گنجور

 
نصرالله منشی

در جزیره‌ای بوزنگان بسیار بودند، و کارداناه نام ملکی داشتند. با مهابت وافر و سیاست کامل و فرمان نافذ و عدل شامل. چون ایام جوانی که بهار عمر و موسم کامرانی است بگذشت ضعف پیری در اطراف پیدا آمد و اثر خویش در قوت ذات و نور بصر شایع گردانید.

و عادت زمانه خود همین است که طراوت جوانبی بذبول پیری بدل کند و ذل درویشی را بر عز توانگری استیلا دهد.

خویشتن را در لباس عروسان به جهانیان می‌نماید و زینت و زیور مموه بر دل و جان هر یک عرض می‌دهد. آرایش ظاهر را مدد غرور بی خردان گردانیده است و نمایش بی اصل را مایه شره و فریب حریصان کرده، تا همگان در دام آفت او می‌افتند و اسیر مراد و هوای او می‌شوند، از خبث باطن و مکر خلقتش غافل و از دنائت طبع و سستی عهدش بی خبر

هست چون مار گَرزه دولت دهر

نرم و رنگین و اندرون پرزهر

در غرورش، توانگر و درویش

شاد همچون خیال گنج اندیش

و خردمند بدین معانی التفات ننماید، و دل در طلب جاه فانی نبندد، و روی به کسب خیر باقی آرد، زیرا که جاه و عمر دنیا ناپای‌دار است، و اگر از مال چیزی بدست آید هم بر لب گور بباید گذاشت تا سگان دندان تیز کرده در وی افتند که «میراث حلال است. »

چیست دنیا و خلق و استظهار؟

خاکدانی پر از سگ و مردار

بهر یک خامش این همه فریاد

بهر یک توده خاک این همه باد

هست مهر زمانه پرکینه

سیر دارد میان لوزینه

در جمله ذکر پیری و ضعف کارداناه فاش شد، و حشمت ملک و هیبت او نقصان فاحش پذیرفت. از اقربای وی جوانی تازه در رسید که آثار سعادت در ناصیت وی ظاهر بود، و مخایل اقبال و دولت در حرکات و سکنات وی پیدا، و استحقاق وی به رتبت پادشاهی و منزلت جهان داری معلوم، و استقلال وی تقدیم ابواب سیاست و تمهید اسباب ایالت را مقرر.

و به دقایق حیلت گرد استمالت لشکر برآمد و نواخت و تالف و مراعات رعیت پیشه کرد، تا دوستی او در ضمایر قرار گرفت، و دلهای همه بر طاعت و متابعت او بیارامید، پیر فرتوت را از میان کار بیرون آوردند و زمام ملک بدو سپرد. بیچاره را به اضطرار جلا اختیار کرد و به طرفی از ساحل دریا کشید، که آنچا بیشه‌ ای انبوه بود و میوه بسیار. و درختی انجیر بر آب مشرف بگزید، و به قوتی که از ثمرات آن حاصل می‌آمد قانع گشت، و توشه راه عقبی به توبت و انابت می‌ساخت، و بضاعت آخرت به طاعت و عبادت مهیا می‌کرد.

بار مایه گزین که برگذرد

این همه بارنامه روی چند

و در زیر آن درخت باخه ای نشستی و به سایه آن استراحت طلبیدی. روزی بوزنه انجیر می‌چید، ناگاه یکی در آب افتاد آواز آن به گوش او رسید، لذتی یافت و طربی و نشاطی در وی پیدا آمد. و هر ساعت بدان هوس دیگری بینداختی و به آواز تلذذی نمودی. سنگ پشت آن می‌خورد و صورت می‌کرد که برای او می‌اندازد. و این دل جویی و شفقت در حق او واجب می‌دارد. اندیشید که بی سوابق معرفت این مکرمت می‌فرماید، اگر وسیلت مودت بدان پیوندد پوشیده نماند که چه نوع اعزاز و اکرام می‌فرماید، و چنین ذخیرتی نفیس و موهبتی خطیر از صحبت او بدست آید. بوزنه را آواز داد و صحبت خود بر او عرضه کرد. جوانی نیکو شنید و اهتزاز تمام دید و هریک ازیشان به یک دیگر میلی به کمال افتاد؛ و مثلا چون یک جان می‌بودند در دو تن و یک دل در دو سینه.

مثل المصافاة بین الماء و الراح.

هم وحشت غربت از ضمیر بوزنه کم شد و هم باخه به محبت او مستظهر گشت.

و هر روز میان ایشان زیادت رونق و طراوت می‌گرفت و دوستی موکد می‌گشت. و مدتی برین گذشت.