گنجور

 
سلطان ولد

هست حق را فرشته ای به زمین

کاو برد جنس را به جنس یقین

دیوْ جان را به سوی دیو برد

میر و شه را سوی خدیو برد

زن‌صفت را برد به سوی زنان

نر صفت را به صف تیغ‌زنان

گر کند کس سؤال کز چه سبب

مختلف گشت صنع حضرت رب

جنس جنس آفرید مردم را

نیک و بد بی‌شمار در دو سرا

یک بوَد همچو دیو و یک چو ملک

یک بود از زمین و یک ز فلک

یک خورد خاک و یک بجوید پاک

یک فُتَده‌ست و یک رود چالاک

در جوابش بگوی ایزد خواست

که شود آشکار کژ از راست

تا که نیک و بد اندر این مأوا

گردد از همدگر قوی پیدا

چیزها چون به ضد پیدا شد

بد ز افعال نیک رسوا شد

نیک بی بد کجا نمودی نیک؟

بی بدی خود کجا فزودی نیک؟

گر نبودی گدا و یا درویش

کی نمودی غنی گزیده و بیش

حکمت دیگر آنکه نقاشان

نقش شاهان کنند و فراشان

گونه‌گون صدهزار نقش کنند

صورت جبرییل و عرش کنند

هم سوار و پیاده بنگارند

در جهان هیچ نقش نگذارند

از سلیمان و مور و دیو و پری

از وحوش و هوام و کبک دری

تا که هر یک کمال صنعت خویش

می‌نماید که کی کم است و که بیش

وانکه نتواند اینچنین کردن

صنعها را به نقش آوردن

باشد او ناقص اندر آن صنعت

بیش (؟پیش) صناع نبودش قیمت

بد و نیک نقوش از آن زیباست

که ز هر دو کمال او پیداست

می‌کنند آگهت از آن نقاش

کاندر این پیشه نیست کس همتاش

صانع با کمال آن باشد

که بد و نیک از او روان باشد

صنع حق کن از این مثال قیاس

تا برت یک شود حریر و پلاس

زان سبب خیر و شر بود یکسان

که خدا را همی کنند بیان

بر همه صنعها توان اوست

خالق نقش زشت و زیبا اوست

نیک و بد چون معرف‌اند او را

که ندارد به صنع خود همتا

پس از این روی هر دو یک ذاتند

هر دو روی ورا چو مرآت اند

لیک اگر تو به نقششان نگری

نیک و بد را چگونه یک شمری؟

بسوی خوبرو کنی رغبت

بود از زشت‌رو ترا نفرت

چون کنی از خدای قطع نظر

پیش تو زهر کی بود چو شکر؟

رنج و راحت کجا بود یکسان؟

زین رسد نور و زان رسد نیران

آن کند پرغم این کند شادان

آن برد در جحیم و این به جنان

هل یکون البصیر و الاعمی

واحداً عند من اتاه حجی

هل یکون العلیم و الجاهل

واحدا عند عاقل کامل

یطلب القرب عالم وافی

یطلب البعد جاهل جافی

جنة الوصل مسکن الاخیار

سقر البحر محبس الاشرار

مشرب الشیخ فی عیون النور

مسکن المنکرین فی الدیجور

شرح این را اگر کنم صد سال

نشود بر تو روشن این احوال

بحر از لوله کی شود پیدا

می‌نگنجد به زورقی دریا

حرف و صوت و زبان چو لوله بود

کی از آن بحر عشق دیده شود !؟