گنجور

 
۲۸۱

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷

 

... چه موج ها که پیاپی همی رسد هر دم

ز جوش و جنبش دریای او به ساحل ما

هزار نقش به یک لحظه می پذیرد دل ...

شمس مغربی
 
۲۸۲

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

... چشم دریابین کسی دارد که غرق بحر شد

ورنه نقش موج بیند هر که او بر ساحل است

نیست کامل در دو عالم هرکه دریا عین اوست ...

شمس مغربی
 
۲۸۳

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

... جهان و هرچه در او هست جنبش دریاست

ز قعر بحر بساحل همی کند اخراج

دلم که ساحل بینهایت اوست

بود مدام بامواج بحر او محتاج ...

شمس مغربی
 
۲۸۴

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

... به امیدی که رسد موجی از آن بحر بدل

سالها ساکن آن لجه و ساحل گردید

منزلی به ز دل و دیده من هیچ نیافت ...

شمس مغربی
 
۲۸۵

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

از جنبش این دریا هر موج که برخیزد

بر والوی جان آید بر ساحل دل ریزد

دل را همه جان سازد جان را همه دل آنگه ...

... گردیکه براو گه گه غربال هوا بیزد

ای مرد بیابانی بگریز ازین ساحل

زان پیش که در دامن موجیت فرو ریزد ...

شمس مغربی
 
۲۸۶

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

 

... تا موج تو ما را نکشد جانب دریا

از ساحل خود جانب دریا نتوان شد

تا جذبه او برنرباید من و ما را ...

شمس مغربی
 
۲۸۷

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵

 

... گاه معشوق تر از چهره عذرا دارش

گرچه ساحل بود از موج مدارش خالی

ور چو دریاست پر از لولو لالا دارش ...

شمس مغربی
 
۲۸۸

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

 

... چونکه گردد موج زن دریای بی پایان او

ساحل دریای بی پایان او باشد دلم

لولو و مرجان او خواهی ز بحز دل طلب

زانکه بحر لولو و مرجان او باشد دلم

مغربی از بحر و ساحل بیش ازین چیزی مگوی

زانکه دایم قلزم و عمان او باشد دلم

شمس مغربی
 
۲۸۹

شمس مغربی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۲

 

... که هر نفس به دگر سوی و کوی منحرفی

گهی چو چرجی و گاهی چو بحر و گه ساحل

گهی چو جنت و گاهی چو نار ملتهبی ...

شمس مغربی
 
۲۹۰

شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۱

 

... قوت و قوتی تو بی پیدا و پنهانم فرست

تا مگر موجی کشد بازم ز ساحل در محیط

هر زمان صد موج چون دریای عمانم فرست ...

شمس مغربی
 
۲۹۱

شمس مغربی » غزلیات از منبعی دیگر » شمارهٔ ۲

 

... جهان و هر چه درو هست جنبش دریاست

ز قعر بحر به ساحل همی کند اخراج

دلم که ساحل دریای بی نهایت اوست

بود مدام به امواج بحر او محتاج ...

... چه طرفه درد که موجش بود دوا و علاج

کسی که موج به دریا کشیدش از ساحل

وقوف یافت ز سر حقیقت و معراج ...

شمس مغربی
 
۲۹۲

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۱

 

... قاموس بحر گفت خبر بر بتشنگان

از ما که همچو موج بدین ساحل آمدیم

تا ظن نباشدت که شبه شبه گوهرست ...

قاسم انوار
 
۲۹۳

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۶

 

... زاهد چه خبر داری از احوال دل ما

در لجه بحریم و تو در ساحل عمان

ما با غم خویشیم و تو با غصه خویشی ...

قاسم انوار
 
۲۹۴

قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۳

 

... شدم دریای بی پایان که هرگز

نبیند هیچ کشتی ساحل من

دلم در جعد مشکین تو گم شد ...

قاسم انوار
 
۲۹۵

حسین خوارزمی » دیوان اشعار » غزلیات، قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۶۲

 

... از این تخمیر آب و گل تویی مقصود حق ای دل

تویی دریای بی ساحل به صورت گرچه چون جویی

ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه ...

حسین خوارزمی
 
۲۹۶

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱

 

... سبکباران برون بردند رخت از بحر بی پایان

نمی یابند بیرون شو گرانباران به ساحل ها

نظر ابن حسام از ماسوی بردند و او را بین ...

ابن حسام خوسفی
 
۲۹۷

ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲

 

... ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات

کششی کن که به ساحل کشی از گردابم

آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام ...

ابن حسام خوسفی
 
۲۹۸

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷

 

... راست چون سروی ست نخل قامتت بر طرف چشم

کز ریاض جان وطن بر ساحل دریا گرفت

خاک کویت را ز آب دیده می دارم نگاه ...

خیالی بخارایی
 
۲۹۹

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴

 

... ای بسا کشتی که بشکستند سیاحان راه

تا قدم زاین ورطه خون خوار بر ساحل زدند

آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل ...

خیالی بخارایی
 
۳۰۰

خیالی بخارایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱

 

... تا رخت هوس پاک به دریا نفکندند

زاین ورطه خون خوار به ساحل نرسیدند

آن ها که جز این راه شدند از پی مقصود ...

خیالی بخارایی
 
 
۱
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۱۷
۶۰