشه بی دوست بوند و ایدون گویند که دوست دست بازدارنده خویش بود عادت کند هر وقتی دوستی نو گرفتن ازیرا که با دوستان بسیار عیب های مردمان پوشیده شود و هنر ها گسترده گردد ولیکن چون دوست نو گیری پشت بر دوست کهن مکن دوست نو همی طلب و دوست کهن را بر جای همی دار تا همیشه بسیار دوست باشی و گفته اند دوست نیک گنج بزرگ ست دیگر اندیشه کن از مردمان که با تو به راه دوستی روند و هم دوست باشند با ایشان و با ایشان نیکویی و سازگاری کن و بهرنیک و بدی با وی متفق باش تا چون از تو مردمی یابند دوست یک دل تو گردند که اسکندر را پرسیدند که بدین کم مایه روزگار این چندین ملک به چه خصلت به دست آوردی گفت به دست آوردن دشمنان به تلطف و جمع کردن دوستان به تعهد و آنگاه اندیشه کن از دوستان دوستان هم از جمله دوستان باشند و بترس از دوستی که دشمن ترا دوست دارد که باشد که دوستی او از دوستی تو بیشتر باشد {بیت

بشوی ای برادر از آن دوست دست

که با دشمنانت بود هم نشست ...

عنصرالمعالی
 
۳۲۸

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و دوم: اندر آیین و شرط پادشاهی

 

... پس پادشاه که فرمان او روان نباشد نه پادشاه باشد هم چنانک میان او و میان مردمان فرق ست میان فرمان او و فرمان دیگران فرق باید که نظام ملک در روانی فرمان ست و روانی فرمان جز به سیاست نباشد پس در سیاست نمودن تقصیر نباید کرد تا امرها روان باشد و شغل ها بی تقصیر و دیگر سپاه را نگاهدار و بر سر رعیت مسلط مکن هم چنانک مصلحت لشکر نگاهداری مصلحت رعیت نیز نگاهدار از بهر آنکه پادشاه چون آفتاب ست نشاید که بر یکی تابد و بر یکی نتابد و نیز رعیت به عدل توان داشت و رعیت از عدل آبادان باشد که دخل از رعیت حاصل می شود پس بیداد را در مملکت راه مده که خانه ملکان از داد بر جای باشد و قدیم گردد و خانه بیدادگر ان زود نیست شود از بهر آنک داد آبادانی بود و بیداد ویرانی و آبادانی که بر داد بود بماند و ویرانی به بی دادی زود ویران شود چنانک حکما گفته اند چشمه خرمی عالم پادشاه عادل است و چشمه دژمی پادشاه ظالم است و بر درد بندگان خداوند تعالی صبور مباش و پیوسته خلوت دوست مدار که چون تو از لشکر و مردم نفور باشی لشکر از تو نفور گردند و در نیکو داشتن لشکر و رعیت تقصیر مکن که اگر تقصیر کنی آن تقصیر توفیر دشمنان باشد اما لشکر همه از یک جنس مدار که هر پادشاهی را که لشکر یک جنس باشد همیشه اسیر لشکر باشد و دایم زبون لشکر خویش باشد از بهر آنک یک جنس متفق یکدیگر باشند و ایشان را به یکدیگر نتوان مالید چون از هر جنس باشد این جنس را بدان جنس بمالند و آن جنس را بدین جنس مالش دهند تا آن قوم از بیم این قوم و این قوم از بیم آن قوم بی طاعتی نتوانند کردن و فرمان تو بر لشکر تو روان باشد و خداوند جد تو سلطان محمود چهار هزار غلام ترک داشت و هزار هندو و دایم هندوان را به ترکان مالیدی و ترکان را به هندو ان تا هر دو جنس مطیع او بودندی و هر وقتی لشکر خویش را به نان و نبیذ خوان و با ایشان نکویی کن به خلعت و صلت و امیدها و دلگرمی ها نمودن ولیکن چون کسی را صلتی خواهی فرمودن چون اندکی باشد به زفان خویش بر سر ملا مگوی در نهان کسی را بگوی تا پروانه باشد تا دون همتی نباشد بدان چیز که نه در خور ملوک باشد و دیگر آنک خویشتن را بر سر مردمان معلوم کرده باشی بدون همتی که من هشت سال به غزنین بودم ندیم سلطان بود مودود نام هرگز از وی سه چیز ندیدم اول آنک هر صلتی که کم از دویست دینار بودی بر سر ملا نگفتی مگر به پروانه دوم آنک هرگز چنان نخندیدی که دندان او پیدا آمدی سیوم آنک چون در خشم شدی هرگز کس را دشنام ندادی و این سه عادت سخت نیکو بود و شنیدم که ملک روم هم این عادت دارد اما ایشان را رسمی هست که ملوک عجم و عرب را نیست چنانک اگر ملوک روم کسی را به دست خویش بزنند هرگز کسی را زهره آن نباشد که آن مرد را بزند و تا زنده بود گویند که او را ملک به دست خویش زده است همچون او ملکی باید تا او را بزند اکنون باز به سخن خود آمدم دیگر به حدیث سخا ترا نتوانم گفت که بستم سخی باش و اگر از سرشت خویش باز نتوانی ایستاد باری چنین که گفتم بر سر ملا همت خویش به مردمان منمای که اگر سخاوت نکنی همه خلق دشمن تو گردند اگر در وقت با تو چیزی نتوانند کردن چون دشمنی پیدا آید جان خویش فدای تو نکنند و دوست دشمن تو باشند اما جهد کن تا از شراب پادشاهی مست نشوی و در شش خصلت تقصیر مکن و نگاهدار هیبت و داد و دهش و حفاظ و آهستگی و راست گویی اگر پادشاه از این شش خصلت یکی دوری کند نزدیک شود به مستی پادشاهی و هر پادشاهی که از پادشاهی مست شود هشیاری {او} در رفتن پادشاهی بود و اندر پادشاهی غافل مباش از آگاه بودن احوال ملوک عالم چنین باید که هیچ پادشاهی نفس نزند که تو آگاه نباشی

حکایت من از امیر ماضی پدرم رحمه الله و طول بقاک یا ولدی شنودم که فخرالدوله از برادر خویش عضدالدوله بگریخت و به هیچ جای مقام نتوانست کردن به درگاه پدر من آمد ملک قابوس به زنهار و جد من او را امان داد و بپذیرفت و بجای او بسیار اکرام کرد و عمه مرا به وی داد و در آن نکاح از حد گذشته خرمی کردند از آنک جده من خاله فخرالدوله بود و پدر من و فخرالدوله هر دو دختر زاده حسن فیروزان بودند پس عضدالدوله رسولی فرستاد به نزدیک شمس المعالی و نامه ای بداد و در تحمید نامه گفته بود که عضدالدوله بسیار سلام می فرستد و می گوید که برادرم امیرعلی آنجا آمده ست و تو دانی که میان ما و شما برادری و دوستی چگونه است و خانواده هر دو یکی است و این برادر من دشمن من ست باید که او را به نزدیک من فرستی تا من مکافات این از ولایت خویش هر ناحیت که خواهی به تو باز گذارم و دوستی ما مؤکد باشد پس اگر نخواهی که این بدنامی بر خویشتن نهی همانجا او را زهر ده تا غرض من به حاصل آید و ترا بدنامی نباشد و آن ناحیت که تو خواهی ترا حاصل شود امیر شمس المعالی گفت سبحان الله چه واجب کند چنان محتشمی را با چون منی چنین سخن گفتن که ممکن نباشد که کاری کنم که تا قیامت بدنامی در گردن من بماند پس رسول گفت مکن ای خداوند و عضدالدوله را برای امیرعلی میازار یعنی فخرالدوله که ملک ما ترا از برادر هم زاد دوستر دارد و چنین و چنین سوگند خورد که آن روز که ملک مرا تحمید می کرد و گسیل می کرد در میانه سخن بوقت گفت خدای داند که من شمس المعالی را چون دوست دارم تا بدانجا که شنیدم که فلان روز شنبه چندین روز از ماه فلان گذشته بود شمس المعالی در گرمابه شد در خانه میانگین پای وی بلغزید و بیفتاد من دلتنگ شدم و گفتم مگر از پس چهل و هفت سال او را چنین پیری دریافت و قوت ساقط شد و رسول را غرض آن بود که تا شمس المعالی بداند که خداوند ما بر احوال وی چگونه مطلع است و این تعلیم عضدالدوله بود شمس المعالی گفت بقاش باد منت آن داشتیم بدین شفقت که نمود ولکن از غم خوردن بیشتر من او را بیاگاهان که آن روز سه شنبه که ترا گسیل کرد از ماه چندین شده بود آن شب در فلان نشستگاه شراب خورد و فلان جای بخفت و با نوشتکین ساقی خلوت کرد و نیم شب از آنجا برخاست و در سرای زنان آهنگ رفتن کرد و بر بام شد و به حجره حیران عواده نام شد و با وی نیز خلوت کرد چون از بام فرود آمد پایش بلغزید و از پایه نردبان فرود افتاد من نیز از جهت او دل مشغول شدم و گفتم مردی چهل و دو ساله در عقل وی چندین خلل و نقصان افتاد و شراب چندان چرا باید خوردن که از بام نتواند فرود آمدن و نیم شب از بستر چرا نقل باید کرد تا چنان حادثه نیفتد و آن رسول را نیز از آگاه بودن حال خود معلوم کرد

و چنانک از پادشاهان عالم خبر داری بر ولایت خویش و بر حال لشکر و رعیت خویش نیز باید که واقف باشی که چگونه است ...

عنصرالمعالی
 
۳۲۹

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و سیوم: در آیین و رسم دهقانی و هر پیشه که دانی

 

بدان ای پسر که اگر دهقان باشی شناسنده وقت باش و هر چیزی که خواهی کشت مگذار که از وقت خویش بگذرد اگر ده روز پیش از وقت کاری بهتر که یک روز پس از وقت کاری و آلت و جفت گاو ساخته دار و گاوان نیک خر و بعلف نیکو دار و باید که جفتی گاو خوب همیشه زیادتی در گله تو باشد تا اگر گاوی را علتی رسد تو در وقت از کار فرونمانی و کشت تو از وقت درنگذرد چون وقت درودن و کشتن باشد پیوسته از زمین شکافتن غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال می کن و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد ترا نیز بپوشد و هر زمینی که خویشتن را نپوشد ترا نیز نپوشد و چنان کن که دایم بعمارت کردن مشغول باشی تا از دهقانی برخوری و اگر پیشه ور باشی از جمله پیشه وران بازار در هر پیشه که باشی زود کار و ستوده کار باش تا خریدار بسیار باشد و کار به از آن کن که هم نشینان تو کنند و بکم مایه سود قناعت کن تا بیک بار ده یازده کنی دو باز نیم ده کرده باشی پس خریدار مگریزان بمکاس و لجاج بسیار تا در پیشه وری مزروق باشی و بیشتر مردم ستد و داد با تو کنند تا چیزی همی فروشی با خریدار بجان و دوست و برادر و بار خدای سخن گوی و در تواضع کردن مقصر باش که بلطف و لطیفی از تو چیزی بخرند و به نحسی و ترش رویی و سفیهی مقصود بحاصل نشود و چون چنین کنی بسیار خریدار باشی ناچاره محسود دیگر پیشه وران گردی و در بازار معروف تر و مشهورتر از جمله پیشه وران باشی اما راست گفتن عادت کن خاصه بر خریده و از بخل بپرهیز و لیکن تصرف نگاه دار و بر فرودست تر ببخشای و بدانک برتر از تو باشد و نیازمند باشی شکوه دار و زبون گیر مباش و با زنان و کودکان در معامله فزونی مجوی و از غریبان بیشی مخواه و با شرمگین بسیار مکاس مکن و مستحق را نیکو دار و با پادشاه راستی کن و بخدمت پادشاه حریص مباش و با لشکریان مخالفت مکن و با صوفیان صوفی صافی باش و سنگ و ترازو راست دار و با عیال خود دو دل و دو کیسه مباش و با همبازان خود خیانت مکن و صناعتی که کنی از بهر کارشناس و ناکارشناس یکسان کن و متقی باش اگر دستگاهت بود قرض دادن بغنیمت دان و سوگند بدروغ مخور و نه بر ماست و از ربوا خوردن دور باش و سخت معامله مباش {و اگر بدرویشی وامی دادی چون دانی که بی طاقت است پیوسته تقاضا مکن و پیوسته تقاضا مباش} نیک دل باش تا نیک بین باشی تا حق تعالی بر کسب و کار تو برکة بخشد و هر پیشه ور که برین جمله باشد جوانمردتر از همه جوانمردان باشد و از جمله پیشه وران هر قومی را در صناعتی که باشد در جوانمردی طریقی است آنچ شرط این قوم است گفته آمد در باب آخر جوانمردی هر جنس بحسب طاقت خویش بگویم انشاءالله تعالی

عنصرالمعالی
 
۳۳۰

عنصرالمعالی » قابوس‌نامه » باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی

 

... حکایت چنان شنودم که وقتی دو صوفی به هم می رفتند یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت مجرد دلیر همی رفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف می خفتی و می غلطید ی به مراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن به نفس موافق او بودی تا وقتی بسر چاهی رسیدند جایی مخوف بود و سر چند راه بود صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن همی گفت چه کنم پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمی گیرد یعنی که نمی یارم خفت و نمی یارم رفت صوفی مجرد گفت پنج دینار به من ده بدو داد وی به تک چاه انداخت گفت برستی ایمن بخسب و بنشین که مفلس در حصار رویین است

پس به اجماع مشایخ تصوف سه چیزست تجرید و تسلیم و تصدیق چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بی منع باشی عین طریقت تو آنست پس درویش که تسلیم به کار دارد در حق خویش با هیچ برادر مکاشفت نکند مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و به چشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی به صدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود اگر چه ناممکن بود چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار {که صدق اثری است که آنرا نه به عقل و نه به تکلف در دل خود جای نتوان داد مگر به عطا ی خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که به عین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و به ظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند تا در آتش تفکر سوخته نگردد که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش به سماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت سماع آب ست آب آنجا باید که آتش باشد آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است تا آن دو به یک صورت آراسته بود پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بی آفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلت هاء سفر و حضر و درویشان تمام چون عصا و رکوه و کوزه طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف باید که از درزی و جامهشوی بی نیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها به سفر نشود و به جایگاه تنها در نشود که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پای افزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند به دستوری نشیند و به دستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخن های طامات یاد می کند تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و به ستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری به رضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگرچه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و به قصد بازار نرود و اگر به کاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن به دستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد اگر همه یک بادام باشد که آن را زشتی خوانند و نام چیزی به حس ظاهر نبرد مگر به نامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند هم چنین و تا بتواند خرقه کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند که درین دو کار شرط هاست که هر کس به جای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن به غنیمت دارد و پای بر خرقه و سجاده کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتی که سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقه ای دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامه ای دوزد یا بشوید بی شکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی به درویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد خاصه از درویشان مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفی گری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش به گنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست به نان نکند و دست از نان باز نگیرد الا به اتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر به علتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزه خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بی تمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار این است که گفتم اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و به مثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و به حرمت بر جای نشیند خرقه ایشان را آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و به کاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند به دعوی یی یا به طعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و به خداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید تا ایشان خود کار خود به صلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید وقت نماز آمد یا برخیزید تا نماز کنیم باعث طاعت نباشد که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گرانجان و ترش رو ی نباشد که چنین کس را پای افزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد اگر چه اندک بود پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم که حلوا به صوفیان اولی تر

من صوفی ام ای روی تو از خوبان فرد ...

عنصرالمعالی
 
۳۳۱

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۸ - آغاز داستان فرامرز پور رستم زال و بانو گشسب خواهر او

 

... بدو گفت این نام بردار گرد

برادر جنگی تر از رستمست

ز نیروی او از تهمتن کم است ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۲

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰ - جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب (و) آزمودن رستم، ایشان را پنهان داشتن خود را در جنگ

 

... زجا جست بانو چو یار آمدش

برادر به مردی به کار آمدش

نشست از بر اسب بانو گشسب ...

... بیارم به یاری خود کوهیار

به گوهر مرا او برادر بود

که در جنگ با من برابر بود ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۳

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱ - باز نمودن راز خود، فرامرز و بانو گشسب با رستم زال و جنگ کردن ایشان

 

... بکوشیم با دشمن کینه خواه

بگفتا برادر به یاری خویش

بیارم چو آیید فردا به پیش ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۴

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۸ - جنگ فرامرز با گلنگوی (و) گرفتار شدن به دست فرامرز در صف جنگ

 

... نبینی چه سانش برآورده یال

به اروند گفت ای برادر ببین

نیاید بدین سان گوی بر زمین ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۵

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۴۹ - رزم فرامرز با اروند شاه و گرفتار شدن اروند شاه به دست فرامرز

 

... گرفته کشانش به بیژن سپرد

دل کید هند از برادر بمرد

به شه مرد گفت این گو ژنده پیل ...

... نیندیشی از دوده نام و ننگ

سمن رخ گرفت و برادر گرفت

مرا و تو را خوش نباشد شگفت ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۶

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۷۰ - درخواستن فرامرز از کید هندی به جهت هر دو دختران او (و)دادن کید

 

... پدر گیو گودرز و با فر و داد

برادر ورا هست هفتاد و هشت

گذارد زمین زیرشان کوه و دشت ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۸

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۰۵ - گرفتن فرامرز،رای هندی را به کمند

 

... که ندهد کسی را به جان خود امان

به مهرش مدار ای برادر امید

اگر چه دهد بیکرانت نوید ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۳۹

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۱۱ - گریختن مهارک از فرامرز

 

... گهی گور زد گاه نخجیر کرد

تو نیز ای برادر ببخش و بخور

که بخشش جوانیست زی رهگذر ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
۳۴۰

سرایندهٔ فرامرزنامه » فرامرزنامه » بخش ۱۳۲ - سئوال سوم فرامرز از برهمن

 

... نه بخشایش آرد نه رحم آورد

اگر خود برادر بود ننگرد

روا دارد از بهر یک دانگ سیم ...

سرایندهٔ فرامرزنامه
 
 
۱
۱۵
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۹۵