گنجور

 
۲۹۶۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع » بخش ۲۰ - پرداختن باب بزرجمهر

 

چون کسری این مثال را بر این اشباع بداد برزویه سجده شکر گزارد و دعاهای خوب گفت و بزرجمهر آن باب بر آن ترتیب که مثال یافته بود بپرداخت و آن را به انواع تکلف بیاراست و ملک را خبر کرد و آن روز بار عام بود و بزرجمهر به حضور برزویه و تمامی اهل مملکت این باب را بخواند و ملک و جملگی آن را پسندیده داشتند و در تحسین سخن بزرجمهر مبالغت نمودند و ملک او را صلت گران فرمود از نقود و جواهر و کسوتهای خاص و بزرجمهر جز جامه هیچ چیز قبول نکرد

نصرالله منشی
 
۲۹۶۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۵ - حکایت دزد نادان

 

هر طایفه ای را دیدم که در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی می گفتند و گرد تقبیح ملت خصم و نفی مخالفان می گشتند به هیچ تاویل درد خویش را درمان نیافتم و روشن شد که پای سخن ایشان بر هوا بود و هیچ چیز نگشاد که ضمیر اهل خرد آن را قبول کردی اندیشیدم که اگر پس از این چندین اختلاف رای بر متابعت این طایفه قرار دهم و قول اجنبی صاحب غرض را باور دارم همچون آن غافل و نادان باشم که

شبی با یاران خود به دزدی رفت خداوند خانه به حس حرکت ایشان بیدار شد و بشناخت که بر بام دزدانند قوم را آهسته بیدار کرد و حال معلوم گردانید آنگه فرمود که من خود را در خواب سازم و تو چنان که ایشان آواز تو می شنوند با من در سخن گفتن آی و پس از من بپرس به الحاح هرچه تمامتر که این چندین مال از کجا بدست آوردی زن فرمان برداری نمود و بر آن ترتیب پرسیدن گرفت مرد گفت از این سؤال درگذر که اگر راستی حال با تو بگویم کسی بشنود و مردمان را پدید آید زن مراجعت کرد و الحاح در میان آورد مرد گفت این مال من از دزدی جمع شده است که در آن کار استاد بودم و افسونی دانستم که شب های مقمر پیش دیوارهای توانگران بایستادمی و هفت بار بگفتمی که شولم شولم و دست در روشنایی مهتاب زدمی و به یک حرکت به بام رسیدمی و بر سر روزنی بایستادمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و از ماهتاب به خانه در شدمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر گشتی به قدر طاقت برداشتمی و هفت بار دیگر بگفتمی شولم و بر مهتاب از روزن خانه برآمدمی به برکت این افسون نه کسی مرا بتوانستی دید و نه در من بدگمانی صورت بستی به تدریج این نعمت که می بینی به دست آمد اما زینهار تا این لفظ کسی را نیاموزی که از آن خلل ها زاید دزدان بشنودند و از آموختن آن افسون شادی ها نمودند و ساعتی توقف کردند چون ظن افتاد که اهل خانه در خواب شدند مقدم دزدان هفت بار بگفت شولم و پای در روزن کرد همان بود و سرنگون فرو افتاد خداوند خانه چوب دستی برداشت و شانه اش بکوفت و گفت همه عمر بر و بازو زدم و مال بدست آوردم تا تو کافر دل پشتواره بندی و ببری باری بگو تو کیستی دزد گفت من آن غافل نادانم که دم گرم تو مرا به باد نشاند تا هوس سجاده بر روی آب افکندن پیش خاطر آوردم و چون سوخته نم داشت آتش در من افتاد و قفای آن بخوردم اکنون مشتی خاک پس من انداز تا گرانی ببرم

نصرالله منشی
 
۲۹۶۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۶

 

در این جمله بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود با خود گفتم که اگر بر دین اسلاف بی ایقان و تیقن ثبات کنم همچون آن جادو باشم که بر  نابکاری مواظبت همی نماید و به تبع سلف رستگاری طمع می دارد و اگر دیگر بار در طلب ایستم عمر بدان وفا نکند که اجل نزدیک است و اگر در حیرت روزگار گذارم فرصت فایت گردد و ناساخته رحلت باید کرد و صواب من آنست که بر ملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم

نصرالله منشی
 
۲۹۶۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب برزویه الطبیب » بخش ۱۰

 

آخر رای من بر عبادت قرار گرفت چه مشقت طاعت در جنب نجات آخرت وزنی نیارد و چون از لذات دنیا با چندان وخامت عاقبت ابرام نمی باشد و هر آینه تلخی اندک که شیرینی بسیار ثمرت دهد بهتر که شیرینی اندک که از او تلخی بسیار زاید و اگر کسی را گویند که صد سال در عذاب دایم روزگار باید گذاشت چنانکه روزی ده بار اعضای تو را از هم جدا می کنند و به قرار اصل و ترکیب معهود باز می رود تا نجات ابد یابی باید که آن رنج اختیار کند و این مدت به امید نعیم باقی بر وی کم از ساعتی گذرد اگر روزی چند در رنج عبادت و بند شریعت صبر باید کرد عاقل از آن چگونه ابا نماید و آن را کار دشوار و خطر بزرگ شمرد

نصرالله منشی
 
۲۹۶۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۶

 

... کلیله گفت چگونه قربت و مکانت جویی نزدیک شیر که تو خدمت ملوک نکرده ای و رسوم آن ندانی

دمنه گفت چون مرد دانا و توانا باشد مباشرت کار بزرگ و حمل بار گران او را رنجور نگرداند و صاحب همت روشن رای را کسب کم نیاید و عاقل را تنهایی و غربت زیان ندارد

چو مرد بر هنر خویش ایمنی دارد ...

نصرالله منشی
 
۲۹۶۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۱۰

 

... گلها و لاله ها دهم ار تربیت کنی

و از حقوق رعیت بر ملک آنست که هریک را بر مقدار مروت و یک دلی و نصیحت به درجه ای رساند و به هوا در مراتب تقدیم و تاخیر نفرماید و کسانی را که در کارها غافل و از هنرها عاطل باشند بر کافیان هنرمند و داهطان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد که دو کار از عزایم پادشاهان غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایه پای بر سر آویختن و یاقوت و مروارید را در سرب و ارزیز نشاندن دران تحقیر جواهر نباشد لکن عقل فرماینده به نزدیک اهل خرد مطعون گردد و انبوهی یاران که دوربین و کاردان نباشند عین مضرت است و نفاذ کار با اهل بصیرت و فهم تواند بود نه به انبوهی انصار و اعوان و هرکه یاقوت با خویشتن دارد گران بار نگردد و بدان هر غرض حاصل آید وآنکه سنگ در کیسه کند رنجور گردد و روز حاجت بدان چیزی نیابد و مرد دانا حقیر نشمرد صاحب مروت را اگرچه خامل منزلت باشد چه پی از میان خاک برگیرند و ازو زینها سازند و مرکب ملوک شود و کمان ها راست کنند و به صحبت دست ملوک و اشراف عزیز گردد و نشاید که پادشاه خردمندان را به خمول اسلاف فروگذارد و بی هنران را به وسایل موروث بی هنر مکتسب اصطناع فرماید بل که تربیت پادشاه بر قدر منفعت باید که در صلاح ملک از هریک بیند چه اگر بی هنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل به کارها راه یابد و اهل هنر ضایع مانند و هیچ کس به مردم از ذات او نزدیک تر نیست چون بعضی ازان معلول شود به داروهایی علاج کنند که از راههای دور و شهرهای بیگانه آرند و موش مردمان را همسرایه و هم خانه است چون موذی می باشد او را از خانه بیرون می فرستند و در هلاک او سعی واجب می بینند و باز اگرچه وحشی و غریب است چون بدو حاجت و ازو منفعت است به اکرامی هرچه تمامتر او را به دست آرند و از دست ملوک برای او مرکبی سازند

نصرالله منشی
 
۲۹۶۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۲۵

 

... دمنه گفت همچنین است و فرط اکرام ملک این بطر بدو راه داده ست

و بد گوهر لییم ظفر همیشه ناصح و یک دل باشد تا بمنزلتی که امیدوار است برسید پس تمنی دیگر منازل برد که شایانی آن ندارد و دست موزه آرزو و سرمایه غرض بدکرداری و خیانت را سازد و بنای خدمت و مناصحت بی اصل و ناپاک برقاعده بیم و امید باشد چون ایمن و مستغنی گشت بتیره گردانیدن آب خیر و بالا دادن آتش شر گراید و حکما گفته اند که پادشاه باید که خدمتگاران را از عاطفت و کرامت خویش چنان محروم ندارد که یکبارگی نومید گردند و بدشمنان او میل کنند و چندان نعمت و غنیت ندهد که بزودی توانگر شوند و هوس فضول بخاطر ایشان راه جوید و اقدا بآداب ایزدی کند و نص تنزیل عزیز را امام سازد و ان من شیء الا عندنا خزاینه و ما ننزله الا بقدر معلومتا همیشه میان خوف و رجا روزگار می گذراند نه دلیری نومیدی بریشان صحبت کند

و نه طغیان استغنا بدیشان راه جوید ان الانسان لیطغی ان رآه استغنی و بباید شناخت ملک را که از کژمزاج هرگز راستی نیاید و بدسیرت مذموم طریقت را بتکلیف و تکلف بر اخلاق مرضی و راه راست آشنا نتوان کرد ...

... دست زمانه یاره شاهی نیفگند

دربازوی که آن نکشیده است بار تیغ

نصرالله منشی
 
۲۹۶۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۴۰ - حکایت غوک و مار

 

... شبه وی ناسپرده پای دبور

پنج پایک گفت با دشمن غالب توانا جزبمکر دست نتوان یافت و فلان جای یکی راسوست یکی ماهی چند بگیر و بکش و پیش سوراخ راسو تا جایگاه مار می افگن تا راسو یگان یگان می خورد چون بمار رسید ترا از جور او باز رهاند غوک بدین حیلت مار را هلاک کرد روزی چند بران گذشت راسو را عادت باز خواست که خوکردگی بتر از عاشقی است بار دیگر هم بطلب ماهی بر آن سمت می رفت ماهی نیافت غوک را با بچگان جمله بخورد

نصرالله منشی
 
۲۹۶۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۵

 

و جون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من می دیدم که زاهد در خریطه ای ریخت و زیربالین بنهاد طمع در بستم که چیزی ازان بازآرم مگر بعضی از قوت من بقرار اصل باز شود و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من میل کنند چون بخفت قصد آن کردم مهمان بیدار بود چوبی بر من زد از رنج آن پای کشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بیارامید آن آز مرا بازبرانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم مهمان خود مترصد بود چوبی بر تارک من زد چنانکه از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد بسیار حیلت بایست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم

و بحقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض گردانید فو رنج نفس و ضعف دل من بدرجتی رسید که اگر حمل آن برپشت چرخ نهند چون کوه بیارامد وگر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد ...

... والاذن تعشق قبل العین احیانا

و در این وقت او بنزدیک تو می آمد , خواستم بموافقت او بیایم و بسعادت ملاقات تو موانستی طلبم و از وحشت عربت باز رهم , که تنهایی کاری صعب است , و در دنیا هیچ موانستی طلبم و از وحشت غربت باز رهم ,که تنهایی کاری صعب است , و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود و رنج مفارقت باری گرانست , هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس ازان نشکیبد

والذ ایام الفتی و احبه ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۹ - به دام افتادن آهو

 

... معلوم شد که در دام بلاست

موش گفت هرگز خواهد بود که این بخت خفته بیدار گردد و این فتنه بیدار بیارامد و آن حکیم راست گفته است که مردم همیشه نیکو حالست تا یک بار پای او در سنگ نیامده ست چون یک کرت در رنج افتاد و ورغ نکبت سوی او بشکست هرساعت سیل آفت قوی تر و موج محنت ها یل تر می گردد

فسحقا لدهر ساورتنی همومه

وشلت ید الایام ثمت تبت

و هرگاه که دست در شاخی زند بار دیگر در سر آید ,و مثلا سنگ راه در هر گام پای دام او باشد و آنگاه کدام مصیبت را بر فراق دوستان برابر توان کرد که سوز فراق اگر آتش در قعر دریا زند خاک ازو بر آرد ,و اگر دود بآسمان رساند رخسار سپید روز سیاه گردد

یهم اللیالی بعض ما انا مضمر ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۲ - زاغان و بومان

 

آورده اند که در کوهی بلند درختی بود بزرگ شاخه های آهخته ازو جسته و برگ بسیار گرد او درآمده و در آن قریب هزار خانه زاغ بود و آن زاغان را ملکی بود که همه در فرمان و متابعت او بودندی و اوامر و نواهی او را در حل و عقد امتثال نمودندی شبی ملک بومان به سبب دشمنایگی که میان بوم و زاغست بیرون آمد و به طریق شبیخون بر زاغان زد و کام تمام براند و مظفر و منصور و مؤید و مسرور بازگشت

دیگر روز ملک زاغان لشکر را جمله کرد و گفت دیدید شبیخون بوم و دلیری ایشان و امروز میان شما چند کشته و مجروح و پرکنده و بال گسسته است و از این دشوارتر جرات ایشان است و وقوف بر جایگاه و مسکن و شک نکنم که زود بازآیند وبار دوم دست برد بار اول بنمایند و هم از آن شربت نخست بچشانند در این کار تامل کنید و وجه مصلحت باز بینید

و در میان زاغان پنج زاغ بود به فضیلت رای و مزیت عقل مذکور و به یمن ناصیت و اصابت تدبیر مشهور و زاغان در کارها اعتماد بر اشارت و مشاورت ایشان کردندی در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی و ملک رای ایشان را مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی یکی را از ایشان پرسید که رای تو دراین حادثه چه بیند گفت این رایی است که پیش از ما علما بوده اند و فرموده که چون کسی از مقاومت دشمن عاجز آمد به ترک اهل و مال و منشاء و مولد بباید گفت و روی بتافت که جنگ کردن خطر بزرگست خاصه پس از هزیمت و هرکه بی تامل قدم دران نهاد برگذر سیل خوابگه کرده باشد و در تیزآب خشت زده چه بر قوت خود تکیه کردن و به زور و شجاعت خویش فریفته شدن از حزم دور افتد که شمشیر دو روی دارد و این سپهر کوژپشت شوخ چشم روزکور است مردان را نیکو نشناسد و قدر ایشان نداند و گردش او اعتماد را نشاید

ای که بر چرخ ایمنی زنهار

تکیه برآب کرده ای هش دار

ملک روی به دیگری آورد و پرسیدکه تو چه اندیشیده ای گفت آنچه او اشارت می کند از گریختن و مرکز خالی گذاشتن من باری هرگز نگویم و در خرد چگونه درخورد در صدمت نخست خواری بخویشتن راه دادن و مسکن و وطن را پدرود کردن به صواب آن نزدیک تر که اطراف فراهم گیریم و روی به جنگ آریم

چون باد خیز و آتش پیگار برافروز

چون ابر و روز ظفر بی غبار کن

که پادشاه کامگار آن باشد که براق همتش اوج کیوان را بسپرد و شهاب صولتش دیو فتنه را بسوزد و حالی مصلحت در آن است که دیدبانان نشانیم و از هر جانب که عورتی است خویشتن نگاه داریم اگر قصدی پیوندند ساخته و آماده پیش رویم و کارزار به وجه بکنیم و روزگار دراز در آن مقاتلت بگذرانیم یا ظفر روی نماید یا معذور گشته پشت بدهیم چه پادشاهان باید که روز جنگ و وقت نام و ننگ به عواقب کارها التفات ننمایند و به هنگام نبرد مصالح حال و مآل را بی خطر شمرند ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۹

 

و آن شب بومان بازآمدند و زاغان را نیافتند وا و را که چندان رنج برخود نهاده بود و در کمین غدر نشسته هم ندیدند بترسید که بومان بازگردند و سعی او باطل گردد آهسته آهسته با خود می پیچید و نرم نرم آواز می داد و می نالید تا بومان آواز او بشنودند و ملک را خبر کردند ملک با بومی چند سوی او رفت و بپرسید که تو کیستی و زاغان کجا اند نام خود و پدر بگفت و گفت که آنچه از حدیث زاغان پرسیده می شود خود حال من دلیل است که من موضع اسرار ایشان نتوانم بود ملک گفت این وزطر ملک زاغان است و صاحب سر و مشیر او معلوم باید کرد که این تهور بر وی بچه سبب رفته است

زاغ گفت مخدوم را در من بدگمانی آورد پرسید که بچه سبب گفت چون شما آن شبیخون بکردید ملک ما را بخواند وفرمود که اشارتی کنید و آنچه از مصالح این واقعه می دانید باز نمایید و من از نزدیکان او بودم گفتم ما را با بوم طاقت مقاومت نباشد که دلیری ایشان در جنگ زیادتست و قوت و شوکت بیش دارند رای اینست که رسول فرستیم و صلح خواهیم اگر اجابت یابیم کاری باشد شایگانی والا در شهرها پراگنیم که جنگ جانب ایشان را موافق تر است و ما را صلح لایق تر و تواضع باید نمود که دشمن قوی حال چیره دست را جز بتلطف و تواضع دفع نتوان کرد و نبطنی که گیاه خشک بسلامت حهد از باد سخت بمدارا و گشتن با او بهر جانب که میل کند زاغان درخشم شدند و مرا متهم کردند که تو بجانب بوم میل داری و ملک از قبول نصیحت من اعراض نمود ومرا بر این جمله عذابی فرمود و در زعم ایشان چنان دیدم که جنگ را می سازند ملک بومان چون سخن زاغ بشنود یکی از وزیران خویش را پرسید که در کار این زاغ چه بینی گفت در کار او بهیچ اندیشه حاجت نیست زودتر روی زمین را از خبث عقیدت او پاک باید کرد که ما را عظیم راحتی و تمام منفعتی است تا از مکاید مکر او فرج یابیم و زاغان مرگ او را خلل وفتق بزرگ شمارند و گفته اند که هرکه فرصتی فایت گرداند بار دیگر بران قادر نشود و پشیمانی سود ندارد و هرکه دشمن را ضعیف و تنها دید ودرویش وتهی دست یافت و خویشتن رااز و باز نرهاند بیش مجال نیابد و هرگز دران نرسد و دشمن چون از آن ورطه بجست قوت گیرد وعدت سازد و بهمه حال فرصتی جوید و بلایی رساند زینهار تا ملک سخن او التفات نکند و افسون او را در گوش جای ندهد چه بر دوستان ناآزموده اعتماد کردن از حزم دوراست تا دشمن مکار چه رسد قال النبی علی السلام ثق بالناس رویدا

ملک وزیر دیگر را پرسید که تو چه می گویی گفت من در کشتن او اشارتی نتوانم کرد که دشمن مستضعف بی عدد و عدت اهل بر و رحمت باشد و عاقلان دست گرفتن چنین کس به انگشت پای جویند و مکارم اوصاف خود را باظهار عفو و احسان فراجهانیان نمایند و زینهاری هراسان را امان باید داد که اهلیت آن او را ثابت و متعین باشد و بعضی کارها مردم را بردشمن مهربان کند چنانکه زن بازارگان را دزد برشوی مشفق و لرزان گردانید اگرچه آن غرض نداشت ملک پرسید چگونه ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش

 

... چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت میره قوم را آنجا دید ساعتی توقف کرد چندانکه بخوابگاه رفتند برکت بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند ناگاه چشم زن برپای او افتد دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن و بپرس که مرا دوستر داری یای شوی را چون بپرسید جواب داد که بدین سوال چون افتادی و ترا بدان حاجت نمی شناسم

در آن معنی الحاح بر دست گرفت زن گفتزنان را از روی سهو و زلت یا از روی شهوت از این نوع حادثها افتد و از این جنس دوستان گزینند که بحسب و نسب ایشان التفات ننمایند واخلاق نامرضی و عادات نامحمود ایشان را معتبر ندارند و چون حاجت نفس و قوت شهوت کم شد بزندیک ایشان همچون دیگر بیگانگان باشند لکن شوی بمنزلت پدر و محل برادر و مثابت فرزند است و هرگز برخوردار مباد زنی که شوی هزار بار از نفس خویش عزیزتر وگرامی تر نشمرد و جان و زندگانی برای فراغ و راحت او نخواهد

چون درودگر این فصل بشنود رقتی و رحمتی در دل آورد و با خود گفت بزه کار شدم بدانچه در حق وی می سگالیدم مسکین از غم من بی قرار و در عشق من سوزان اگر بی دل خطایی کند آن را چندین وزن نهادن وجه ندارد هیچ آفریده از سهو معصوم نتواند بود من بیهوده خویشتن را در وبال افگندم و حالی باری عیش بریشان منغص نکنم و آب روی او پیش این مرد نریزم همچنان در زیر تخت می بود تا رایت شب نگوسار شد

صبح آمد و علامت مصقول برکشید ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۹

 

ملک گفت از خدمتگاران درگاه ترا چنان یافتم که لطف گفتار تو بجمال کردار مقرون بود و بنفاذ عزم و ثبات حزم مهمی بدین بزرگی کفایت توانستی کردن تا ایزد تعالی بیمن نقیبت و مبارکی غرت تو مارا این نصرت ارازنی داشت که در آن غصه نه حلاوت طعام و شراب یافته می شد و نه لذت خواب و قرار چه هرکه بدشمنی غالب و خصمی قاهر مبتلا گشت تا از وی نرهد پای از سر و کفش از دستار و روز از شب نشناسد و حکما گویند تا بیمار را صحتی شامل پدید نیامد از خوردنی مزه نیابد و حمال تا بار گران ننهاد نیاساید و مردم هزار سال تا از دشمن مستولی ایمن نگردد گرمی سینه او نیارامد اکنون باز باید گفت که سیرت و سریرت ملک ایشان در بزم و رزم چگونه یافتی

گفت بنای کار او برقاعده خویشتن بینی و بطر و فخر و کبر نه در موضع دیدم و با این همه عجز ظاهر و ضعف غالب و از فضیلت رای راست محروم و از مزیت اندیشه بصواب بی نصیب و تمامی اتباع از این جنس مگر آنکه بکشتن من اشارت می کرد ملک پرسید که کدام خصلت او در چشم تو بهتر آمد و دلایل عقل او بدان روشن تر گشت گفت اول رای کشتن من و دیگر آنکه هیچ نصیحت از مخدوم نپوشانیدی اگرچه دانستی که موافق نخواهد بود و بسخط و کراهیت خواهد کشید و دران آداب فرمان برداری نگاه داشتی و عنفی و تهتکی جایز نشمردی و سخن نرم و حدیث برسم می گفتی و حانب تعظیم مخدوم را هرچه بسزاتر رعایت کردی و اگر در افعال وی خطایی دیدی تنبیه در عبارتی بازراندی که در خشم بر وی گشاده نگشتی زیرا که سراسر بر بیان امثال و تعریضات شیرین مشتمل بودی و معایب دیگران در اثنای حکایت مقرر می گردانیدی و خود سهوهای خویشتن در ضمن آن می شناختی و بهانه ای نیافتی که او را بدان مواخذت نمودی روزی شنودم که ملک را می گفت که جهان داری را منزلت شریف و درجت عالی است و بدان محل بکوشش و آرزو نتوان رسید و جز به اتفاقات نیک و مساعدت سعادت بدست نیاید و چون میسر شد آن را عزیز باید داشت و در ضبط و حفظ آن جد و مبالغت باید نمود و حالی بصواب آن لایق تر که درکارها غفلت کم رود و مهمات را خوار شمرده نیاید که بقای ملک و استقامت دولت بی حزم کامل و عدل شامل و رای راست و شمشیر تیز ممکن نباشد لکن بسخن او التفاتی نرفت و مناصحت او مقبول نبود

تا زبر و زیر شد همه کار از چپ وز راست ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۲

 

... و به دقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت و دلهای همه بر طاعت و متابعت او بیارامید پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد بیچاره را به اضطرار جلا اختیار کرد و به طرفی از ساحل دریا کشید که آنچا بیشه ای انبوه بود و میوه بسیار و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید و به قوتی که از ثمرات آن حاصل می آمد قانع گشت و توشه راه عقبی به توبت و انابت می ساخت و بضاعت آخرت به طاعت و عبادت مهیا می کرد

بار مایه گزین که برگذرد

این همه بارنامه روی چند

و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و به سایه آن استراحت طلبیدی روزی بوزنه انجیر می چید ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن به گوش او رسید لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی و به آواز تلذذی نمودی سنگ پشت آن می خورد و صورت می کرد که برای او می اندازد و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می دارد اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می فرماید اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز و اکرام می فرماید و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید بوزنه را آواز داد و صحبت خود بر او عرضه کرد جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان به یک دیگر میلی به کمال افتاد و مثلا چون یک جان می بودند در دو تن و یک دل در دو سینه ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب السنور و الجرذ » بخش ۲ - حکایت گربه و موش

 

... این ملاطفت بپذیر و در این کار تاخیر منمای که عاقل در مهمات توقف و در کارها تردد جایز نشمرد و دل به بقای من خوش کن که من به حیات تو شادم چه رستگاری هر یک از ما به بقای دیگری متعلق است چنان که کشتی به سعی کشتی بان به کرانه رسد و کشتی بان بدالت کشتی خلاص یابد و صدق من به آزمایش معلوم خواهد گشت و چون آفتاب روشن شد که قول من از عمل قاصر است و کردار من بر گفتار راجح

چون گربه سخن موش بشنود و جمال راستی بر صفحات آن بدید شاد شد و گفت سخن تو به حق می ماند و من این مصالحت می پذیرم که فرمان باری عز اسمه بر آن جملت ست و ان جنحوا للسلم فاجنح لها و امید می دارم که هر دو جانب را به یمن آن خلاص پیدا آید و من مجازات آن بر خود واجب گردانم و همه عمر التزام شکر و منت نمایم

موش گفت من چون به تو پیوستم باید که ترحیبی تمام و اجلالی به سزا رود تا قاصدان من به مشاهده آن بر لطف حال مصافات و استحکام عقد موالات واقف شوند و خایب و خاسر بازگردند و من با فراغت و مسرت بند های تو ببرم گفت چنین کنم ...

... یاری که ببندگیت اقرار دهد

با او تو چنین کنی دلت بار دهد

موش گفت هرکس که در وفای تو سوگند بشکند پشت و دلش به زخم حوادث زمانه شکسته باد و بدان که دوستان دو نوع اند اول آنکه به صدق رغبت و طول دل به موالات گرایند و دوم آنکه از روی اضطرار صحبتی نمایند و هر دو جنس از التماس منافع و احتمال مضار غافل نتوانند بود اما آنکه بی مخافت بدواعی صفای عقیدت افتتاحی کند بر وی در همه احوال اعتماد باشد و به همه وقت ازو ایمن توان زیست و هر انبساط که نموده آید از خرد دور نیفتد و آنکه به ضرورت در پناه دوستی کسی درآید حالات میان ایشان متفاوت رود گاه آمیختگی و مباسطت و گاه دامن درچیدن و محانبت و همیشه زیرک بعضی از حاجات چنین کس را در صورت تعذر فرا می نماید آنگاه آن را به آهستگی به تیسیر می رساند و در اثنای آن خویشتن نگاه می دارد که صیانت نفس در همه احوال فرض است تا هم به منقبت مروت مذکور گردد و هم به رتبت رای و رویت مشهور شود ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب السنور و الجرذ » بخش ۳

 

... زو بتر چون گرفت بگذارد

گرچه صد بار باز کردت یار

سوی او بازگرد چون طومار ...

... و میل جهانیان به دوستان برای منافع است و پرهیز از دشمنان برای مضار اما عاقل اگر در رنجی افتد که در خلاص ازان به اهتمام دشمن امید دارد و فرج از چنگال بلا بی عون او نتواند یافت گرد تودد برآید و در اظهار مودت کوشد و باز اگر از دوستی خلاف بیند تجنب نماید و عداوت ظاهر گرداند و بچگان بهایم بر اثر مادران برای شیر دوند و چون ازان فارغ شدند بی سوابق وحشت و سوالف ریبت آشنایی هم فرو گذارند و هیچ خردمند آن را بر عداوت حمل نکند اما چون فایده منقطع گشت ترک مواصلت بخرد نزدیک تر باشد

و عاقل همچنین در کارها بر مزاج روزگار می رود و پوستین سوی باران می گرداند و هر حادثه را فراخور حال و موافق وقت تدبیری می اندیشد و با دشمنان و دوستان در انقباض و انبساط و رضا و سخط و تجلد و تواضع چنانکه ملایم مصلحت تواند بود زندگانی می کند و در همه معانی جانب رفق و مدارا به رعایت می رساند

بدان که اصل خلقت ما بر معادات بوده است و ا زمرور مایه گرفته است و در طبعها تمکن یافته و بر دوستی که بر حاجت حادث گشته است چندان تکیه نتوان کرد و آن را عبره ای بیشتر نتوان نهاد که چون موجب از میان برخاست به قرار اصل باز رود چنانکه آب مادام که آتش در زیر او می داری گرم می باشد چون آتش ازو بازگرفتی به اصل سردی باز شود و هیچ دشمن موش را از گربه زیان کارتر نیست و هر دو را اضطرار حال و دواعی حاجت بران داشت که صلح پیوستیم امروز که موجب زایل شد بی شبهت عداوت تازه گردد ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک والطائر فنزة » بخش ۳

 

... هیچ کس مر ترا نباشد هیچ

و من امروز از همه علایق منقطع شده ام و از همه خلایق مفرد گشته و از خدمت تو چندان توشه غم برداشته ام که راحله من بدان گران بار شده است و کدام جانور طاقت تحمل آن دارد در جمله جگر گوشه و میوه دل و روشنایی دیده و راحت جان در صحبت تو بباختم

دشمن خندید بر من و دوست گریست ...

نصرالله منشی
 
۲۹۷۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و ابن آوی » بخش ۱۴

 

... و اگر در دل خدمتگار خوفی و هراسی باشد چون مالش یافت هم ایمن گردد و از انتظار بلا فارغ آید و استزادت چاکر از سه روی بیرون نتوان بود جاهی که دارد به اهمال مخدوم نقصانی پذیرد یا خصمان بر وی بیرون آیند یا نعمتی که الفغده باشد از دست بشود و هرگاه رضای مخدوم حاصل آورد اعتماد پادشاه بر وی تازه ماند و خصم بمالد و مال کسب کند که جز جان همه چیز را عوض ممکن است خاصه در خدمت ملوک و اعیان روزگار و چون این معانی را تدارک بود آزار از چه وجه باقی تواند بود و قدر این نعمتها اول و آخر که به هم پیوندد کسانی توانند شناخت که به صلاح اسلاف مذکور باشند و به نزاهت جانب و عفت ذات مشهور

و با این همه امید دارم که ملک معذور فرمایند و بار دیگر در دام آفت نکشد و بگذارد تا در این بیابان ایمن و مرفه می گردم شیر گفت این فصل معلوم شد الحق آراسته و معقول بود دل قوی دار و بر سر خدمت خویش باش که تو از آن بندگان نیستی که چنین تهمتها را در حق مجال تواند بود اگر چیزی رسانند آن را قبولی و رواجی صورت نبندد ما ترا شناخته ایم و به حقیقت بدانسته که در جفا صبور باشی و در نعمت شاکر و این هر دو سیرت را در احکام خرد و شرایع اخلاص فرضی متعین شمری و عدول نمودن ازان در مذهب عبودیت و دین حفاظ و فتوت محظور مطلق دانی و هرچه به خلاف مروت و دیانت و سداد و امانت باشد آنرا مستنکر و محال و و مستبدع و باطل شناسی بی موجبی خویشتن را هراسان مدار و متفکر مباش و به عنایت و رعاطت ما ثقت افزای که ظن ما در راستی و امانت تو امرز به تحقیق پیوست و گمان که در خرد و حصافت تو می داشتیم پس از این حادثه به یقین کشید و به هیچ وجه از وجوه بیش سخن خصم را مجال و محل استماع نخواهد بود و هر رنگ که آمیزند بر قصد صریح حمل خواهد افتاد

در جمله دل او گرم کرد و بر سر کار فرستاد و هر روز در اکرام او می افزود و به وفور صلاح و سداد او واثق تر می گشت ...

نصرالله منشی
 
۲۹۸۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الملک و البراهمة » بخش ۵

 

در جمله ذکر فکرت ملک شایع شد بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد پس به نزدیک ایران دخت رفت و گفت چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده ام تا این غایت هیچ چیز از من مطوی نداشته است و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده است و یک دو کرت براهمه را طلبیده است و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده است و متفکر و رنجور نشسته و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت و پس از رحمت و عاطفت ملک عنایت و شفقت تو باشد می ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن به حسرت و ندامت کشد ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم

ایران دخت گفت میان من و ملک عتابی رفته است بلار گفت پوشیده نماند که چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد جز کار تو نیست و من بار ها از ملک شنوده ام که هرگاه ایران دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم برو این کار بکن و منت بزرگ بر کافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار

ایران دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت موجب فکرت چیست و آنچه ازیرا همه ملعون شنوده ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید ملک فرمود که نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گردی لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم ...

نصرالله منشی
 
 
۱
۱۴۷
۱۴۸
۱۴۹
۱۵۰
۱۵۱
۶۵۵