گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

یکی نیزه در مشت گرشاسبی

خدنگی به پیکان تهماسبی

بدو شست پیوست و چپ راست کرد

همان راست خم شد زیروی مرد

بزد تیر بر سینه اسب شیر

بیفتاد شیر اندر آمد به زیر

بیازید چنگ و گرفتش میان

برآمد دم کوس ز ایرانیان

به یاری بیامد دلاور چهل

همه گرد و جنگ آور و شیردل

فرامرز چون دید کآمد سپاه

بزد دست و بگرفت بازوی شاه

گرفته کشانش به بیژن سپرد

دل کید هند از برادر بمرد

به شه مرد گفت این گو ژنده پیل

نیندیش از موج دریای نیل

بدو گفت شه مرد کای شهریار

تو ایرانیان را به بازی مدار

زسیصد فزون سال دارم همی

زشاهان بسی یاد دارم همی

بسی دیده و خوانده ام داستان

زگرشاسب و زتخمه راستان

هر آن کو ز تخم نریمان بود

زمین و زمان زو غریوان بود

تو را آشتی بهتر از شورجنگ

نیندیشی از دوده نام و ننگ

سمن رخ گرفت و برادر گرفت

مرا و تو را خوش نباشد شگفت

بسا سر که اندر پی کین رود

تو را گیرد و سوی ایران شود

بسا نامداران هندوستان

شود کشته بر دست این پهلوان

چو بشنید زو شه ورا خوار کرد

بدو گفتن زشت بسیار کرد

چو طهمور جنگی بر او بنگرید

زگردان دل خسرو آزرده دید

سمند جوان را به میدان فکند

خروشی به گردون گردان فکند