گنجور

 
سلطان ولد

بود شه را عنایتی به ولد

در نهان اندرون برون از حد

خواند او را و گفت رو تو رسول

از برم پیش آن شه مقبول

ببر این سیم را به پایش ریز

گویش از من که ای شه تبریز

آن مریدان که جرم‌ها کردند

ز آنچه کردند جمله وا‌خوردند

همه گفته کنیم از دل و جان

خان و مان را فدای آن سلطان

همه او را به صدق بنده شویم

در رکابش به فرق سر بدویم

رنجه کن این طرف قدم را باز

چند روزی بیا و با ما ساز

آن مکن تو به ما که ما کردیم

ز آنکه تو سرمه‌ای و ما گَردیم

چون تو لطفی و ما یقین همه قهر

کی دهد چاشنی شکر زهر؟

آنچه از ما سزید اگر کردیم

همچو خار خلنده سر کردیم

تو چو گلشن بیا و وصل نما

همچو مه ز ابر هجر باز برآ

همچنین زین نمط به وی می‌گو

دل او را به لابه‌ها می‌جو

باشد این گر بوَد مرا آن بخت

نرم گردد نگیرد این را سخت

دهدم باز وصل از سر لطف

بهلد هجر و بگذرد از عنف

پس ولد سر نهاد والد را

شکر کرد او خدای واحد را

گفت رفتم که آرم آن شه را

آن حبیب یحبه اللّه را

گشت از جان روان به سوی دمشق

راه را می‌بُرید از سر عشق

بی‌تعب می‌دوید در صحرا

کم ز کهَ می‌شمرد هر کُه را

خار آن ره بر او چو گلشن بود

برد از هر زیان هزاران سود

نار گرما و سختی سرما

می‌نمودش چو قند و چون خرما

رنج در راه عشق گنج بوَد

زانکه از عشق مرده زنده شود

عاشقان زخم را به جان جویند

سوی مرهم از آن نمی‌پویند

از سر و سروری چو بیزارند

روی سوی فنا همی‌آرند

تا که از خویشتن رهند تمام

می جان را کشند بی‌لب و جام

نیست این را نهایت و آغاز

قصه را گو گذر ز گفتن راز

چون رسید او به نزد شمس‌الدین

آن شه اولیای با تمکین

بر زمین سر نهاد همچو مَلَک

گفتش ای شه غلام تست ملک

بعد از آن شِست با حضور و ادب

از سر لطف شه گشاد دو لب

در سخن آمد و دُر بارید

در دل و سینه عشق نو کارید

سر سر حدیث و قرآن گفت

کرد پیدا سری که بود نهفت

بی‌پَرَش بر فلک بپرانید

بی‌تَنَش گِردِ عرش گردانید

حُجُب از پیش چشم دل برداشت

شب تاریک را نمود چو چاشت

ظلمت از تن ببرد و از دل و جان

تا روان گشت همچو سیل روان

سوی بحری که بی‌حد است و کران

اندر او چون رسید یافت امان

از فنا و خطر بجست تمام

همچو مرغی که وارهد از دام

قطره‌ای کان بماند از دریا

رهزنانش زنند در صحرا

خاک یک سو برَد هوا یک سو

تابِ خور هم برد از او صد تو

اینچنین رهزنان و تو غافل

می‌برند از تو تا شوی آفل(؟عاقل)

تن تو چون سبوست جان چون آب

رهزنان رهند چون اسباب

منصب و جاه و نعمت دنیی

کرد محرومت از سر عقبی

کرده‌اندت از آن نِعم محروم

تا شدستی به هر بدی موسوم

می‌برد تن ترا به قعر جحیم

مشنوَش تا رسی به صدر نعیم

پند بگذار و گو ز شمس‌الدین

زان خور آسمان و قطب زمین

چون شنید از ولد رسالت را

خوش پذیرفت آن مقالت را

 

 

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode