اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵
... تا گرد ره گرم روان برق نژاد است
اول قدم از خویش گذشتن سفر ماست
در قدر فزودیم به قدر هنر خویش ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۹
... سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر
سفر نشو و نما بی تعب خار کم است
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
... به رنگ و بوی گل از یاد خویشتن رفتم
وداع اول شوق سفر ندیده ماست
ز پرتو گل روی تو صبح و شام یکی است ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹
... غبار ما ز صبا هم بلد نمی گیرد
به وادی سفر نارسیدن افتاده است
جهان خراب شد و گرد بر نمی خیزد ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۳
... که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۰
... هر سایه خاری شکن طرف کلاهی است
سامان وطن در گرو برگ سفر کن
مگذار به جا شعله صفت گر همه آهی است ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۷
... نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست
نظاره بود نو سفر آشیان که باز
آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۶
... عالم تمام زنده به ایمان شوق کیست
همچون غبار می بردم خواب در سفر
آسودگی نسیم بیابان شوق کیست
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
... دل بیگانه هیچش یاد ما نیست
سفر طوق گرفتاران شوق است
چو قمری آشیان صیاد ما نیست ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹
... خضر و شرمندگی خویش که در راه طلب
عذر کاهل قدمی برگ سفر می گردد
سینه صافی به دلم زنگ کدورت نگذاشت ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۸
... دل بیدرد ز اندیشه غفلت شاد است
گل ز شوق سفر خواب گران می خندد
دل عاشق گل خاکستر عشق است اسیر ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۵
... وقت است که نم در دل دریا نگذارد
منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد
رفتیم بگو شوخی ایما نگذارد ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۸
... ز خون خویش گذشتم به خونبها چه رسد
ز ناخدا گرهی وانشد به بحر و سفر
بیا اسیر ببینیم کز خدا رسد
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۵
... سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۶
... شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۶
... دل ما گر ز رهایی شود آزاد اسیر
سفر دام و قفس را به یک انداز رود
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰
... هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است
بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود
دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲
... خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۷
... بدخواه را به دشمنی خویش واگذار
بگشای دیده گر سفر خواب می کنی
دامی به راه قافله نقش پا گذار ...
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۵
داردم شوق تو بیتاب سفر
شمع بزمم شده مهتاب سفر
بستر راحت من سیماب است
در وطن برده مرا خواب سفر
شوق خضر ره و من باد صبا
بی سر انجامیم اسباب سفر
در ره تفرقه دل چو غبار
هست جمعیت من باب سفر
برده شوق وطنم از ره و من
داده ام خانه به سیلاب سفر
دارم آرام ز بی آرامی
شده بیتابی من تاب سفر
سر به نقش قدمی دارد اسیر
می کند سجده به محراب سفر