گنجور

 
سعدی

شنیدم که بر لحن خنیاگری

به رقص اندر آمد پری پیکری

ز دلهای شوریده پیرامنش

گرفت آتش شمع در دامنش

پراکنده خاطر شد و خشمناک

یکی گفتش از دوستداران، چه باک؟

تو را آتش ای دوست دامن بسوخت

مرا خود به یک بار خرمن بسوخت

اگر یاری از خویشتن دم مزن

که شرک است با یار و با خویشتن

چنین دارم از پیر داننده یاد

که شوریده‌ای سر به صحرا نهاد

پدر در فراقش نخورد و نخفت

پسر را ملامت بکردند و گفت

از انگه که یارم کس خویش خواند

دگر با کسم آشنایی نماند

به حقش که تا حق جمالم نمود

دگر هر چه دیدم خیالم نمود

نشد گم که روی از خلایق بتافت

که گم کرده خویش را باز یافت

پراکندگانند زیر فلک

که هم دد توان خواندشان هم ملک

ز یاد ملک چون ملک نارمند

شب و روز چون دد ز مردم رمند

قوی بازوانند کوتاه دست

خردمند شیدا و هشیار مست

گه آسوده در گوشه‌ای خرقه دوز

گه آشفته در مجلسی خرقه سوز

نه سودای خودشان، نه پروای کس

نه در کنج توحیدشان جای کس

پریشیده عقل و پراکنده هوش

ز قول نصیحتگر آکنده گوش

به دریا نخواهد شدن بط غریق

سمندر چه داند عذاب حریق؟

تهیدست مردان پر حوصله

بیابان نوردان پی قافله

عزیزان پوشیده از چشم خلق

نه زنار داران پوشیده دلق

ندارند چشم از خلایق پسند

که ایشان پسندیده حق بسند

پر از میوه و سایه‌ور چون رزند

نه چون ما سیه‌کار و ازرق بزند

به خود سر فرو برده همچون صدف

نه مانند دریا بر آورده کف

نه مردم همین استخوانند و پوست

نه هر صورتی جان معنی در اوست

نه سلطان خریدار هر بنده‌ای است

نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای است

اگر ژاله هر قطره‌ای در شدی

چو خرمهره بازار از او پر شدی

چو غازی به خود بر نبندند پای

که محکم رود پای چوبین ز جای

حریفان خلوت سرای الست

به یک جرعه تا نفخهٔ صور مست

به تیغ از غرض بر نگیرند چنگ

که پرهیز و عشق آبگینه‌ست و سنگ