گنجور

 
حکیم نزاری

بساز بر بط و برزن رهِ قلندریان

قلندری چو بگفتی چه حاجت است بیان

ز دستِ ساقیِ وحدت بنوش باده شوق

ز خویشتن به در آی و عیان ببین به عیان

گرت به بت‌کده خواند کمر زدین بگشای

ورت به کفر اشارت کند ببند میان

که گر گناه به فرمان کنی بود طاعت

و گر خلاف کنی طاعتت بود عصیان

تو تا برون نروی پاک در نیاید دوست

مکن به شرکتِ خویش این یگانگی به زیان

تو دور می‌روی و او بسی قریب‌ترست

هزار بار به جانِ تو از رگِ شریان

به ترّهات مکن التفات زان که بود

چو خشت بر سرِ دریا حدیثِ بی‌بنیان

به جز کلامِ محقّق دگر محال و مجاز

به جز هدایتِ مولا دگر همه هذیان

نزاریا تو پس آن گه تمام مست شوی

که نیم‌جرعه به کامت رسد ز جامِ کیان