گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

مهارک چو تیره شب اندر رسید

ز گردان هندی سواری ندید

جهان پیش چشم اندرش تیره گشت

ز کار زمانه سرش خیره گشت

بدان تیره شب در گریزان برفت

سوی راه کشمیر پویید تفت

سراپرده و خیمه آنجا بماند

شب تیره با ویژگانش براند

چو شب روز شد تنگ بسته میان

سواری طلایه ز ایرانیان

بیامد بر پهلوان باز گفت

هویدا بدو گفت راز نهفت

که دشمن گریزان شدست از برت

بترسید از جان گزا خنجرت

سپهبد یکی داستان کرد یاد

که از پیش ما دشمن بدنژاد

چو کشته نباشد گریزنده به

گریزنده خصم از ستیزدنده به

بفرمود پس گرد شیروی را

دلاور سوار جهانجوی را

بدان تا ببندد بدان کین کمر

رود از پی دشمن خیره سر

نماند که آرام گیرد به راه

به خنجر کند روز بر وی سیاه

مبادا سپاه آورد ناگهان

بدو بازگردد سراسر جهان

بدادش ز گردنکشان ده هزار

سواران جنگ آور و کینه ساز

به می دست بردند با شاه هند

به شادی نشستند بر گاه سند

گرفتند بر جای شمشیر جام

همی باده خوردند از جام کام

به مغز سپهر اندرافتاد جوش

ز آواز رامشگر و بانگ نوش

بدین گونه یک هفته شادان بخورد

گهی گور زد گاه نخجیر کرد

تو نیز ای برادر ببخش و بخور

که بخشش جوانیست زی رهگذر

مخور غم که چون بر سر آید زمان

چه غمگین گه مرگ و چه شادمان

سر هفته زان جا سپه برگرفت

سوی شهر قنوج ره برگرفت

همه راه تازان به نخجیر گور

ز تیرش دل شیر پر شر و شور

وزآن سوی شیرو چو شیر ژیان

همی رفت بر سان تیر از کمان

چو با شهر کشمیر نزدیک شد

جهان بر بداندیش تاریک شد

مهارک ز لشکر بر افراخت سر

یکی لشکری دید پرخاشگر

به پیش اندرون مهتری سرفراز

دلیران به کین چنگ کرده دراز

جهان تیره شد پیش چشمش به رنگ

ندید آن زمان هیچ جای درنگ

همی تاخت تا شهر کشمیر زود

برفت اندر آن شهر کو میر بود

سبک بر در شهر صف بر کشید

به سرنیزه و گرز و خنجر کشید