گنجور

 
اسیر شهرستانی

در دامت آن غبار که بر بال و پر نشست

شد توتیای بینش و در چشم تر نشست

صبحش نوید دولت بیدار می دهد

خورشید طالعی که شبی بیشتر نشست

پروانه چراغ دل روشن من است

شبهای انتظار تو نقش سحر نشست

پرواز عندلیب چکد از غبار من

نقش شکسگتیم ز گل بیشتر نشست

نظاره بود نو سفر آشیان که باز

آمد ز گلشن دل و در چشم تر نشست

شوقم گل همیشه بهار دل است اسیر

در دیده یار از همه کس پیشتر نشست