گنجور

 
حسین خوارزمی

دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی

اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی

اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش

نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی

ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی

چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی

ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر

ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی

چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی

چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی

از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل

توئی دریای بی ساحل به صورت گرچه چون جوئی

ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه

در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی

حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی

که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی