گنجور

 
اسیر شهرستانی

حرف بی صرفه و بیتابی اظهار کم است

بوی این باده پر و ساغر سرشار کم است

خاطر چاره گران زحمت درمان می شد

من و آن درد که در عهد تو بسیار کم است

ای دل از دست تو آخر به جلا خواهم زد

چه بگویم که در اقلیم سخن عار کم است

من هم از شوخی پرواز گلی می چیدم

چه کنم خنده بیدردی گلزار کم است

شیشه ام بوی گلاب از گل سنگی نکشید

دل چه منت کشد از عیش چو آزار کم است

منت از غیرت بی مطلبیش می سوزد

به گرانقدری دیوانه سبکسار کم است

شده آیینه این بی خبران عیش جهان

باده آن زور ندارد دل هشیار کم است

گشت پامال تماشا دل و حسرت باقی است

سوخت بازار و همان گرمی بازار کم است

سرو از تربیت سایه گل خاست اسیر

سفر نشو و نما بی تعب خار کم است

 
 
 
فیاض لاهیجی

مو به موئیم دل و بهر غم یار کم است

همه تن دیده شدیم و پی دیدار کم است

یک جهان شکوه و یک روز قیامت چه کنم؟

حرف بسیار و مرا فرصت گفتار کم است

با چنین قامت و رفتار که من می‌بینم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه