گنجور

 
سرایندهٔ فرامرزنامه

به فرمان دادار فیروزگر

ز رستم بشد دخت شه بارور

یکی پور زاد آنگهی دخت شاه

که دیدار او آرزو کرد ماه

بیاورد نزدیک رستم چو باد

تهمتن فرامرز نامش نهاد

چو پرورده شد بر غم و درد و رنج

گذشت از برش بی زیان سال پنج

به خردی دلارای و پرکار بود

نشان مهی زو پدیدار بود

چو ده ساله شد گشت گرد دلیر

نترسید از فیل و از نره شیر

ده و شش چو شد با بر و یال بود

تنش چون تن رستم زال بود

یکی روز رستم یل پاک دین

طلب کرد بانو گشسب گزین

فرامرز جنگی مر او را سپرد

بدو گفت این نام بردار گرد

برادر جنگی تر از رستمست

ز نیروی او از تهمتن کم است

تو او را ز هر نیک و بد یار باش

ز هر خوب و زشتش نگهدار باش

به خواب و به راه و به بزم و شکار

مبادا که تنها بود نامدار

دل بانو از پهلوان شاد شد

فرامرز چون سرو آزاد شد

به هم شاد بودند چون ماه و حور

به یک جایشان منزل و خواب و خور

دل و جان به شادی برافروختش

شکار و سواری بیاموختش

به اندک زمانی چنان شد دلیر

که زنهار ازو خواستی نره شیر

هر آنگه که‌شان بود با هم شکار

یل پهلوان بانوی نامدار

به مردان به جوشن شدی در زمان

سر موی خود را بکردی نهان

دو مرد هژبر افکن نامدار

نمودی چو کردندی عزم شکار

یکی روز هر دو سواران به راه

برفتند ماند خورشید و ماه

اگر شیر پیش آمدش یا پلنگ

نمی‌داد بانو یکی را درنگ

سه شیر نر افکند در مرغزار

دو شیر دگر زنده بست استوار

به ناگه یکی گوری آمد پدید

چو سیل روان پیش ایشان رسید

چو آن گور آشفته آمد دمان

دوان از پسش شرزه شیر ژیان

چو آن گور نزدیک بانو رسید

تنش بود لرزان دمی آرمید

رسیده مر آن شیر شرزه به شور

همی‌خواست تا بر درد چرم گور

برآشفت بانو گو پرهنر

بزد گرز بر تارک شیر نر

چنان زد به تندی به یال و برش

که پنهان شد اندر زمین پیکرش

به نزدیک بانو چو شد نره گور

نهاد او سر خود به پای ستور

بشد نره شیر آن زمان ناپدید

کسی در جهان این شگفتی ندید

فرامرز رستم به بانو بگفت

کزین گور زین شیر ماندم شگفت

ز ناگاه پیدا شده یک جوان

به رخ ماه قد همچو سرو روان

به دیدار چون ماه تابنده بود

مطیعِ رُخش شاه تابنده بود

یکی جام در دست آن نازنین

پر از لعل و یاقوت و در و ثمین

یکی پرنیان کرده سرپوش او

که بگرفته بد تا سر دوش او

به نزدیک بانو ببردش فراز

ببوسید روی زمین نیاز

بگفتش که ای ماهروی زمین

منم پادشاه پری در زمین

پری سر به سر در پناه من‌اند

فزون از درختان سپاه من‌اند

یکی دشمنم بود سرخاب دیو

که بر جنیان شاه بودی غریو

به کینم شب و روز در جنگ بود

ازو این جهان در دلم تنگ بود

که تا بر من امروز او چیره شد

که من گور خر بودم او شیر شد

چو کشتیش من گشتم از غم جدا

کنم جان خود را به پیشت فدا

بپرسید بانو که این چهره کیست

که در پرنیان نقش روی پریست

چنین داد پاسخ که این نقتن است

که این صورت از دختر نقتن است

به نامست آن شاه پر طور طوش

جهان سوز دختر به فر و به هوش

فرامرز زان صورت از دست شد

ز جام می عاشقی مست شد

سه سال است ره تا به حال ایدریست

وز آن جای شش ماه تا آن پریست

بپرسید جایش بگفتش پریست

که شش ماه بالا سه سال اندریست

بدان صورتش دل چو خوشنود کرد

پسندیدش آن راه و بدرود کرد

چو شب سوی ایوان‌گاه آمدند

درخشان چو خورشید و ماه آمدند

پس آنگاه بانو مه روزگار

به سوزن نگارید و سوزن نگار

ز بانو بمانده‌ست این یادگار

که از سوزن آرند نقش و نگار

بدش بی مثال و دگر کار چین

که صورت نگارید آن نازنین

به نقاشی نقش نقاش گشت

بدان صورت آن نقش او فاش گشت

به توران بشد فاش از ایران زمین

گرفت او بدان نقش ماچین و چین

به هندوستان صورتش نقش بست

شه خاور از عشق او گشت مست

ز مشرق زمین و ز مغرب دیار

شهان را ز بانو بدی بی قرار

شکر پیش گفتار او شور بود

قمر پیش رخسار او کور بود

چو خورشید رخسار آن ماه دید

به رشکش تب و لرزه‌اش شد پدید

بدان رو چنین گرم گردیده است

که رخسار زیبای او دیده است

چرا زلف او را کنم مشک نام

که در پیش زلفش بود مشک خام

نگویم که بالاش بر سرو راست

که هرگز به بالاش سروی نخاست

به رخسار او ماه تابنده نی

چو شیرین لب لعل او قند نی

بلای جهان بود بالای او

متاع جهان بود کالای او

کسی چون به خوبیش همتا نبود

به مردیش مانند پیدا نبود

سلحشور و شیرافکن اندر نبرد

نبد کس به میدان مردی مرد

اگر کوه بودی هم‌آورد او

نماندی به روی زمین گرد او

نهنگ از نهیبش گریزان در آب

پر افکنده از هیبت او عقاب

کجا شیر در بیشه بُد منزلش

شد از تیغ بانو هراسان دلش

شب و روز عزم شکارش بدی

همه روز نخجیرگاهش بدی

فرامرز همراه آن ماه بود

که دلخواه آن ماه و آن شاه بود

یکی روز همراه چون ماه و مهر

برافروخته هر دو چون ماه چهر

برفتند هر دو به سوی شکار

نبدشان به غیر از شکار هیچ کار

بر آن کره رخش هر دو سوار

شتابان به صحرا چو ابر بهار

سواران شتابان و نخجیرجوی

غریوان نهاده به نخجیر روی

به پیش اندرون کرد بانو گشسب

چو باد بهاری همی‌تاخت اسب

شتابان زمین کوب هامون نورد

نهان کرد گردان گردون ز گرد

برفتند پویان به توران زمین

فراوان فکندند صید از کمین

رسیدند ناگه به یک مرغزار

به هر گوشه‌ای لاله کان لاله زار

رخ سبزه را ابر شسته به نم

نشانان ز گلزار بر سر درم

پر از گور و آهو سراسر زمین

زمین سر به سر سنبل و یاسمین

بهشتی شکفته بهار اندرو

نسیمی ز دارالقرار اندرو

ز هر شاخساری شکفته گلی

سراینده بر هر گلی بلبلی

چو بانو بدان جای خرم رسید

گل روش از خرمی بشکفید

فرامرز را گفت نیکو ببین

که خرم بدین سان ندیدم زمین

هوایش تو گویی که جان‌پرور است

صفایش تو گویی روان‌پرور است

بدین خرمی جای کم دیده‌ام

ز روی زمینش پسندیده‌ام

چو هر وقت با خود شکار افکنیم

در این بیشه باید که بار افکنیم

فرامرز گفتا هزار آفرین

همه روزم اینست منزل گزین

چو هر روز کردند آن‌ها شکار

دل زال زر شد از آن بی قرار

بسی پند می‌دادشان زال زر

که ای نور چشمان من در به در

ز نخجیر دشت این زمین بگذرید

دگر دشت آن راه را می‌برید

که اینجای تورانیان را شکار

همه نام داران خنجر گذار

به نخجیرگاه شه افراسیاب

نیارد ژیان شیر کردن شتاب

نپرد عقاب اندرو با درنگ

گریزد در او شیر جنگی پلنگ

بدان سرزمین راه را بسپرید

ز پند و ز اندرز من مگذرید

نبود این سخنشان به دل جای‌گیر

ز پندش نیامد سخن دلپذیر

همه روزشان دشت دلخواه بود

بدان خرم آبادشان راه بود

به رستم چنین گفت یک روز زال

که فرزند خود را بده گوشمال

که هر روز شادان به نخجیر جوی

بپویند پویان در آن ره نموی

در آنجا به نخجیر گوران شوند

چه حاجت کزین جا به توران روند

مبادا کمین آوران از کمین

بگیرندشان از پی خون به کین

به توران زمینشان برند از نهان

به ما تنگ ماند میان مهان

چو بشنید رستم ز زال این سخن

بگفتا مگر این سخن را ز بن

به گفتار نیکو بدی ای پدر

که این راز پنهان سخن سر به سر

که من هر دو را در کمند آورم

به پیش تو شان را به بند آورم

تهمتن به نیرنگ چون کرد کار

دمان رخش را کرد چون قیر و قار

دگر جوشن گرد و برگستوان

به پولاد بست آن کمر بر میان

زره کرد بالای ببر بیان

تو گفتی که گردید گویی روان

چو کوهی بر آن کوه پیکر نشست

گرفته عمودی دگرگون به دست

دگر نیزه اژدهافش به چنگ

کمان دگر چوبه تیر خدنگ

نقابی برافکند بر روی خویش

که او را نه بیگانه داند نه خویش

پس هر دو فرزند ره برگرفت

شنو این زمان داستان شگفت

چو از نامداران دو گرد نبرد

زمانی رساندند بر ماه گرد

سوی دشت توران به ره تازیان

برفتند با هم شکار افکنان

دواندند بر روی صحرا سمند

فکندند بر یال گوران کمند

ز شمشیر شیران در آن دشت کین

به از کشته گردان صید آن زمین

فکندند هر دم نشیب و فراز

بسی گور و آهو پی بزم ساز

هژبران به دشت و گوزنان به کوه

شده غرق در خون گروها گروه

چنان بود بانو بر اسب سیاه

که در تیرگان شب فروزند ماه

بیفکند ده نره شیر ژیان

چهل گور آهو گو پهلوان

کشیدند هر سوی صید از فراز

به نزدیکی چشمه دلنواز

لب چشمه چون چشم دلدار خویش

هوایش چو زلف رخ یار خویش

نشستند هر دو به شادی به هم

نبدشان به دوران به دل هیچ غم

به گیتی ندانم ازین به سخن

که غمگین نباشی زچرخ کهن

به یک دست بگرفت جام شراب

به دست دگر ران گوران کباب

ز می رویشان همچو گلنار بود

زمو بر گل آن مشک تاتار بود

ز روی بیابان یکی گرد خاست

تو گفتی یکی اژدها بود راست

سواری پدید آمد از تیره گرد

که چشم دلیران مگر خیره کرد

نشسته به یک مرکب همچو قار

چو کوهی که بر کوه باشد سوار

خروشان به کردار آشفته مست

گرفته یکی تیغ هندی به دست

دمان همچو آتش به تندی چو باد

خروشان چو شیری زبان برگشاد

بگفتا مرا نام گویند زود

که از تن کنم سر شما را درود

بگویید تا هر دو را نام چیست

بدین جایگه هر دو را کام چیست

منم کوه تن کوه زاده به نام

در این سرزمین سال و ماهم تمام

چو صیاد بیگه که هستم کمین

که صیدی بیابم مگر همچنین

همانا که دولت مرا یار شد

سعادت قرین بخت بیدار شد

کز این سان شکاری در آمد به دام

چنین خوب صورت کنیز و غلام

چو زین در برمتان به توران شتاب

شما را فروشم به افراسیاب

ز بیع شما من توانگر شوم

همان صاحب تخت و افسر شوم

نوازد اگر بنده را دادگر

دهد این چنین گنج بی دردسر