گنجور

 
۲۷۶۱

سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۵ - حکایت در معنی اهل محبت

 

... ز قول نصیحتگر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب حریق ...

... به خود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا بر آورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست ...

سعدی
 
۲۷۶۲

سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۷ - حکایت

 

... نترسد وگر دجله پهناورست

تو بر روی دریا قدم چون زنی

چو مردان که بر خشک تردامنی

سعدی
 
۲۷۶۳

سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۱۸ - گفتار در معنی فنای موجودات در معرض وجود باری

 

... بگویم گر آید جوابت پسند

که هامون و دریا و کوه و فلک

پری و آدمی زاد و دیو و ملک ...

... که با هستیش نام هستی برند

عظیم است پیش تو دریا به موج

بلند است خورشید تابان به اوج ...

... که گر آفتاب است یک ذره نیست

وگر هفت دریاست یک قطره نیست

چو سلطان عزت علم بر کشد ...

سعدی
 
۲۷۶۴

سعدی » بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور » بخش ۲۵ - مخاطبه شمع و پروانه

 

... و گر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می روی تن به طوفان سپار

سعدی
 
۲۷۶۵

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۲ - حکایت در این معنی

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم ...

سعدی
 
۲۷۶۶

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع » بخش ۳ - حکایت در معنی نظر مردان در خود به حقارت

 

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا بر آمد به در بند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز ...

سعدی
 
۲۷۶۷

سعدی » بوستان » باب هفتم در عالم تربیت » بخش ۲۳ - گفتار اندر پروردن فرزندان

 

... ندانی که سعدی مراد از چه یافت

نه هامون نوشت و نه دریا شکافت

به خردی بخورد از بزرگان قفا ...

سعدی
 
۲۷۶۸

سعدی » بوستان » باب هشتم در شکر بر عافیت » بخش ۱۵ - حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان

 

... به یک بار از ایشان برآمد خروش

تو گفتی که دریا بر آمد به جوش

چو بتخانه خالی شد از انجمن ...

... چو از کار مفسد خبر یافتی

ز دستش برآور چو دریافتی

که گر زنده اش مانی آن بی هنر ...

سعدی
 
۲۷۶۹

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵

 

... گر به طوفان می سپارد یا به ساحل می برد

دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده ایم

محتسب گر فاسقان را نهی منکر می کند ...

سعدی
 
۲۷۷۰

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار

 

... بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه ...

سعدی
 
۲۷۷۱

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در ستایش اتابک محمد

 

... سر بندگی بر زمینش نهاده

خداوندگاران دریا و سرحد

همه نامداران و گردن فرازان ...

سعدی
 
۲۷۷۲

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - در وصف بهار

 

... هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار

کوه و دریا و درختان همه در تسبیح اند

نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار ...

... چشمه از سنگ برون آید و باران از میغ

انگبین از مگس نحل و در از دریا بار

نیک بسیار بگفتیم درین باب سخن ...

سعدی
 
۲۷۷۳

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان

 

... ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینه در می رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل ...

سعدی
 
۲۷۷۴

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان

 

... مگر تو نیز فرومانده ای در این مشکل

هزار کشتی بازارگان درین دریا

فرو رود که نبینند تخته بر ساحل ...

سعدی
 
۲۷۷۵

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - مطلع دوم

 

... سر خجالتم از پیش برنمی آید

که در چگونه به دریا برند و لعل به کان

اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی ...

سعدی
 
۲۷۷۶

سعدی » مواعظ » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان

 

... بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی

کسان سفینه به دریا برند و سود کنند

نه چون سفینه سعدی نه چون تو دریایی

سعدی
 
۲۷۷۷

سعدی » مواعظ » مراثی » در زوال خلافت بنی‌عباس

 

... خاک نخلستان بطحا را کند در خون عجین

روی دریا در هم آمد زین حدیث هولناک

می توان دانست بر رویش ز موج افتاده چین ...

سعدی
 
۲۷۷۸

سعدی » دیوان اشعار » ترجیع بند

 

... بس دیده که شد در انتظارت

دریا و نمی رسد به ساقت

تو مست شراب و خواب و ما را ...

... چشم از پی دیدن تو دارم

من بی تو خسم کنار دریا

از جور رقیب تو ننالم ...

سعدی
 
۲۷۷۹

سعدی » دیوان اشعار » ملحقات و مفردات » شمارهٔ ۱

 

... چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری

برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را

بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت ...

سعدی
 
۲۷۸۰

سعدی » مواعظ » قطعات » شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح صاحب دیوان

 

... مگر ز خاطر من بند بسته بگشاید

چه گفت ندانی که خواجه دریاییست

نه هر سفینه ز دریا درست باز آید

سعدی
 
 
۱
۱۳۷
۱۳۸
۱۳۹
۱۴۰
۱۴۱
۳۷۳