گنجور

 
اسیر شهرستانی

گر دست هوای تو به دلها نگذارد

خمیازه گلها به چمن پا نگذارد

از بسکه زیاد مژه ات محشر نیش است

ترسم که تپیدن به دلم پا نگذارد

سرو تو چه شد کز چمن دیده نروید

یادش نتواند که به دل پا نگذارد

دارم گلی از بزم کسی جای دل امشب

آیا بگذارد به منش یا نگذارد

لب تشنگیم ریشه دوانیده به صحرا

وقت است که نم در دل دریا نگذارد

منع سفر بیخودی آسان نتوان کرد

رفتیم بگو شوخی ایما نگذارد

دشت از گل اشکم شده باغ دل پرخون

نامش چمن آبله پا نگذارد

غارت زده بیداد گران دلشده مستان

دل سختی او شیشه به خارا نگذارد

غارتگر شوخی است اسیر آن نگه مست

ترسم دل ما را به دل ما نگذارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode