گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

فرامرز گفت این نبرد منست

دلیری چنین نیز خورد منست

ببینم که چون برخروشد همی

چو پیل دمنده بجوشد همی

چو باد اندر آمد به میدان اوی

دژم گشته آن چهر خندان اوی

گلنگو یکی نیزه بازی گرفت

کجا پهلوان ماند از او در شگفت

فرامرز گفت ای دلاور چه بود

بدین بازیت من نخواهم ستود

به میدان فراشد یکایک دلیر

دو تا شد به بازی چو چنگال شیر

ز زین اندر آورد کوه سیاه

ببردش همیدون به نزد سپاه

به نوشاد بسپرد و گفت این دلیر

به میدان خرامید مانند شیر

به میدان بسی لاف زد جنگجوی

زچنگال شیر اندر آورد روی

فرستش هم اکنون سوی ماه چهر

که با او نشیند زمانی به مهر

بگو تا برندش به کردار تیر

که دانم ندارد زبانو گزیر

بدو آفرین کرد نوشاد هند

که از موج تیغت چو دریای سند

ندارد همی شیر و پیل و نهنگ

چه باشد چنین دختر کید هند

دل کید خون شد از آن پرهنر

به دل گفت کاین شیر پرخاشخر

نباشد بجز بچه پور زال

نبینی چه سانش برآورده یال

به اروند گفت ای برادر ببین

نیاید بدین سان گوی بر زمین

نزیبد بجز تو هم آورد اوی

دگر کس نبینم هم آورد اوی

به میدان همی شد دوان شاه هند

ابا گرز و کوپال و هندی پرند

خروشید کای نره شیر و پلنگ

که شیران همی بر ربایی به چنگ

هم آوردت آمد تو دل سخت کن

دل از بوم ایران بپردخت کن

فرامرز رستم زجا بردمید

ز قربان کمان کیی برکشید