گنجور

 
سعدی

علم دولت نوروز به صحرا برخاست

زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان چمن بست صبا هر گهری

که به غواصی ابر از دل دریا برخاست

تا رباید کله قاقم برف از سر کوه

یزک تابش خورشید به یغما برخاست

طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند

شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست

این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟

وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟

چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟

چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست

طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت

بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست

موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح

بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد

سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست

از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد

وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست

عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست

که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست

هر دلی را هوس روی گلی در سر شد

که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست

گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش

قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست

هر کجا طلعت خورشیدرخی سایه فکند

بیدلی خسته، کمربسته چو جوزا برخاست

هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود

عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست

با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت

با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست

سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست

که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست

به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید

عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست

روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف

گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست

ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد

که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس

که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست