گنجور

 
حکیم نزاری

ای لبت عقلم به غارت داده دوش

وی دو چشم مستت از من برده هوش

تاختن کردی چو یاغی بر سرم

در چریک صبرم افکندی خروش

نا شکیبایی و بی صبری ببرد

از سر رازی که ما را بود دوش

عشق ما در گرد شهر افسانه شد

هرگز این دریا بننشیند ز جوش

جز مگر آنچ از تو می گویند و بس

کفر و دینم در نمی آید به گوش

مهربان یارا دریغا گر دمی

راه بر ما گیریی‌ امشب چو دوش

تا به کام دل دمادم کردمی

بر جمالت یک صراحی باده نوش

کاشکی باری جوانمردی کند

ترک ما گیرد رقیب زن فروش

زین کمندم روی استخلاص نیست

کز قدم رفتم درین گل تا به دوش

هم رجا واثق نزاری صبر کن

تا مراد دل بدست آری بکوش

زاریی می کن که شیر اندک دهد

مادر مشفق به فرزند خموش‌