گنجور

 
جلال عضد

جانا! تو سوز و درد دل ما ندیده‌ای

از ما سؤال کن که تو این‌ها ندیده‌ای

بر های های گرم و دم سرد ما مخند

طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده‌ای

از سرّ عشق بی‌خبری، عیب ما مکن

ما غرقه گشته‌ایم و تو دریا ندیده‌ای

راهی‌ست راه عشق و تو آن ره نرفته‌ای

ملکی‌ست ملک ما که تو آنجا ندیده‌ای

ای سست‌عهدِ سخت‌دل! از من بپرس حال

تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده‌ای

گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم

تو درد دل شنیده‌ای، امّا ندیده‌ای

ای آن که وصف سرو سهی می‌کنی همه

معلوم شد که آن قد و بالا ندیده‌ای

معذوری ار ملامت وامق همی کنی

زیرا که حُسن چهرهٔ عذرا ندیده‌ای

گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار

تو ، جان‌فشانِ مردمِ شیدا ندیده‌ای

بیداری جلال چه دانی که در فراق

روزی درازی شب یلدا ندیده‌ای