گنجور

 
سلطان ولد

بر زمین سر نهاد و شکر خدا

کرد از جان و دل بصدق و صفا

زان ملاقات شد قوی شادان

رفت پیش خضر سجود کنان

دست بوس خضر چو کرد بگفت

حمد او گاه فاش و گاه نهفت

بعد از آن خضر مر ورا بنواخت

با وی از لطف یک ن فس پرداخت

گفت چونی ز رنجهای سفر

گفت چون بهر تست نیست ضرر

رنج بهر تو است گنج و گهر

زهر از دست تست به ز شکر

چون ز موسی چنین ارادت دید

وان چنان لفظ های خوب شنید

پس زبان را بلطف و مهر گشود

دل او را چو آینه بزدود

آنچه میجست از خدای ودود

در سخن جمله را ب وی بنمود

صد چنان شد که بد ز صحبت او

دل بسته ‌ اش روانه گشت چو جو

چو چه باشد که شد یکی دریا

در صدف گشت در ّ بی همتا

در چی و بحر چی چه گفتم من

آنچه او شد مجو ز راه سخن

چون رسید از خضر بموسی این

پس بگفتش بلطف آن ره بین

هله بر خیز سوی امت شو

بی توقف بشهر خویش برو

خلق گمراه را براه آور

همه را رو سوی اله آور

برهان جمله را ز نار جحیم

که و مه را رسان بصدر نعیم

تا عوض از حق ت ثواب رسد

اجر بیحد و بیحساب رسد

گفت موسی بوی که ای سلطان

زین چنین حضرتی مرا تو مران

روی خوبت ندیده بودم من

بشهانت گزیده بودم من

شب ز شوقت دم ی نمیخفتم

درد دل را بکس نمی گفتم

ناچشیده میت خراب بدم

مست بی جام و بی شراب بدم

بوی نان خوش مرا بنان آورد

خورد نان سوی ملک جان آورد

در تمنات می سپردم جان

بعد این وصل چون کشم هجران

چونکه افتاد بر رخت نظرم

عمر بی تو بسر چگونه برم

بخدائی که اوست مطلوبت

که شدم عاشق رخ خوبت

نکنم دور از این جناب رفیع

مبر این شیر را ز طفل رضیع

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode