گنجور

 
سعدی

تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان

که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان

پری که در همه عالم به حسن موصوفست

ز شرم چون تو پریزاده می‌رود پنهان

به دستهای نگارین چو در حدیث آیی

هزار دل ببری زینهار ازین دستان

دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم

کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان

لبان لعل تو با هر که در حدیث آید

به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان

اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش

دوای درد منست آن دهان مرهم دان

عوام خلق به انگشت می‌نمایندم

من از تعجب انگشت فکر بر دندان

امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد

چو باد صبح که در گردش آورد ریحان

ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز

که دل به دست تو گوییست در خم چوگان

چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین

به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان

جمال عالم و انسان عین اهل ادب

که هیچ عین ندیدست مثل او انسان

بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست

که تیر وهم برون آید از کمان گمان

من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم

که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان

چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد

ولی مبالغهٔ خویش می‌کند حسان

بضاعت من و بازار علم و حکمت او

مثال قطره و دجلست و دجله و عمان

سر خجالتم از پیش برنمی‌آید

که در چگونه به دریا برند و لعل به کان

اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی

من این شکر نفرستادمی به خوزستان

متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟

حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟

ولیک با همه جرمم امید مغفرتست

که تره نیز بود بر مواید سلطان

مرا قبول شما نام در جهان گسترد

مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان

ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست

که باد تا به قیامت به دولت آبادان

ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند

میان اهل مروت که یاد باد فلان

سرای آخرت آباد کن به حسن عمل

که اعتماد بقا را نشاید این بنیان

حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر

چو برف بر سر کوهست روی در نقصان

بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد

بخور ببخش بده ای که می‌توانی هان

چو خیری از تو به غیری رسد فتوح‌شناس

که رزق خویش به دست تو می‌خورد مهمان

کرم به جای خردمند کن چو بتوانی

که ابر گم نکند بر زمین خوش باران

سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول

که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان

مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد

نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان

اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب

که می‌رود به سرم از تنور دل طوفان

تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر

مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران

دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز

دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان

خلاف نیست در آثار بر و معروفت

که دیر سال بماند تو دیرسال بمان

فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین

تنت درست و امیدت روا و حکم روان

ز نائبات قضا در پناه بارخدای

ز حادثات قران در حمایت قرآن

همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق

به بوم حادثه بوم مخالفان ویران

بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد

امید هست به تحسین و گوش بر احسان

دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب

وزین دو درگذری کل من علیها فان