گنجور

 
سلطان ولد

شمس تبریز را بشام ندید

در خودش دید همچو ماه پدید

گفت اگرچه بتن از او دوریم

بی تن و روح هر دو یک نوریم

خواه او را ببین و خواه مرا

من ویم او من است ای جویا

هر دو با هم بدیم بی تن و جان

پیش از آن کاین فلک شود گردان

نی فلک بود و نی مه و نی خور

که مرا بود او چو جان در خور

بی فلک جمله عیش ها کردیم

از کف شه چه باده ها خوردیم

بی زمین و زمان بهم بودیم

از وجود جهان نیفزودیم

فهم ها کی رسد بحالت ما

چون نداریم در جهان همتا

مغز مائیم و دیگران همه پوست

از غنی و فقیر و دشمن و دوست

زین خلایق نه‌ایم ما، یارا

مشمر ز اهل این جهان ما را

این جهان خیره است اندر ما

طالب ماست خلق ارض و سما

حالت ما بکس نمی ماند

کیست کاحوال ما عیان داند

من و او از چه رو همیگویم

چونکه خود او منست و من اویم

بل همه اوست من در او درجم

زو بود جمله دخلم و خرجم

او چو شخص است و هست من سایه

نیست بی شخص سایه را مایه

بی وجودش مرا وجودی نیست

بی ویم هیچ تار و پودی نیست

جنبش من همه ز جنبش اوست

هیچ بی او مرا نه پشت و نه روست

پس ز من دائماً تو او را بین

در بد و نیک و در خشونت و لین

او چو خورشید و من چو یک ذره

او چو دریا و من چو یک قطره

تری قطره نی که از دریاست

هستی ذره نی ز شمس و سماست

مدح خود کردنم از این روی است

که خمم پر ز آب آن جوی است

پس همه مدح اوست در تحقیق

اصل را گیر بگذر از تفریق