گنجور

 
۳۲۰۱

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۵۸

 

... سر نهاده بر در خمار و سامان باخته

کان و دریا را زچشم درفشان انداخته

وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته ...

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۲

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » شوقیات » شمارهٔ ۲۵۹

 

... چشمم از بهر چه ریزد خون دل بر بوی اشک

کی کند دریا زبهر لؤلؤی تر خرخشه

همچو خواجو بنده ی هندوی او گشتم ولیک ...

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۳

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

... در کوی غمت ساخته مأوا دل ما

چون غرقه دریای حقیقت گشتیم

عالم همه قطره گشت و دریا دل ما

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۴

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۴۰

 

چشمم که مدام آن حسرت بارد

پیوسته کنار من چو دریا دارد

هر دم بنظاره ی رخت تشنه ترست ...

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۵

خواجوی کرمانی » دیوان اشعار » بدایع الجمال » رباعیات » شمارهٔ ۵۸

 

... بینی تن من در آب سرچشمه ی چشم

چون موی که در میان دریا افتد

خواجوی کرمانی
 
۳۲۰۶

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶

 

... هر روز از آن یک سر و گردن بفزاید

دریا چه بود با کف رادش که خسی چند

در حال بگیرند هر آنچش به کف آید ...

جلال عضد
 
۳۲۰۷

جلال عضد » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - فی مدح السلطان ابواسحق اناراللّه برهانه

 

... جهان به ذات تو دارد هزار استظهار

به نزد بخشش تو قطره را ز دریا ننگ

به جنب قدر تو خورشید را ز گردون عار ...

جلال عضد
 
۳۲۰۸

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۵

 

... ره نمی داند به سوی او جلال

آخر آن دردانه دریا کجاست

جلال عضد
 
۳۲۰۹

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۵۷

 

... چیست جهان تا مرا به چشم درآید

بر لب دریا حدیث خس نتوان گفت

ره به سراپرده تو عقل نیارد ...

جلال عضد
 
۳۲۱۰

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۸۴

 

... مانند اشکم باران نبارد

چون سیل چشمم دریا نباشد

گفتی که وصلم فردا بیابی ...

جلال عضد
 
۳۲۱۱

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۰

 

... مردم دیده به دامن گهر از چشمم یافت

هندو از بهر گهر معتکف دریا شد

آن چه بالاست که با موی تو هم قد آمد ...

جلال عضد
 
۳۲۱۲

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۹۸

 

... نقص در رشته کمال نماند

شاه دریا عطا که با کف او

خلق را حاجت سفال نماند ...

جلال عضد
 
۳۲۱۳

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۷۲

 

ای به ما نزدیک همچون جان و دور از ما چو دل

کرده ام از شوق لعلت دیده را دریا چو دل

تو دل و جان منی بی تو نشاید زیستن ...

جلال عضد
 
۳۲۱۴

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۱۸۹

 

... چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم

از گوهر نسفته چو دریا توانگرم

من صافی اندرون و حریفان دور ما ...

جلال عضد
 
۳۲۱۵

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۰۶

 

... بحر از کجا و چشم گهربارم از کجا

من قطره را مساوی دریا نمی کنم

تا دیدم از هوای رخت گریه جلال ...

جلال عضد
 
۳۲۱۶

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۱۲

 

... عجب مدار که بر کار و بار می گریم

زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال

بدین صفت که من از هجر یار می گریم

جلال عضد
 
۳۲۱۷

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۲۴

 

... بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن

عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید

از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن

عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز ...

جلال عضد
 
۳۲۱۸

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۳۱

 

... خیل خیالت چو کند بر دل غمدیده گذر

دامن گوهر دهدش دیده دریا دل من

تا نرسد چشم بدان آتش رخسار ترا ...

جلال عضد
 
۳۲۱۹

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۵۳

 

... از سر عشق بی خبری عیب ما مکن

ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای

راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای ...

جلال عضد
 
۳۲۲۰

جلال عضد » دیوان اشعار » غزلیّات » شمارهٔ ۲۶۴

 

... در آن زمان که بخندد شکوفه سحری

جلال بر لب دریا به دست ناید کام

درون بحر قدم نه چو طالب گهری

جلال عضد
 
 
۱
۱۵۹
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۳۷۳