گنجور

 
نصرالله منشی

در جمله، ذکر فکرت ملک شایع شد. بلار وزیر اندشید که اگر در استکشاف آن ابتدا کنم از رسم بندگی دور افتد، و اگر اهمالی ورزم ملایم اخلاص نباشد. پس به نزدیک ایران‌دخت رفت و گفت: چنین حالی افتاده است و از آن روز که من در خدمت ملک آمده‌ام تا این غایت هیچ چیز از من مطوی نداشته است، و در خرد و بزرگ اعمال بی مشاورت من خوض کردن جایز نشمرده‌ است، و یک دو کرت براهمه را طلبیده‌ است و مفاوضتی پیوسته و اکنون خلوتی کرده‌ است و متفکر و رنجور نشسته، و تو امروز ملکه روزگاری و پناه لشکر و رعیت، و پس از رحمت و عاطفت مَلِک، عنایت و شفقت تو باشد؛ می‌ترسم از آنچه آن طراران او را بر کاری تحریض کنند که اواخر آن به حسرت و ندامت کشد. ترا پیش باید رفت و واقعه معلوم گردانید و مرا اعلام داد تا تدبیری کنم.

ایران‌دخت گفت: میان من و ملک عتابی رفته است. بلار گفت: پوشیده نماند که چون ملک متفکر باشد خدمتگاران بستاخی نیارند کرد؛ جز کار تو نیست، و من بار‌ها از ملک شنوده‌ام که هرگاه ایران‌دخت پیش من آید اگرچه در اندوهی باشم شاد گردم. برو این کار بکن و منّت بزرگ بر کافه خدم و حشم متوجه گردان و نعمتی عظیم خلق را ارزانی دار.

ایران‌دخت پیش ملک رفت و شرط خدمت بجای آورد و گفت: موجب فکرت چیست؟ و آنچه ازیرا همه ملعون شنوده‌ای بندگان را اعلام فرمای تا موافقت نمایند، که یکی از شرایط بندگی آنست که در همه معانی مشارکت طلبیده شود، و میان غم و شادی و محبوب و مکروه فرق کرده نیاید. ملک فرمود که: نشاید پرسید از چیزی که اگر بیان کنند رنجور گردی. لاتسالوا عن اشیاء ان تبد لکم تسوکم.

ایران‌دخت گفت: مباد که شاه به اضطرار باید بود، و اگر، والعیاذ بالله، غمی حادث گردد عزیمت مردان در ملازمت سیرت ثبات و محافظت سنت صبر تقدیم فرماید، چه رای روشن او را مقرر است که جزع رنج را زیادت کند، که المصیبة للصابر واحدة و للجازع اثنان. و نیز از اسباب امکان و مقدرت چیزی قاصر نیست که بدان تاویل غمگین شاید بود: هر آفت و هر مشغولی که تازه شود دفع آن ساخته است و مهیا.

هم گنج داری هم خدم بیرون از جه از کتم عدم.

بر فرق فرقد نه قدم بر بام عالم زن علم

انجم فرو روب از فلک عصمت فروشوی از ملک

بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم

و پادشاه موفق آنست که چون مهمی حادث گردد وجه تدارک آن بر کمال خرد و حصافت او پوشیده نگردد و طریق تلافی آن پیش رائد فکرت او مشتبه نماند، و المرء یعجز لا المحالة. و تفصی از چنین حوادث و دفع آن جز به عقل و ثبات و خرد و وقار ممکن نشود.