گنجور

 
۲۶۱

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۳

 

... بزرگان و آن نامور مهتران

ببستند یکسر ببند گران

بخواری فگندند بر پشت پیل ...

... ز اندوه کاموس و خاقان چین

ببستند گفتی مرا بر زمین

سپاهی چنان بسته و خسته شد

دو بهره ز گردنکشان بسته شد

بایران کشیدند بر پشت پیل ...

... ز مادر همه مرگ را زاده ایم

میان تا ببستیم نگشاده ایم

اگر خاک ما را بپی بسپرند

ازین کرده خویش کیفر برند

بکین گر ببندیم زین پس میان

نماند کسی زنده ز ایرانیان ...

... که گفتی سپهر اندر آمد بکین

چو این بند بد را سر آمد کلید

فریبرز نزدیک رستم رسید ...

... بر و بوم ایرانش آباد باد

همه مر ترا چاکر و بنده ایم

بفرمان و رایت سرافگنده ایم ...

... بیامد بسغد و دو هفته بماند

بنخچیر گور و بمی دست برد

ازین گونه یک چند خورد و شمرد

فردوسی
 
۲۶۲

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۴

 

... همه تیغ و گرز و کمند آورید

سر سرکشان را ببند آورید

زمانی بران سان برآویختند ...

... بزرگان نبودند پیدا ز خرد

در دژ ببستند وز باره تیز

برآمد خروشیدن رستخیز ...

... ببدسازگاری همی گشت جفت

بن باره زان پس بکندن گرفت

ز دیوار مردم فگندن گرفت ...

... گریزان گریزان بهامون شدند

در دژ ببست آن زمان جنگجوی

بتاراج و کشتن نهادند روی ...

... که هر کس که چون تو نباشد بجنگ

نشستن به آید بنام و بننگ

تن پیل داری و چنگال شیر ...

... نماند که ترکان شوند انجمن

چو بنمود شب جعد زلف سیاه

از اندیشه خمیده شد پشت ماه ...

... سه روز اندر آن تاختن شد درنگ

بدانگه که خورشید بنمود تاج

برآمد نشست از بر تخت عاج ...

... ز بوم نیاکان وز شهر خویش

یکی تازه اندیشه بنهاد پیش

چنین داد پاسخ که من ساز جنگ ...

... سپاهی ز کشمیر تا پیش سند

بنیروی این رستم شیر گیر

بکشتند و بردند چندی اسیر ...

... سرانجام رستم بخم کمند

ز پیل اندر آورد و بنهاد بند

سواران و گردان هر کشوری ...

... تگ آهوان دارد و هول شیر

بناورد با شیر گردد دلیر

سخن گوید ار زو کنی خواستار ...

... چو فرغار برگشت ز ایران سپاه

بیامد بنزدیک افراسیاب

شب تیره هنگام آرام و خواب

چنین گفت کز بارگاه بلند

برفتم سوی رستم دیوبند

سراپرده سبز دیدم بزرگ ...

... بخیمه درون ژنده پیلی ژیان

میان تنگ بسته به ببر بیان

یکی بور ابرش به پیشش بپای ...

... خروش آمد از دشت و آوای کوس

جهان شد ز گرد سپاه آبنوس

سپه بود چندانک گفتی جهان ...

... یکی نامه نزدیک پولادوند

بیارای وز رای بگشای بند

بگویش که ما را چه آمد بسر ...

... چو برزد سر از برج خرچنگ ماه

کمر بست شیده ز پیش پدر

فرستاده او بود و تیمار بر

بکردار آتش ز بیم گزند

بیامد بنزدیک پولادوند

برو آفرین کرد و نامه بداد ...

... ابا او سپاهی بسان پلنگ

ببند اندر آورد کاموس را

چو خاقان و منشور و فرطوس را ...

... فرود آمد از کوه و بگذاشت آب

بیامد بنزدیک افراسیاب

پذیره شدندش یکایک سپاه ...

... پر اندیشه شد جان پولادوند

که آن بند را چون شود کاربند

چنین داد پاسخ بافراسیاب ...

... گر آنست رستم که مازندران

تبه کرد و بستد بگرز گران

بدرید پهلوی دیو سپید ...

فردوسی
 
۲۶۳

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » بخش ۱۵

 

چو بنمود خورشید تابان درفش

معصفر شد آن پرنیان بنفش

تبیره برآمد ز درگاه شاه ...

... چو صف برکشیدند هر دو سپاه

هوا شد بنفش و زمین شد سیاه

تهمتن بپوشید ببر بیان ...

... کمندی به بازوی گرزی به دست

کمربند بگرفت و او را ز زین

برآورد و آسان بزد بر زمین

به پیگار او گیو چون بنگرید

سر طوس نوذر نگونسار دید ...

... کمندی بینداخت پولادوند

سر گیو گرد اندر آمد ببند

نگه کرد رهام و بیژن ز راه ...

... برفتند تا دست پولادوند

ببندند هر دو بخم کمند

بزد دست پولاد بسیار هوش ...

... چو کم شد ز گودرز هر دو پسر

بنالید با داور دادگر

که چندین نبیره پسر داشتم ...

... بلرزید برسان برگ درخت

بیامد بنزدیک پولادوند

ورا دید برسان کوه بلند ...

... چنین گفت رستم بپولادوند

که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند

ز جنگ آوران تیز گویا مباد ...

... همان رستمست این که مازندران

شب تیره بستد بگرز گران

بدو گفت کای مرد رزم آزمای ...

... چو زین گونه پیوسته شد کارزار

بزد تیغ و بند کمندش برید

بجای آمد آن بند بد را کلید

بپیچید زان پس سوی دست راست ...

... چنان تیره شد چشم پولادوند

که دستش عنان را نبد کار بند

تهمتن بران بد که مغز سرش ...

... روا دارم از دست پولادوند

روان مرا برگشاید ز بند

ور افراسیابست بیدادگر

تو مستان ز من دست و زور و هنر ...

... پدر را چنین گفت کین زورمند

که خوانی ورا رستم دیوبند

بدین برز بالا و این دست برد ...

... برو تا ببینی که پولادوند

بکشتی همی چون کند دست بند

چنین گفت شیده که پیمان شاه ...

... گمان برد رستم که پولادوند

ندارد بتن در درست ایچ بند

برخش دلیر اندر آورد پای ...

... سپه را بپیش اندر افگند و رفت

ز رستم همی بند جانش بکفت

چنین گفت پیران بافراسیاب ...

فردوسی
 
۲۶۴

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۲

 

... که کین سیاوش همی باز خواست

به بگماز بنشست یک روز شاد

ز گردان لشکر همی کرد یاد ...

... همه بزمگه بوی و رنگ بهار

کمر بسته بر پیش سالاربار

ز پرده درآمد یکی پرده دار ...

... یکی خوان زرین بفرمود شاه

ک بنهاد گنجور در پیشگاه

ز هر گونه گوهر برو ریختند ...

... که بیژن به توران نداند رهی

تو با او برو تا سر آب بند

همیش راهبر باش و هم یارمند

از آنجا بسیچید بیژن به راه

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه

بیاورد گرگین میلاد را ...

... همه گردن گور زخم کمند

چه بیژن چه طهمورث دیوبند

تذروان به چنگال باز اندرون ...

... تو برداشتی گوهر و سیم و زر

تو بستی مرین رزمگه را کمر

چو بیژن شنید این سخن خیره شد ...

... سرانشان به خنجر ببرید پست

به فتراک شبرنگ سرکش ببست

که دندانها نزد شاه آورد ...

... کسی کو به ره بر کند ژرف چاه

سزد گر نهد در بن چاه گاه

ز بهر فزونی وز بهر نام ...

... زمین پرنیان و هوا مشکبوی

گلابست گویی مگر آب جوی

ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ ...

... خم آورده از بار شاخ سمن

صنم گشته پالیز و گلبن شمن

خرامان به گرد گل اندر تذرو ...

... بگیریم ازیشان پری چهره چند

بنزدیک خسرو شویم ارجمند

چو گرگین چنین گفت بیژن جوان ...

... کمر خواست با پهلوانی نگین

بیامد بنزدیک آن بیشه شد

دل کامجویش پر اندیشه شد

به زیر یکی سر وبن شد بلند

که تا ز آفتابش نباشد گزند ...

... به رخسارگان چون سهیل یمن

بنفشه گرفته دو برگ سمن

کلاه تهم پهلوان بر سرش ...

... چو بشنید از دایه او این سخن

بفرمود رفتن سوی سرو بن

فرستاد پاسخ هم اندر زمان ...

... نماند آنگهی جایگاه سخن

خرامید زان سایه سروبن

سوی خیمه دخت آزاده خوی ...

... به پرده درآمد چو سرو بلند

میانش به زرین کمر کرده بند

منیژه بیامد گرفتش به بر ...

... بپیچید بر خویشتن بیژنا

به یزدان بنالید ز آهرمنا

چنین گفت کای کردگار ار مرا ...

فردوسی
 
۲۶۵

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۳

 

... پر از خون دل و دیده پر آب زرد

زمانه چرا بندد این بند من

غم شهر ایران و فرزند من ...

... نگر تا که بینی بکاخ اندرا

ببند و کشانش بیار ایدرا

چو گرسیوز آمد بنزدیک در

از ایوان خروش آمد و نوش و خور ...

... سواران در و بام آن کاخ شاه

گرفتند و هر سو ببستند راه

چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید

می و غلغل نوش پیوسته دید

سواران گرفتندگرد اندرش

چو سالار شد سوی بسته درش

بزد دست و برکند بندش ز جای

بجست از میان در اندر سرای

بیامد بنزدیک آن خانه زود

کجا پیشگه مرد بیگانه بود ...

... تو خواهشگری کن مرا زو بخون

سزد گر بنیکی بوی رهنمون

نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی ...

... بپیمان جدا کرد زو خنجرا

بخوبی کشیدش ببند اندرا

بیاورد بسته بکردار یوز

چه سود از هنرها چو برگشت روز ...

... چو نرمی بسودی بیابی درشت

چو آمد بنزدیک شاه اندرا

گو دست بسته برهنه سرا

برو آفرین کردکای شهریار ...

... همی رزم جستی به نام بلند

کنون چون زنان پیش من بسته دست

همی خواب گویی به کردار مست ...

... توانند کوشید با بدگمان

یکی دست بسته برهنه تنا

یکی را ز پولاد پیراهنا ...

... اگر چند باشد دلش پر ستیز

اگر شاه خواهد که بنید ز من

دلیری نمودن بدین انجمن ...

... بروبر فگند و برآورد خشم

بگرسیوز اندر یکی بنگرید

کز ایران چه دیدیم و خواهیم دید ...

... بسنده نبودش همین بد که کرد

همی رزم جوید بننگ و نبرد

ببر همچنین بند بر دست و پای

هم اندر زمان زو بپرداز جای ...

فردوسی
 
۲۶۶

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۴

 

... چو پیران ویسه بدانجا رسید

همه راه ترک کمربسته دید

یکی دار برپای کرده بلند

کمندی برو بسته چون پای بند

ز ترکان بپرسید کین دار چیست ...

... جگر خسته دیدش برهنه تنا

دو دست از پس پشت بسته چو سنگ

دهن خشک و رفته ز رخساره رنگ ...

... بر شاه با دست کرده بکش

بیامد دمان تا بنزدیک تخت

بر افراسیاب آفرین کرد سخت ...

... که دشمن کنی رستم و طوس را

کز ایران بپیلان بکوبندمان

ز هم بگسلانند پیوندمان

سیاوش که بود از نژاد کیان

ز بهر تو بسته کمر بر میان

بکشتی بخیره سیاوش را ...

... خردمند شاهی و ما کهترا

تو چشم خرد باز کن بنگرا

نگه کن ازان کین که گستردیا ...

... ولیکن بدین رای هشیار من

یکی بنگرد ژرف سالار من

ببندد مر او را ببند گران

کجا دار و کشتن گزیند بران

هر آنکو بزندان تو بسته ماند

ز دیوانها نام او کس نخواند

ازو پند گیرند ایرانیان

نبندند ازین پس بدی را میان

چنان کرد سالار کو رای دید ...

... بگرسیوز آنگه بفرمود شاه

که بند گران ساز و تاریک چاه

دو دستش بزنجیر و گردن بغل

یکی بند رومی بکردار مل

ببندش بمسمار آهنگران

ز سر تا بپایش ببند اندران

چو بستی نگون اندر افگن بچاه

چو بی بهره گردد ز خورشید و ماه ...

... نگون بخت را بی سر و تاج کن

بگو ای بنفرین شوریده بخت

که بر تو نزیبد همی تاج و تخت

بننگ از کیان پست کردی سرم

بخاک اندر انداختی افسرم ...

... کشان بیژن گیو از پیش دار

ببردند بسته بران چاهسار

ز سر تا به پایش به آهن ببست

بر و بازوی و گردن و پای و دست ...

... نگونش بچاه اندر انداختند

سر چاه را بند بر ساختند

وز آنجا بایوان آن دخترش ...

... همه گنج و گوهر بتاراج داد

ازین بدره بستد بدان تاج داد

منیژه برهنه بیک چادرا ...

... بدو گفت اینک ترا خان و مان

زواری برین بسته تا جاودان

غریوان همی گشت بر گرد دشت

چو یک روز و یک شب برو بر گذشت

خروشان بیامد بنزدیک چاه

یکی دست را اندرو کرد راه ...

فردوسی
 
۲۶۷

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۵

 

... بایران نیاید بدین روزگار

اگر دار دارد اگر چاه و بند

از افراسیاب آمدستش گزند ...

... گر از من جدا ماند فرزند من

روا دارم ار بگسلد بند من

روانم بدان جای نیکان بری ...

... ز بدها چه آمد مر او را بگوی

چه افگند بند سپهرش بروی

چه دیو آمدش پیش در مرغزار ...

... وگر چند نیک آید او را ازین

پس اندیشه کرد اندران بنگرید

نیامد همی روشنایی پدید ...

... بگرد جهان اندرون چاره جوی

پس اکنون بدستان و بند و فریب

کجا یابی آرام و خواب و شکیب ...

... ز بهر گرامی جهانبین خویش

وز آنجا بیامد بنزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه خواه ...

... اگر داد بیند بدین کار ما

یکی بنگرد ژرف سالار ما

ز گرگین دهد داد من شهریار ...

... غمی شد ز درد دل گیو شاه

برآشفت و بنهاد فرخ کلاه

رخ شاه بر گاه بی رنگ شد ...

... وزین روی گرگین شوریده رفت

بنزدیک ایوان درگاه تفت

چو در پیش کیخسرو آمد زمین ...

... چو الماس دندانهای گراز

بر تخت بنهاد و بردش نماز

که خسرو بهر کار پیروز باد ...

... بفرمود خسرو بپولادگر

که بندگران ساز و مسمارسر

هم اندر زمان پای کردش ببند

که از بند گیرد بداندیش پند

بگیو آنگهی گفت بازآر هوش ...

... بدیدی جهاندار افسونگرا

نگه کرد و پس جام بنهاد پیش

بدید اندرو بودنیها ز بیش

بهر هفت کشور همی بنگرید

ز بیژن بجایی نشانی ندید ...

... بفرمان یزدان مر او را بدید

بچاهی ببسته ببند گران

ز سختی همی مرگ جست اندران

یکی دختری از نژاد کیان

ز بهر زوارش ببسته میان

سوی گیو کرد آنگهی روی شاه ...

... ز هر بد تن مهتر آزاد دار

نگر غم نداری بزندان و بند

ازان پس که بر جانش نامد گزند

که بیژن بتوران ببند اندرست

زوارش یکی نامور دخترست ...

... بدین چاره اکنون که جنبد ز جای

که خیزد میان بسته این را بپای

که دارد بدین کار ما را وفا ...

... که از ژرف دریا برآرد نهنگ

کمر بند و برکش سوی نیمروز

شب از رفتن راه مأسا و روز ...

فردوسی
 
۲۶۸

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۶

 

... توی از نیاکان مرا یادگار

همیشه کمربسته کارزار

ترا داد گردون بمردی پلنگ ...

... سر پهلوانی و لشکر پناه

بنزدیک شاهان ترا دستگاه

همه جادوان را ببستی بگرز

بیفروختی تاج شاهان ببرز ...

... نوشته همه نام تو بر نگین

هران بند کز دست تو بسته شد

گشایندگان را جگر خسته شد

گشاینده بند بسته توی

کیان را سپهر خجسته توی ...

... که هستی بهر کشور امروز نیو

شناسی بنزدیک من جاهشان

زبان و دل و رای یکتاهشان ...

... چه فرزند بود و چه فریادرس

فراوان بنزد منش دستگاه

مرا و نیای مرا نیکخواه ...

... چنانچون بباید بسازی نوا

مگر بیژن از بند یابد رها

چو برنامه بنهاد خسرو نگین

بشد گیو و بر شاه کرد آفرین ...

... بپرسید و گفتش که رستم کجاست

بدو گفت رستم بنخچیر گور

بیاید همانا که برگشت هور ...

... چو آواز بیژن رسیدش بگوش

برآمد بناکام ازو یک خروش

برستم چنین گفت کای بآفرین ...

... پس آمد ز آتشکده تا بگاه

کمربست و بنهاد بر سر کلاه

همان جام رخشنده بنهاد پیش

بهر سو نگه کرد ز اندازه بیش

بتوران نشان داد زو شهریار

ببند گران و ببد روزگار

چو در جام کیخسرو ایدون نمود ...

... ترا دیدم اندر جهان چاره گر

تو بندی بفریاد هر کس کمر

همی گفت و مژگان پر از آب زرد ...

... همه کار گرگین بدو کرد یاد

ازو نامه بستد دو دیده پر آب

همه دل پر از کین افراسیاب ...

... مگر دست بیژن گرفته بدست

همه بند و زندان او کرده پست

بنیروی یزدان و فرمان شاه

ز توران بگردانم این تاج و گاه ...

... چه کین سیاوش چه مازندران

کمر بسته بر پیش جنگاوران

برین آمدن رنج برداشتی ...

... ز بهر ترا خود جگر خسته ام

بدین کار بیژن کمر بسته ام

بکوشم بدین کارگر جان من ...

... فدا کردن جان و مردان و گنج

بنیروی یزدان ببندم کمر

ببخت شهنشاه پیروزگر

بیارمش زان بند تاریک چاه

نشانمش با شاه در پیشگاه ...

... چهارم سوی شهر ایران شویم

بنزدیک شاه دلیران شویم

چو رستم چنین گفت بر جست گیو ...

... چو رستم دل گیو پدرام دید

ازان پس بنیکی سرانجام دید

بسالار خوان گفت پیش آر خوان ...

... چو آمدش هنگام رفتن فراز

بفرمود رستم که بندید بار

سوی شاه ایران بسیچید کار ...

... بیامد برخش اندر آورد پای

کمر بست و پوشید رومی قبای

بزین اندر افگند گرز نیا ...

... همه راه پویان و دل کینه جوی

چو رستم بنزدیک ایران رسید

بنزدیک شهر دلیران رسید

یکی باد نوشین درود سپهر ...

... نتابید رستم ز فرمان تو

دلش بسته دیدم بپیمان تو

چو آن نامه شاه دادم بدوی

بمالید بر نامه بر چشم و روی

عنان با عنان من اندر ببست

چنانچون بود گرد خسروپرست ...

... پذیره شدن را بیاراستند

جهان شد ز گرد سواران بنفش

درخشان سنان و درفشان درفش ...

... بپرسید مر هریکی را ز شاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

نشستند گردان و رستم بر اسب ...

فردوسی
 
۲۶۹

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۷

 

... چو شهریورت باد پیروزگر

بنام بزرگی و فر و هنر

سفندارمذ پاسبان تو باد ...

... دی و اورمزدت خجسته بواد

در هر بدی بر تو بسته بواد

دیت آذر افروز و فرخنده روز ...

... همه پیکرش سفته برسان نی

کرا شاه بر گاه بنشاندی

برو باد ازو مشک بفشاندی ...

... همه پیش گاه سپهبد بپای

همه طوق بربسته و گوشوار

بریشان همه جامه گوهرنگار ...

... چه درگاه ایران چه پیش کیان

همه بر در رنج بندی میان

شناسی تو کردار گودرزیان

به آسانی و رنج و سود و زیان

میان بسته دارند پیشم بپای

همیشه بنیکی مرا رهنمای

بتنها تن گیو کز انجمن

ز هر بد سپر بود در پیش من

چنین غم بدین دوده نامد بنیز

غم و درد فرزند برتر ز چیز

بدین کار گر تو ببندی میان

پذیره نیایدت شیر ژیان ...

... که چون تو ندیدست یک شاه گاه

نه تابنده خروشید و گردنده ماه

بدان را ز نیکان تو کردی جدا

تو داری بافسون و بند اژدها

بکندم دل دیو مازندران ...

... سپهبد نخواهم نه مردان مرد

کلید چنین بند باشد فریب

نه هنگام گرزست و روز نهیب ...

فردوسی
 
۲۷۰

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۸

 

... درخت بزرگی و گنج وفا

در رادمردی و بند بلا

گرت رنج ناید ز گفتار من ...

... بود داستانش چو شیر دلیر

نبایدش بردن بنخچیر روی

نه نیز از ددان رنجش آید بدوی ...

... بیفروزم این تیره ماه ترا

اگر بیژن از بند یابد رها

بفرمان دادار گیهان خدا

رهاگشتی از بند و رستی بجان

ز تو دور شد کینه بدگمان ...

... نخستین من آیم بدین کینه خواه

بنیروی یزدان و فرمان شاه

وگر من نیایم چو گودرز و گیو ...

... و زین گفته بر شاه نگشاد لب

دوم روز چون شاه بنمود تاج

نشست از بر سیمگون تخت عاج ...

... بدو گفت شاه ای سپهدار من

همی بگسلی بند و زنهار من

که سوگند خوردم بتخت و کلاه ...

... که گرگین نبیند ز من جز بلا

مگر بیژن از بند یابد رها

جزین آرزو هرچ باید بخواه ...

... همیشه بهر کینه پیکار اوی

بپیش نیاکانت بسته کمر

بهر کینه گه با یکی کینه ور ...

... برستم ببخشید پیروز شاه

رهانیدش از بند و تاریک چاه

ز رستم بپرسید پس شهریار ...

... یکی بادسارست دیو نژند

بسی خوانده افسون و نیرنگ و بند

بجنباندش اهرمن دل ز جای ...

... که این کار ببسیچم اندر نهان

کلید چنین بند باشد فریب

نباید برین کار کردن نهیب ...

... بدینار و گوهر بیاراست گاه

تهمتن بیامد همه بنگرید

هر آنچش ببایست زان برگزید ...

... ز مردان گردنکش و نامور

بباید تنی چند بسته کمر

چو گرگین و چون زنگه شاوران ...

فردوسی
 
۲۷۱

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۹

 

چو سالار نوبت بیامد بدر

بشبگیر بستند گردان کمر

همه نیزه داران جنگ آوران ...

... سپیده دمان گاه بانگ خروس

ببستند بر کوهه پیل کوس

تهمتن بیامد چو سرو بلند ...

... همه جامه برسان بازارگان

بپوشید و بگشاد بند از میان

گشادند گردان کمرهای سیم ...

... همی رفت تا شهر توران رسید

چو آمد بنزدیک شهر ختن

نظاره بیامد برش مرد و زن ...

... بدو داد و شد کار آراسته

چو پیران بدان گوهران بنگرید

کزان جام رخشنده آمد پدید

برو آفرین کرد وبنواختش

بران تخت پیروزه بنشاختش

که رو شاد و ایمن بشهر اندرا ...

... یکی خانه بگزید و بر ساخت کار

بکلبه درون رخت بنهاد و بار

خبر شد کز ایران یکی کاروان

بیامد بر نامور پهلوان

ز هر سو خریدار بنهاد گوش

چو آگاهی آمد ز گوهر فروش ...

فردوسی
 
۲۷۲

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۰

 

... برو آفرین کرد و پرسید و گفت

همی بستین خون مژگان برفت

که برخوردی از جان وز گنج خویش ...

... ز چشم بدانت مبادا گزند

هر امید دل را که بستی میان

ز رنجی که بردی مبادت زیان ...

... همی بگسلاند بسختی میان

بسودست پایش ز بند گران

دو دستش ز مسمار آهنگران

کشیده بزنجیر و بسته ببند

همه چاه پرخون آن مستمند ...

... بدین تندی از من میازار بیش

که دل بسته بودم ببازار خویش

و دیگر بجایی که کیخسروست ...

... کزان چاه سر با دلی پر ز درد

دویدم بنزد تو ای رادمرد

زدی بانگ بر من چو جنگاوران ...

... نبیند شب و روز خورشید و ماه

بغل و بمسمار و بند گران

همی مرگ خواهد ز یزدان بران ...

... نوشته بدستار چیزی که برد

چنان هم که بستد ببیژن سپرد

نگه کرد بیژن بخیره بماند ...

... که بر من جهان آفرین را بخوان

بدان چاه نزدیک آن بسته بر

دگر هرچ باید ببر سربسر ...

... منیژه چو بشنید خندیدنش

ازان چاه تاریک بسته تنش

زمانی فرو ماند زان کار سخت ...

... که گر لب بدوزی ز بهر گزند

زنان را زبان کم بماند ببند

منیژه خروشید و نالید زار ...

... ترا زین تکاپوی و گرم و گداز

بنزدیک او شو بگویش نهان

که ای پهلوان کیان جهان ...

... بدانست رستم که بیژن سخن

گشادست بر لاله سروبن

ببخشود و گفتش که ای خوب چهر ...

... چنین داد پاسخ که آنم درست

که بیژن بنام و نشانم بجست

تو با داغ دل چند پویی همی ...

... مگر بازیابم بر و بوم را

نمانم بننگ اختر شوم را

تو ای دخت رنج آزموده ز من ...

... بسان پرستار پیش کیان

بپاداش نیکیت بندم میان

منیژه بهیزم شتابید سخت ...

فردوسی
 
۲۷۳

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۱

 

... بگردان بفرمود تا همچنین

ببستند بر گردگه بند کین

بر اسبان نهادند زین خدنگ

همه جنگ را تیز کردند چنگ

تهمتن برخشنده بنهاد روی

همی رفت پیش اندرون راه جوی ...

... همه نوش بودی ز گیتیت بهر

ز دستش چرا بستدی جام زهر

بدو گفت بیژن ز تاریک چاه ...

... بیاری و گفتار من نشنوی

بمانم ترا بسته در چاه پای

برخش اندر آرم شوم باز جای ...

... فروهشت رستم بزندان کمند

برآوردش از چاه با پای بند

برهنه تن و موی و ناخن دراز ...

... همه تن پر از خون و رخساره زرد

ازان بند زنجیر زنگار خورد

خروشید رستم چو او را بدید

همه تن در آهن شده ناپدید

بزد دست و بگسست زنجیر و بند

رها کرد ازو حلقه پای بند

سوی خانه رفتند زان چاهسار ...

... یکی جامه پوشید نو بر برش

ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی

بیامد بمالید بر خاک روی ...

... چنانچون بود در خور کارزار

بشد با بنه اشکش تیزهوش

که دارد سپه را بهرجای گوش ...

فردوسی
 
۲۷۴

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۲

 

برفتند با رستم آن هفت گرد

بنه اشکش تیزهش را سپرد

عنانها فگندند بر پیش زین ...

... منم رستم زابلی پور زال

نه هنگام خوابست و آرام و هال

شکستم در بند زندان تو

که سنگ گران بد نگهبان تو

رها شد سر و پای بیژن ز بند

بداماد بر کس نسازد گزند ...

... براندیش زان تخت فرخنده جای

مرا بسته در پیش کرده بپای

همی رزم جستی بسان پلنگ

مرا دست بسته بکردار سنگ

کنونم گشاده بهامون ببین ...

... بزد دست بر جامه افراسیاب

که جنگ آوران را ببستست خواب

بفرمود زان پس که گیرند راه ...

... نشانده گهر در جناغ خدنگ

ازان پس ز ایوان ببستند بار

بتوران نکردند بس روزگار

ز بهر بنه تاخت اسبان بزور

بدان تا نخیزد ازان کار شور ...

... گشن لشکری سازد افراسیاب

بنیزه بپوشد رخ آفتاب

برفتند یکسر سواران جنگ ...

فردوسی
 
۲۷۵

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۳

 

چو خورشید سر برزد از کوهسار

سواران توران ببستند بار

بتوفید شهر و برآمد خروش ...

... بدرگاه افراسیاب آمدند

کمربستگان بر درش صف زدند

همه یکسره جنگ را ساخته ...

... به پیش سپهدار بر خاک سر

همه جنگ را پاک بسته میان

همه دل پر از کین ایرانیان

کز اندازه بگذشت ما را سخن

چه افگند باید بدین کار بن

کزین ننگ بر شاه و گردنکشان ...

... بایران بمردان ندانندمان

زنان کمربسته خوانندمان

برآشفت پس شه بسان پلنگ

ازان پس بفرمودشان ساز جنگ

به پیران بفرمود تا بست کوس

که بر ما ز ایران همین بد فسوس ...

... که روی زمین جز بدریا نماند

چو از دیدگه دیدبان بنگرید

زمین را چو دریای جوشان بدید ...

... همی جنگ را برفشانیم خاک

بنه با منیژه گسی کرد و بار

بپوشید خود جامه کارزار ...

... کشیدند لشکر بران پهن جای

بهرسو ببستند ز آهن سرای

بیاراست رستم یکی رزمگاه ...

... که شیری نترسد ز یک دشت گور

ستاره نتابد چو تابنده هور

بدرد دل و گوش غرم سترگ ...

... که گفتی همی غرقه ماند در آب

ببستند بر پیل رویینه خم

دمیدند شیپور با گاودم ...

... و زان رستمی اژدهافش درفش

شده روی خورشید تابان بنفش

بپوشید روی هوا گرد پیل ...

... بسان هیونی گسسته مهار

همی کشت و می بست در رزمگاه

چو بسیار کرد از بزرگان تباه ...

... که بخشش کند خواسته بر سپاه

ببخشید و بنهاد بر پیل بار

بپیروزی آمد بر شهریار

فردوسی
 
۲۷۶

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » بخش ۱۴

 

... که از بیشه پیروز برگشت شیر

چو بیژن شد از بند و زندان رها

ز بند بداندیش نراژدها

سپاهی ز توران بهم برشکست ...

... همه شهر آوای رویینه خم

بیک دست بربسته شیر و پلنگ

بزنجیر دیگر سواران جنگ ...

... بکام تو گرداد خورشید و ماه

همه بنده کردی تو این دوده را

زتو یافتم پور گم بوده را

ز درد و غمان رستگان تویم

بایران کمربستگان تویم

بر اسبان نشستند یکسر مهان

گرازان بنزدیک شاه جهان

چو نزدیک شهر جهاندار شاه ...

... ازان پس اسیران توران هزار

بیاورد بسته بر شهریار

برو آفرین کرد خسرو بمهر ...

... دل زال فرخ بدو باد شاد

بفرمود خسرو که بنهید خوان

بزرگان برترمنش را بخوان ...

... بشبگیر چون رستم آمد بدر

گشاده دل و تنگ بسته کمر

بدستوری بازگشتن بجای ...

... صد اسب و صد اشتر بزین و ببار

دو پنجه پری روی بسته کمر

دو پنجه پرستار با طوق زر ...

... بسربر نهاد آن کلاه کیان

ببست آن کیانی کمر برمیان

ابر شاه کرد آفرین و برفت ...

... چو از کار کردن بپردخت شاه

برام بنشست بر پیشگاه

بفرمود تا بیژن آمدش پیش ...

... همه جای بیمست و تیمار و باک

هم آن را که پرورده باشد بناز

بیفگند خیره بچاه نیاز ...

فردوسی
 
۲۷۷

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۳

 

... دلیران به درگاه افراسیاب

ز بانگ تبیره نیابند خواب

ز آوای شیپور و زخم درای ...

... سوی مرز خوارزم پنجه هزار

کمربسته رفت از در کارزار

سپهدارشان شیده شیر دل ...

... چو بشنید گفتار کاراگهان

پراندیشه بنشست شاه جهان

به کاراگهان گفت کای بخردان ...

... بفرمود تا بوق با گاودم

دمیدند و بستند رویینه خم

از ایوان به میدان خرامید شاه ...

... بسیچیده جنگ شیر ژیان

کمربسته خواهند سیصد هزار

ز دشت سواران نیزه گزار ...

... گرازه سپهدار و رهام نیو

بفرمود بستن کمرشان به جنگ

سوی رزم توران شدن بی درنگ ...

... به گودرز فرمود پس شهریار

چو رفتی کمر بسته کارزار

نگر تا نیازی به بیداد دست

نگردانی ایوان آباد پست

کسی کو به جنگت نبندد میان

چنان ساز کش از تو ناید زیان ...

... نگر تا نجوشی به کردار طوس

نبندی به هر کار بر پیل کوس

جهاندیده ای سوی پیران فرست ...

فردوسی
 
۲۷۸

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۴

 

... همه شهر توران بدی را میان

ببستند با نامدار کیان

فریدون فرخ که با داغ و درد ...

... از آن کو به کار سیاوش رد

بیفگند یک روز بنیاد بد

به نزد منش دستگاهست نیز ...

... به سان سگانش از آن انجمن

ببندی فرستی به نزدیک من

بدان تا فرستم به نزدیک شاه ...

... فرستی به نزدیک ما سربه سر

به بیداد کز مردمان بستدی

فراز آوریدی ز دست بدی ...

... نخواهی که آیی به ایران سزد

بپرداز توران و بنشین به چاج

ببر تخت ساج و بر افراز تاج

ورت سوی افراسیابست رای

برو سوی او جنگ ما را مپای ...

... چو بشنید پیران برافراخت کوس

شد از سم اسبان زمین آبنوس

ده و دو هزارش ز لشکر سوار ...

... مرا مرگ بهتر از آن زندگی

که سالار باشم کنم بندگی

یکی داستان زد بر این بر پلنگ ...

... سپهدار چون گیو برگشت از اوی

خروشان سوی جنگ بنهاد روی

دمان از پس گیو پیران دلیر ...

فردوسی
 
۲۷۹

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۵

 

... چو ما بازگشتیم بگذاشت آب

کنون کینه را کوس بر پیل بست

همی جنگ ما را کند پیشدست ...

... سواران جوشن وران صد هزار

ز ترکان کمربسته کارزار

برفتند بسته کمرها به جنگ

همه نیزه و تیغ هندی به چنگ ...

... چو شب تیره شد پیل پیش سپاه

فراز آوریدند و بستند راه

برافروختند آتش از هردو روی ...

... ز گرد سواران هوا نیلگون

درخشیدن تیغهای بنفش

از آن سایه کاویانی درفش ...

... فریبزر را داد پس میمنه

پس پشت لشکر حصار و بنه

گرازه سر تخمه گیوگان ...

... سوی راست کتماره شیرگیر

ببستند ز آهن به گردش سرای

پس پشت پیلان جنگی به پای ...

... درفش از برش سایه کاویان

همی بستد از ماه و خورشید نور

نگه کرد پیران به لشکر ز دور ...

فردوسی
 
۲۸۰

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » بخش ۷

 

... به هفتم فراز آمد این روزگار

میان بسته در جنگ چندین سوار

از آهن میان سوده و دل ز کین ...

... ز جنگ آوران لشکری برگزین

به من ده تو بنگر کنون رزم و کین

چو بشنید پیران ز هومان سخن ...

... که از تن سرانشان جدا مانده ایم

زمین را به خون گرد بنشانده ایم

کنون تا به تنش اندرون جان بود ...

فردوسی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۵۵۱