گنجور

 
اسیر شهرستانی

یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود

ما را سری نبود اگر درد سر نبود

بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم

ما را بجز خیال تو کار دگر نبود

لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر

در عهد جور او سخن مختصر نبود

روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم

پروانه سپهر و چراغ سحر نبود

آورده ام خبر ز دیاری که از جنون

کس را دل پیام و دماغ خبر نبود

پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید

غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود

سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب

حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود

صیدم رهین منت دام و قفس نشد

پرواز شوق در گرو بال و پر نبود

داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر

امید ما که از نگهی بیشتر نبود