گنجور

 
۲۷۸۱

سعدی » مواعظ » مفردات » شمارهٔ ۱۵

 

بیچاره که در میان دریا افتاد

مسکین چه کند که دست و پایی نزند

سعدی
 
۲۷۸۲

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۷

 

پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری درنهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت و عیش ملک از او منغص بود چاره ندانستند حکیمی در آن کشتی بود ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد

بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند به دو دست در سکان کشتی آویخت چون برآمد به گوشه ای بنشست و قرار یافت ملک را عجب آمد پرسید در این چه حکمت بود گفت از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی دانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید

ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید ...

سعدی
 
۲۷۸۳

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۱۶

 

... گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت اما متعنتان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین اگر آنچه حسن سیرت توست به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی

به دریا در منافع بی شمار است

و گر خواهی سلامت بر کنار است ...

... همه عالمش پای بر سر نهند

فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار ...

سعدی
 
۲۷۸۴

سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۳۲

 

شیادی گیسوان بافت که من علویم و با قافله حجاز به شهری در آمد که از حج همی آیم و قصیده ای پیش ملک برد که من گفته ام

نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندمای حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود گفت من او را عید اضحیٰ در بصره دیدم معلوم شد که حاجی نیست دیگری گفتا پدرش نصرانی بود در ملطیه پس او شریف چگونه صورت بندد و شعرش را به دیوان انوری دریافتند

ملک فرمود تا بزنندش و نفی کنند تا چندین دروغ درهم چرا گفت ...

سعدی
 
۲۷۸۵

سعدی » گلستان » باب دوم در اخلاق درویشان » حکایت شمارهٔ ۱۳

 

پارسایی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و به هیچ دارو به نمی شد

مدتها در آن رنجور بود و شکر خدای عزوجل علی الدوام گفتی پرسیدندش که شکر چه می گویی گفت شکر آن که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی ...

سعدی
 
۲۷۸۶

سعدی » گلستان » باب پنجم در عشق و جوانی » حکایت شمارهٔ ۱۸

 

... بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار ...

سعدی
 
۲۷۸۷

سعدی » گلستان » باب ششم در ضعف و پیری » حکایت شمارهٔ ۹

 

... تو را که دست بلرزد گهر چه دانی سفت

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار ...

سعدی
 
۲۷۸۸

سعدی » رسائل نثر » شمارهٔ ۱ - در تقریر دیباچه

 

سپاس بی عد و غایت و ستایش بی حد و نهایت آفریدگاری را جل جلاله و عم نواله که از کمال موجودات در دریای وجود شخص انسانی سفینه ای پردفینه پرداخت و هر چه در اوصاف و اصناف و صور عالم مختلف دنیوی و اخروی تعبیه داشت زبده و خلاصه همه در این سفینه خزینه ساخت و در این دریا از خصوصیت ولقد کرمنا بنی آدم سیر ترقی جز این سفینه را کرامت نفرمود و به ساحل دریا جز این راه ننمود و درود بی پایان و تحیت فراوان از جهان آفرین با فراوان ستایش و آفرین بر پیشوای انبیا و مقتدای اصفیا محمد مصطفی باد که سفاین اشخاص انسانی را ملاح است و دریای بی منتهای حضرت سبحانی را سباح صلوات الله علیه و علی آله الطیبین و خلفایه الراشدین و اصحابه التابعین اجمعین إلی یوم الدین

بدان که چون سفاین و مراکب دریای عالم صورت را از سفینه مختصر که آن را زورق خوانند چاره نیست که ردیف و حریف او باشد تا بدان حوایج او منقضی گردد و اگر سفینه بزرگ از هبوب ریاح مختلفه در معرض آسیبی افتد یا از آن گران باری به طرفی جنبد بدان سفینه خرد رعایت مصلحتی نمایند و تخفیف را از آن کاهند و در این افزایند پس سفینه شخص انسانی که گرانبار کرامت ربانی ست و سیر او در دریای معانی به سفینه مختصر که زورق سازند و غرر درر بجور در او پردازند حاجتمندتر و اولی تر که قرین و همنشین او باشد خصوصا آنها که سفاین خزاین ملک و ملکوت و حمال احمال و اثقال عالم جبروتند گرانباران اثقال انا سنلقی علیک قولا ثقیلا که حمل ثقیل امانت محبت که بر دریای موجودات و مکونات بعرض أنا عرضنا الأمانة علی السموات و الارض و الجبال عرضه کردند و هیچ موجود یارای تحمل اعبای آن نداشت و همه ترسان و لرزان فابین ان یحملها شدند سفینه سینه ایشان که دل شخص انسانی بود حامل آن آمد که و حملها الانسان و به حقیقت این مساکین در تحمل اعبای اینکه عبور ایشان بر دریای عزت هویت و عظمت الوهیت اوست به سفینه مستحق ترند که و اما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر در ضمن این اشارت هزاران بشارت است این گدایان با فخر و سلطنت که اهل فقر و مسکنت اند یعنی آن سالکان طرق طریقت که غواص بحر حقیقت اند اگرچه بدایت حال ایشان این است که اول به قدم شریعت از بحر طبیعت سیر کنند تا به شطر شط طریقت رسند و از آنجا بادبان طلب تابعیت بر صوب صواب ان لله فی ایام دهرکم نفخات الا فتعرضوا لها راست کنند و روی به دریای حقیقت اندر آرند اما چون به سرحد دریا رسند کشتی همت را به دست تهمت لشکر تعلقات کونین به تصرف تکلف و تبتل الیه تبتیلا منقطع گردانند و روی به لجه بحر محیط حقیقت الا انه بکل شیی محیط آرند و چون بعد بعید و مسافت پر آفت آن دریای بی پایان به خودی خود قطع نتوان کرد و بی سفینه پر دفینه به آخر بحر زاخر نشاید رسید که الطلب رد و السبیل سد تا اینها که سلطان و شان سده سیادتند در ادراک این سعادت یکی دست موافقت در فتراک مرافقت مسکین جالس مسکینا می زند و یکی گوهر شب افروز آدم و من دونه تحت لوایی در عقد عقد شبه شبرنگ اللهم احینی مسکینا و امتنی مسکینا و احشرنی فی زمرة المساکین نظم می دهد

این چه سر است که سلاطین خود را طفیل مساکین می سازند با آنکه این مساکین بدان سلاطین می نازند آری چون ندای اما السفینة فکانت لمساکین یعملون فی البحر در دادند این سلاطین خود را طفیل این مساکین ساختند تا غبار و صمت و کان ورایهم ملک یأخذ کل سفینة غصبا بر دامن عصمت ایشان ننشیند و چون حوالتگاه انا عند المنکسرة قلوبهم مراحلی پیدا کردند پاکان گرد معیوبان فاردت أن اعیبها گردند و گویند اذکرونی فی صالح دعایکم و این مساکین خود را به هزار حیله در این بحر بی کرانه بر سفینه مثل اهل بیتی کمثل سفینة نوح می بندند ...

... ولامداد و لاشیء من الورق

پس همان بهتر که خیر الکلام ما قل و دل و لم یمل برخوانیم و آتش آرزوی این مقالات به آب تأمل فرو نشانیم که اگر دریاهای عالم مداد گردد و درختان قلم شود و زمین قرطاس و نویسنده شوند جملة الناس از اول دنیا تا آخر عقبی شرح صفات آن نتوانند نوشت

تمت الرسالة فی تقریر دیباچه

سعدی
 
۲۷۸۹

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۴ - در بیان آنکه ظاهر آدم محسوس است و مجسم، مقامش هم لایق او باشد محسوس و مجسم و روح را که معنوی است و بیچون مقامش هم معنوی و بیچون باشد. آسمان و زمین خانۀ اجسام است و عالم بیچون که اصل هستیهاست مقام ارواح است پس این عالم آخر باشد و عالم آخرت سرا از آن جهت پیغامبر علیه السلام جسم را مرکب خواند که نفسک مطیتک فارفق بها پس عیسی علیه السلام بر این صورت نرفته باشد بر آسمانی رفته باشد که آن بر این حاکم است و آن آسمان انوار و صفات خداست. و در تقریر آنکه شرط است دوبار زائیدن آدمی را یکی از مادر و بار دیگر از تن و هستی خود. تن مثال بیضه است گوهر آدمی باید که در این بیضه مرغی شود از گرمی عشق و از تن بیرون آید و در جهان جاویدان جان که عالم لامکان است پران شود که اگر مرغ ایمان او از هستی او نزاید حکم سقط گرفته باشد از او کاری نیاید و ابداً محجوب ماند که و من کان فی هذه اعمی فهو فی الاخرة اعمی.

 

... بی شمار است کوه و صحراهاش

بی کنار است آب و دریاهاش

ور تو هم حاملی از آن انوار ...

... کی شود چون درم عزیز و روان

یا مثال صدف که از دریا

بدر آید درست ای دانا ...

... گرچه لال است گشت گوینده

لیک دریاب نیک ای دانا

که نه هر جنس در خور است ترا ...

سلطان ولد
 
۲۷۹۰

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۵ - در بیان آنکه حق تعالی خلق را از ظلمت آفرید و مراد از ظلمت آب و گل است که حیوانیست و بخواب وخور میزید نور خود را بر آن ظلمت نثار کرد که ان اللّه تعالی خلق الخلق فی ظلمة ثم رش علیهم من نوره و در تقریر آنکه حق تعالی چون آدمی را آفرید قابلیت آنش دادکه او را بشناسد پس از هر صفت بی پایان خود اندک اندک در او تعبیه کرد تا از این اندک آن بسیار و بینهایت را تواند فهم کردن چنانکه از مشتی گندم انباری را و از کوزۀ آب جوئی را اندکی بینائی داد شود که همه بینائی چه چیز است و همچنین شنوائی و دانائی و قدرت الی ما نهایه همچون عطاری که از انبارهای بسیار اندک در طبله‌ها کند و بدکان آورد همچون حنا و عود و شکر و غیر آن تا آن طبله‌ها انموذج انبارها باشد از این روی میفرماید که و مااوتیتم من العلم الا قلیلا مقصودش علم تنها نیست یعنی آنچنانکه از علم اندکی دادم از هر صفتی نیز اندک دادم تا ازاین اندک آن بی نهایت معلوم شود پس طبله‌های عطار صورت انبارهاش باشد که خلق آدم علی صورته

 

... قهر و لطف و جفا و حلم و وفا

بیحد و بیشمار از آن دریا

تا تو در خود صفات او ببینی ...

... مستیش دایم از شراب حق است

قطرۀ نور آنچنان دریا

چون از آنجاست هم رود آنجا

آب دریا بهر کجا که بود

بیگمان سوی اصل خویش رود ...

... دیو هرگز بحور ننشید

موج دریا رود سوی دریا

گ رد گردد ز باد در صحرا ...

سلطان ولد
 
۲۷۹۳

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲ - شکر کردن موسی خدا را که دعاش قبول گشت و خضر را علیه السلام دریافت

 

... دل بسته اش روانه گشت چو جو

چو چه باشد که شد یکی دریا

در صدف گشت در بی همتا ...

سلطان ولد
 
۲۷۹۵

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان

 

... نور هفت آسمان و هفت زمین

همچو دریا ز چشم سر زده آن

بحر در کشتیی که دیده عیان

چشم کشتی و نور دریایی

تا فتد از دو چشم هر جایی ...

سلطان ولد
 
۲۷۹۷

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۰ - باز گستاخی و حسد کردن مریدان بعد از آنکه توبه و استغفار کرده بودند

 

... شادمانی بهر امل نکنند

گرچه گردند از عمل دریا

جمله باشند خایف و جویا ...

سلطان ولد
 
۲۷۹۸

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین

 

... همچنین ذره های ارض و سما

از خور و ماه و از که و دریا

شده مجموع از یکی جان اند ...

سلطان ولد
 
۲۸۰۰

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۳۷ - برگشتن مولانا از دمشق بروم

 

... رفت چون کبک و همچو باز آمد

قطره اش چون فزود دریا شد

بود عالی ز عشق اعلی شد ...

سلطان ولد
 
 
۱
۱۳۸
۱۳۹
۱۴۰
۱۴۱
۱۴۲
۳۷۳