گنجور

 
سلطان ولد

کرد آهنگ و رفت جانب شام

در پیش شد روانه پخته و خام

چون رسید اندر آن سفر به دمشق

خلق را سوخت او ز آتش عشق

همه را کرد شیفته و مفتون

همه رفتند از خودی بیرون

همه گشتند عاشقش از جان

دیده در درد او دو صد درمان

خانمان را فدای او کردند

امرش از دل بجای آوردند

همه از جان مرید و بنده شدند

همچو سایه پیش فکنده شدند

طالبش گشته طفل و پیر و جوان

همه او را گزیده از دل و جان

شامیان هم شدند والۀ او

کاین چنین فاضل پیمبر‌خو

از چه گشته است عاشق و مجنون

کاندر او مدرج است صد ذوالنون

عالم و عامی و غنی و فقیر

مانده خیره در آن فغان و نفیر

گفته چه شیخ و چه مرید است این

که نبدشان به هیچ قرن قرین

تا جهان شد ز عهد آدم کس

نشنید این چنین هوی و هوس

دیده بر روی او هزار اثر

هر کرا بود در درون گوهر

هر دم از وی کرامتی همگان

دیده مانند آفتاب عیان

سر ماضی و حال و مستقبل

گفته با جمله بی خطا و زلل

همه گفتند خود عجب اینست

این چنین دیده کاو خدا‌بین‌ست

مثلش اندر دهور نشنیدیم

نی چو او در زمانه هم دیدیم

کی بود در جهان از او بهتر

در بزرگی و عز از او مهتر

که شده است اینچنین ورا جویان

هر طرف گشته خیره سر پویان

شمس تبریز خود چه شخص بود

تا پیش این چنین یگانه رود

ای عجب شیخ از او چه می‌جوید

که پیش هر طرف همی پوید

این چه سِر است ای خدا بنما

بی حجابی بما چو خور پیدا

خود ندانسته این که فوقی نیست

جز بخود با کسیش شوقی نیست

اندر او خویش را همی بیند

غیر را عقل هیچ نگزیند

عقل گوید که طالب عقلم

دایم از عاقلان بود نقلم

جنس آن دان که عین آن باشد

کی شکر جنس ناردان باشد

دو مبین در میان که هر دو یکیم

در دو شکی است ما بری ز شکیم

ما غریبیم و هم غریب رویم

اندر آخر سو بر حبیب رویم

بی‌شکی جفت باز باز شود

هم یقین سوی زاغ زاغ رود

تو مرا غیر شمس دین مشمر

روح ما یک بود گذر ز صور

چار و پنج است و هفت یک قالب

یک ز جان گشت چون جهان از رب

خاک قالب بد اول افکنده

در زمین هر طرف پراکنده

آن پراکندگی ز جان شد یک

اندر این نیست هیچکس را شک

باز چون روح شد جدا از تن

تن همان خاک گشت ای پر فن

شد پراکنده باز آن اجزا

همچو او ّ ل که بود در مبدأ

چشم و گوش و سر و دو دست و دو پا

یک ز جان گشته اند چشم گشا

ورنه چون جان رود ز تن بیرون

گردد از همدگر جدا تن دون

متفرق شوند هر سویی

پا رود جانبی و سر سویی

یک شود کوزه یک شود دستی

نیست گردند جمله زان هستی

همچنین ذره‌های ارض و سما

از خور و ماه و از که و دریا

شده مجموع از یکی جان اند

همه زو زنده اند و جنبان اند

همچو یک شخص گیر عالم را

که بر وحی است قائم و بر پا

چون رود در قیامت از وی جان

آسمان و زمین شود ویران

ماه و استارگان فرو ریزند

زیر و بالا بهم بیامیزند

نی جهان ماند و نه ارض و سما

همه گردند لا بجز الا

جان چو اعداد را کند یک تن

چون بود جان دو چیز گوی به من

گو نه هر اسب اسب را جوید

سوی اشتر چرا نمی‌پوید

این سخن هست روشن و پیدا

پیش آن کس که او بود دانا

جستن از نسبت است و جنسیت

هر کسی را جداست ماهیت

سر این بیکران و بی‌حد ّ است

ناید اندر شمار بی عد ّ است

زین معانی گذر کن ای سرمست

قصه را گو که تا کجا پیوست

 

 

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode