گنجور

 
سلطان ولد

باز شیطان به صورتی دیگر

زد در ایشان کدورتی دیگر

بعد چندین صفا و کشف عطا

بعد چندین عروج سوی علا

مکر شیطان ببین که چونشان باز

کرد بیزار از نماز و نیاز

رخت اعمال جمله را دزدید

هر یکی ز اعتقاد برگردید

بازگشتند همچو اول بار

می و مستی گذشت و ماند خمار

روشنی شد بدل به تاریکی

صحت تن به رنج باریکی

چشم زخمی رسید از غیرت

تا شود جمله خلق را عبرت

تا که خایف بُوَند در ره دین

نشوند ایمن از بِلیس لعین

تکیه بر زهد و بر عمل نکنند

شادمانی به هر امل نکنند

گرچه گردند از عمل دریا

جمله باشند خایف و جویا

عاجزانه روند این ره را

نهلند از کف خود آگه را

هیچ بی‌پیشوا قدم ننهند

دامنش را ز دست خود ندهند

گرچه آن خمرشان کند مسرور

نشوند از بله بدان مغرور

حال آن جمع یادشان آید

ترسشان هر نفس بیفزاید

گر رسدشان ز حق هزار عطا

نشوند ایمن از کمین قضا

قوت و زور زارشان دارد

در عبادت بکارشان دارد

در تنعم کنند مسکینی

گاه شادی و عیش غمگینی

زان چنان چشم زخم روز و شبان

ترس ترسان بوند ناله کنان

هله ای زاهدان شب بیدار

هله ای عالمان خوش‌رفتار

هله ای رهروان ز پیر و فتی

هله ای صادقان بی‌همتا

هله ای بندگان آن حضرت

هله ای طالبان آن دولت

هله آنها که از جهان رستید

از چنین دام بی‌امان جستید

هله آنها که پاکبازانید

هر یکی در شکار بازانید

هله آنها که فارغ از خلقید

شده قانع به کهنه‌ی دلقید

هله آنها که بی‌خورش سیرید

در چنین بیشه هر یکی شیرید

هله آنها که بر شما آتش

همچو گل شد لطیف و تازه و خوش

هله آنها که بر شما طوفان

گشت چون جسر تا روید بر آن

هله آنها که بر هوا رفتید

سبک ار چه به تن قوی زفتید

ترس ترسان روید این ره را

تا ببینید روی آن شه را

دشمن جانتان چو شیطان است

نبود ایمن آنکه انسان است

دشمن خرد نیست زو ترسید

مکر او را ز رهروان پرسید

صدهزاران هزار چون ما را

قصد کرد از برای یغما را

همچو آدم که اصل و بابا بود

جد هر مؤمنی و ترسا بود

انبیا و اولیا ز پشت وی‌اند

گرچه از مصر و از عراق و ری‌اند

مقتدا و خلیفه‌ی یزدان

هر فرشته‌اش سجود کرده ز جان

با چنین آدم علیم صفی

با چنین پیشوا و یار وفی

مکرها کرد و عاقبت او را

کرد بیرون ز جنة المأوی

از کمین نقل نقل کرد از عهد

گندمی را نمود بیش از شهد

دام ر ا زیر دانه پنهان کرد

تا ورا صید همچو مرغان کرد

با تو مسکین که کم ز عصفوری

چه کند فکر کن چه مغروری

دشمن آدم است بچگانش

کو کسی کو نشد پریانش

باز چون شمس دین بدانست این

که شدند آن گروه پر از کین

آن محبت برفت از دلشان

باز شد دل زبون آن گلشان

عقلشان شد اسیر نفس و هوی

مؤمنان گشته از هوا ترسا

نفسهای خبیث جوشیدند

باز در قلع شاه کوشیدند

گفت شه با ولد که دیدی باز

چون شدند از شقا همه دمساز

که مرا از حضور مولانا

که چو او نیست هادی و دانا

فکنندم جدا و دور کنند

بعد من جملگان سرور کنند

خواهم این بار آنچنان رفتن

که نداند کسی کجایم من

همه گردند در طلب عاجز

ندهد کس نشان ز من هرگز

سالها بگذرد چنین بسیار

کس نیابد ز گرد من آثار

چون کشانم دراز گویند این

که ورا دشمنی بکشت یقین

چند بار این سخن مکرر کرد

بهر تأکید را مقرر کرد