گنجور

 
سلطان ولد

گفت ای موسی کلیم بدان

که به من کرد همرهمی نتوان

که زنم نعل باژگونه بسی

نکته‌ام را نکرد فهم کسی

صحبتم مشکل و قوی صعب است

آب دریا‌م تا حد کعب است

پای همراهیم کجا داری‌؟

چون تو بی من رهی جدا داری

گفت باشد که حق دهد یاری

بخشدم عقل و فهم و هشیاری

از چنین خواب غفلت تاری

رسدم از خدای بیداری

چون ورا دید راغب و صادق

مست او شد و واله و عاشق

کردش از دل قبول در صحبت

که بود بس حمول در صحبت

نرمد از هر آنچه رو بیند

نیک و بد را همه نکو بیند

کفرهای ورا شمارد دین

نشود از جفای او غمگین

زهر را از کفش چو شهد خورد

سنگ او را به‌جای لعل خرد

چون به‌هم در سفر رفیق شدند

همدگر را ز جان شفیق شدند

چند روزی به‌هم همی‌رفتند

دُر جان را به‌گفت می‌سفتند

هر طرف چون بسی بگردیدند

بر لب بحر کشتی‌یی دیدند

که نبد در جهان چنین کشتی‌یی

خلق را بود بستر و پشتی‌یی

همچو شهری فراخ بود و بزرگ

بادبانی بر او بلند و سترگ

ناگهان خضر سوی کشتی رفت

تبری در کفش به‌صورت زفت

زد بر آن بادبان و کشتی او

از پی خدمت آن گزیدۀ هو

در شکست آن درست کشتی را

تا کند دفع ظلم و زشتی را

شد معطل ز کار آن کشتی

ماند بی رخت و بار آن کشتی

گفت با وی کلیم این چون است‌؟

این ز عقل و ز شرع بیرون است

مؤمنان را بد این پناه حصین

از چه رو کردیش خراب چنین‌؟

هیچ این را روا ندارد حق

اندر این کار بر تو گیرد دق

گفت او را نگفتمت پیشین

که ترا صبر نبود و تمکین

من نگفتم ترا از اوّل کار

که نداری تو پای من هشدار

کار من بد نما ولی نیکوست

همچو آن زشت رو که نیکو خوست

من بر آتش اگرچه بنشینم

هر دم از وی گل و سمن چینم

من ز مرده برون کنم زنده

کنم از عین گریه صد خنده

آرم ابلیس را ز عرش به فرق

برم ادریس را ز فرش به عرش

گفت ای شاه من خطا کردم

این ز نسیان نه از رضا کردم

گذران از من این یکی کرت

عفو فرما ز لطف این زلّت

گفت می‌دان کزین نخواهی گشت

خاک خاک است اگر به آب آغشت

لیک این حال بر تو پوشیده است

سرت از بند من بگردیده است

هم شود آخرت یقین پیدا

کانچه گفتم نبود سهو و خطا

اینت گفتم خداست شاهد حال

هرکه گژ گیردش بود او ضال

چون شنید از خضر کلیم این را

پیش آورد آن زمان لین را

کرد زاری و گفت بهر خدا

لابه‌ام را پذیر و بخش خطا

گر کنم بار دیگر این حرکت

مشنو از من بهانه یا حجت