حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۹
... تا برآورد از نهاد جان دمار
چند ازین دریای نا پایان پدید
چند ازین وادی نافرجام کار
عشق بی نقصان و عاشق بی غرض
راه بی پایان و دریا بی کنار
مرد را عشقی بباید معتبر ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۷
... با خودی خود مرو در حرم عاشقان
قطره به دریا مریز زیره به کرمان مبر
دعوی معنی مکن بستۀ صورت هنوز ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹
... دامن ملاح گیر تا به درآیی ز موج
باش چو کشتی حمول طیره چو دریا مباش
سدره رها کرده ای آمده ای در مغاک ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۵
... تا توانی چو صدف در ثمین می پرور
پس پذیرندۀ هر جنس چو دریا می باش
نقد را باش و گر چون دگران موقوفی ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۷
ای دل دریا نشین گوهر دریا مپاش
در قدم بی قدم لؤلؤ لالا مپاش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
... خشک مغز از همت صاحب ولایت غافل است
در شود وز موج دریا تر نگردد دامنش
گنبد فیروزۀ گردون چو شب گردد سیاه ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۰۸
... عشق ما در گرد شهر افسانه شد
هرگز این دریا بننشیند ز جوش
جز مگر آنچ از تو می گویند و بس ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۲
... ز عکس پرتو ما در مشور و در مخروش
اگرچه طاقت این می نیاورد دریا
ز دست ساقی ما جرعه جرعه می کن نوش ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۸
... از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۷۰
... کی بود هرگز نزاری را ندم
خنب من دریا و کشتی جام می
گرچه در کشتی نگنجیده ست یم ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۷
بساز بر بط و برزن ره قلندریان
قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان ...
... به ترهات مکن التفات زان که بود
چو خشت بر سر دریا حدیث بی بنیان
به جز کلام محقق دگر محال و مجاز ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۹۸۳
... طالب نوح نجی باش ز بهر نجات
هر چه به کشتی رسی باز به دریا فکن
هر چه بماند ز تو نام و نشان جزو و کل ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۵۳
... به یک صبوح ولی مجلسی مهیا کو
چه چاره کردم و دریا نمی شود مغلوب
که در کشم به دمی کشتی چو دریا کو
شدم نزار چو سوزن در انتظار خلاص ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۵
... چون موج برانگیزد چون اسب برون تازد
در معرض این و آن دریا چه و هامون که
دانم که نمی داند مفروغ ز مستأنف ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۰۶
... گو مکش انگشت باز از زخم خاری
گو در این دریا مرو بد دل که زان پس
نیست بیرون آمدن را اختیاری ...
حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۹
... من نه آنم که نظر بر همه جنس اندازم
کی شود گوهر دریا متعلق به خسی
بود آیا که سر کوی فلانی هرگز
روز بی محتسبی بینم و شب بی عسسی
گر به عمری نفسی وصل شکر دریابم
به علی رغم بر آید ز زمین خر مگسی ...
حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۴۳
در دیده ی ابر این زمستان نم نیست
گویی که مگر آب به دریا هم نیست
در آب گوارش کمی شد پیدا ...
حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۸۴
... وین طرفه که هر که بایدش لعل مذاب
با کشتی می بر لب دریا باشد
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۳ - پیغام پنجم شب به روز
... گفت آه از جفای چرخ لییم
من چو دریا کشیده ام دامن
سر بزرگی همی کند با من ...
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۶ - پاسخ روز یا خورشید
... غم خود خور که تو نه مرد خوری
کمترین گنج خانه ام دریا ست
واپسین چاکر درم جوزاست ...