گنجور

 
حکیم نزاری

عاقله‌ی عقل چیست مظلمه‌ی مرد و زن

هم نفسِ عشق باش بیش دگر دم مزن

یک سخن ار بشنوی با تو بگویم درست

گر دمِ ما می‌زنی بر شکن از خویشتن

آنچه تو گویی محال و آن چه تو بینی خیال

شرک نباشد روا در صفت ذوالمنن

سوزن و جیبِ مسیح هست مثال صحیح

نتوان معراج کرد با دل و جان و بدن

خضرِ رهم باز داد بر لبِ آبِ حیات

زنده‌ی عشقم کنون فارغم از جان و تن

طالبِ‌نوحِ نجی باش ز بهرِ نجات

هر چه به کشتی رسی باز به دریا فکن

هر چه بماند ز تو نام و نشان جزو و کلّ

صورِ انا الحق بدم نوبتِ وحدت بزن

گر به ثباتِ‌نخست داری عزمِ‌درست

دنیی و دین مرد وار هر دو به هم در فکن

پیشِ نزاری مزن لافِ رسیدن به دوست

تا نرسی نیستی محرمِ سرّ و علن

پیش مکن همچو قَز جهلِ طبیعی حجاب

هرزه مشو در کفن فضله به خود بر متن